عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

غبارِ عادت

در هر چیز به ظاهر کوچک و ناچیزی ظرفیت عظیمی نهفته است که تنها وقتی طمأنینه، تأنی، آهستگی و جمعیت خاطر داریم، می‌توانیم به آن راهیاب شویم. هاتف اصفهانی می‌گفت:

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

مهمترین چیز نگاه خودمان است که باید همیشه مرطوب و تر باشد. سهراب می‌گفت: «بهترین چیز، رسیدن به نگاهی است که از حادثه‌ی عشق، تر است». این نگاه است که می‌تواند طراوت را از هر زیبایی خُردی شکار کند. سهراب می‌گفت: «کسی در مهتاب راه نمی‌رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی‌شود و خدا را کنار نرده‌ی ایوان نمی‌بیند و ابدیت را در جام آب‌خوری نمی‌یابد.» و توصیه می‌کرد:‌ «چون به درخت رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد بُرد.»(هنوز در سفرم)

تنها وقتی می‌شود پهناوری‌های نهفته در هر چیز خُرد و کوچک را دریافت که بتوان بر آشفتگی و آشوب‌ناکی درون، فائق شد و غبارهایی که نگاه و ضمیر ما را متلاطم کرده‌اند مهار کرد. خاموش ماند و در آن خاموشی، گستره‌ی دید چشم‌ها را وسعت بخشید و ابعاد تازه‌ای را تجربه کرد. تنها وقتی می‌شود در جذبه‌ی هر چیز کوچک، غوطه زد که به اندازه‌ی کافی گرسنه بود. آندره‌ژید گفته است: «ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برای تو به مستی بدل شود. اگر آنچه می‌خوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگی‌ات آن‌قدر که باید نبوده است.»(مائده‌های زمینی)

تنها وقتی می‌شود همسو با سهراب سپهری خواند: «زندگی خالی نیست» و «دل‌خوشی‌ها کم نیست» که ظرفیت شناور شدن، غوطه خوردن و غوّاصی کردن را در خود تقویت کنیم. بتوانیم یکدله و با خاطر مجموع، ساعتی در تماشای غنچه‌ای، گوش دادن به آواز پرنده‌ای و یا لمس شکوه درختی بگذرانیم. آن‌وقت است که حال سهراب را در می‌یابیم که در یک روز سرد و ابرآلود و گرفته از افسون و جذبه‌ی سرخ یک شقایق، گرم می‌شود:

«و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد!»

اینها مهارت‌ها و هنرمندی‌هایی هستند که در زمانه‌ی ما روز به روز کم‌یاب‌تر می‌شوند.
سهراب زندگی را انباشته از دلخوشی‌های به ظاهر کوچکی می‌دید که ظرفیت پهناوری دارند: «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری، تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» اینکه حضور سیب و ادراک مهربانی، زندگی را از تهی‌مایگی نجات ببخشد، بیش از همه چیز به نگاه هوشیار، طمأنینه و جمعیت خاطر بستگی دارد. می‌گفت:

«هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.
بوته‌ی خشخاشی، شست‌وشو داده مرا در سیلان بودن.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه»

می‌گوید اسباب دلخوشی و مایه‌‌های گشادِ دل، فراوان در اطراف ما می‌تپد:

«زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی‌ها کم نیست  مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می‌نوشند.»

می‌گفت رستگاری را در همین حوالیِ نزدیک باید جُست: «رستگاری نزدیک؛ لای گلهای حیاط»
سهراب وقتی به میدان میوه می‌رود، به آواز میوه‌ها گوش می‌سپارد. مسحور تماشا می‌شود و نمی‌تواند میوه بخرد. می‌بینید سبدها گنجایی انبساط و وسعت انارها را ندارند. تماشای انار و به، او را به بی‌نهایت و ابدیت متصل می‌کند:

«با سبد رفتم به میدان، صبح‌گاهی بود.
میوه‌ها آواز می‌خواندند.
میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.
در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید...
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد
میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟...
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت....
ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.»

اگر هنر «توجه کردن» و «شناور شدن» را در خود بیافرینیم، خواهیم توانست «در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد» مُرواریدی صید کنیم. تولستوی می‌گفت:
«انسان استعداد آن را دارد که سراپا در موضوع واحدی، هرقدر هم جزیی جلوه کند، مستغرق شود. هیچ موضوعی آن اندازه کوچک نیست که در صورت توجه عمیق و کامل به آن، بی‌نهایت بزرگ نشود.»(جنگ و صلح، ج 4)

«چشم‌ها را باید شست» و «همیشه با نفس تازه راه باید رفت». «حقیقت را در باغچه» باید جستجو کرد و بیش از هر چیز مراقب بود که نگاه‌مان به غبار عادت، آلوده نشود و از ذوق تماشا محروم نماند: «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست». دشمن شادکامی و طراوت ما، غبارها هستند. غبارهای غفلت. غبارهای عادت. غبارهایی که نمی‌‌گذارند دلخوشی‌های کوچک، ما را حیرت‌زده کنند. غبارهایی که بر رمزورازهای اشیا، روپوش‌اند. گرشوم شولم(فیلسوف آلمانی) می‌گوید: «اگر بشر این احساس را که رازی، رمزی در جهان هست از دست بدهد، آن‌گاه کار همه‌ی ما تمام است.»
اگر نتوانیم رهیده از غبارهای عادت، جانِ روشن و رازآمیز اشیا را لمس کنیم، کار ