«پدرم میگوید: کتاب
مادرم میگوید: دعا
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گلها شنید.»
_ حسین پناهی
«و اگر میخواهید خدا را بشناسید...
به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازی میکند.
به آسمان بنگرید؛ او را خواهید دید که در میان ابرها گام بر میدارد، دستهایش را در آذرخش دراز میکند و با باران فرود میآید.
او را خواهید دید که در گلها میخندد، سپس بر میخیزد و دستهایش را در درختها تکان میدهد.»
_ پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمه نجف دریابندری
آنجلا فولینیویی(عارف بزرگ مسیحی):
«در یک مکاشفه به هر چه نگریستم، کمال خدا را دیدم و همهی خلقت را مقایسه و بررسی کردم، یعنی هر چه در این کناره هست و آنچه در ورای دریاهاست، دوزخ، دریا، خود و هر چیز دیگر را. و در هر چیزی که دیدم، نتوانستم چیزی بیابم جز حضورِ پُرشوکتِ خداوند را که در ذاتش غیرقابل وصف بود: و نفس من در هر بارقهای از حیرات فریاد بر میآورد: "این جهان از خدا حامله است." ...
خدا در هر مخلوقی حاضر است و در هر چه وجود دارد، او را میتوان یافت، خواه یک شریر باشد یا یک فرشتهی نیکخصال، در بهشت باشد یا دوزخ، در خوبیها و یا بدیها، یعنی در همه چیز... و علاوه بر این دریافتم که حضور او در یک شریر کمتر از یک فرشتهی نیکخصال نیست.»
_ عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه فریدالدین رادمهر
«آرزو مکن که خدا را جز در همه جا، در جایی دیگر بیابی.
هر جا بروی جز خدا نخواهی دید. مِنالک میگفت: خدا همان است که در پیشِ روی ماست.
بدان که در لحظهلحظهی روز میتوانی خدا را به تمامی در تملّکِ خویش داشته باشی...
عجبا! ناتانائیل، تو خدا را در تملّک داری و خود از آن بیخبر بودهای! تملّک خدا، یعنی دیدن او، اما کسی به او نمینگرد...
تنها خداست که نمیتوان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی در نیافتن اینکه او را هماکنون در وجود خود داری.»
_مائدههای زمینی، آندره ژید، ترجمه مهستی بحرینی
«برای ستودن عظمت خدا، نیاز به دیدن چشماندازهای شکوهمند ندارم، زیرا میانگارم که عظمت خدا در چیزهای کممقدار جلوهگر میشود. بسیار کم به گردش میروم، اما هربار به یک نگاه، مسخر و مسحور میشوم. همواره علف هرزی را مییابم که توانسته سنگفرشها را بشکافد و این علف هرز مرا به شگفتی وا میدارد و اندیشهام را تغذیه میکند.»
_نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار
«خدا کودکی است که قایم میشود اما در یک لحظه خود را لو میدهد، همان لحظهای که از کنارش میگذریم و خندهی بیاختیارش را میشنویم. میتوانی خندهی او را در نوای موسیقی یا در سکوت بشنوی. میتوانی در غنچهای که پشت ابری گذرا میشکفد یا در دهانی بیدندان بشنوی. میتوانی خندهی او را همهجا بشنوی.»
_انسان شادکام، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانهی مهری
«خداوند به همان راحتی به زمین میآید که موسیقی موزارت به آسمان میرود اما گوش شنیدن آن را نداریم.»
_شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه مهتاب بلوکی
«گنجشکها، زیرِ شیروانی اتاقم جمع شدهاند و قطعات بزرگ موسیقی را اجرا میکنند. من در این قطعات، صدای مخملی خدا را میشنوم.»
_عشق، کریستین بوبن، ترجمه علی برزگر
«در برکهی آب، در شمیم پیچکها، در صفا و خلوص ِ برخی کتابها پروردگار را یافتهام، حتی گاهی نزد آنان که مذهبی ندارند، اما نه هرگز نزد کسانی که شغلشان گفتن از اوست.»
_زندگی از نو، کریستیان بوبن، ترجمه ساسان تبسمی
«خدا آن چیزی است که کودکان میدانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمیدهند.»
_رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار
«نوزادان میان مشتهای بستهی خود خدا را به اسارت گرفتهاند.»
_ زندگی از نو، کریستیان بوبن، ترجمه ساسان تبسمی
«خدا یک فکر و عقیده نیست، بلکه بخار صورتی و آبیرنگ باقیمانده از لبهای حلزونمانند کودکان بر شیشه است، مراقبت از زندگی معمولی است- آرامش قلبی ژرفاندیش است.»
_قاتلی به پاکی برف، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه مهری
«شاید خدا فقط نشانهی حسّاس بودن ماست، باریکترین رشتهی عصبیمان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش میشود.»
_ قاتلی به پاکی برف، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه مهری
«درویشی سوال کرد که: او را کجا طلبیم؟
گفت: کجاش جستی که نیافتی؟
اگر قدمی از صدق در راه طلب نهی،
در هرچه نگری او بینی.»
- اسرار التوحید، محمدبن منور
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
_ عطار نیشابوری
شُرشُر باران بود و هوای بیخاطرهی کودکی. آسمان در سینهی کوچه تکرار میشد و دروازههای زنگزدهی قدیمی، غربت آهنگینی را ترجمه میکردند.
رضا با لبخند نیشدار همیشگیاش سر کوچه ایستاده است و به آمدن هولهولکی من نگاه میکند.
-سلام!
- سلام!
دیگر حرف چندانی نبود. جز همراهی امنیتبخش دو بچهمدرسهای کمحرف از سرِ کوچه تا مدرسه. ترانههای ممتدّ باران و بیقراری ملتهب آب در جدولهای کنار جاده، کافی بود. دیگر حرف چندانی نبود.
ما جاده را با همگامیهای ایمن و ساکتمان به مرزهای روشن دوستی، پیوند میزدیم. ما میان باران و رؤیای مهآلود فرداها پل میساختیم.
ما، دوست بودیم.
دوستی ما در قدمزدنهای مشترک خلاصه میشد. دوستی ما از شرارت واژهها در امان بود. دوستی ما از طهارت سکوت، تر بود.
روزها دیر شب میشدند، شبها دیر، روز. زمان، طمأنینهی کِشداری داشت و خیالهای ما، مثل خواب درختان اسفندماه، سبز بود.
آذرماه بود. چندم آذر؟ نمیدانم. قدم زدن روی برگهای خشکیدهی ریخته، کیف داشت. آنوقتها هنوز، الفبای غمآلود برگها را نمیدانستیم و ذهنمان از درک دشنامهای گنگ آنها، عاجز بود. پاییز، قالی رنگینی بود با لبخندهایی افشان، و نه بغضِ آشکار رنجهای کهن.
دستِ باد برای ما رو نشده بود.
رضا سر کوچه نبود. نه فقط در آن روز مبهم آذرماه، بلکه در همهی آذرهای دیگر. از او حرف چندانی به یاد ندارم. تنها لبخند طعنآمیز نخستین و خلوص دوستانهی همقدمی در جادهای که به مدرسهای عبوس منتهی میشد.
پاییز سالهای بعد، همچنان پادشاه فصلها بود و همچنان قالی خوشخطّ وخالِ خیالی دور، اما کلام محزون برگهای ریخته، تفسیر شد و خشخشِ برگها، سرخوشی بیدلیل کودکانگی را به بغضی مرموز، میآلود.
پاییز بود. مکالمهی کوچه و باران، غریو ورمکردهی جدولهای آب و لبخندی که دیگر در ابتدای کوچه، ظاهر نشد.
برگها به باد دشنام میدادند.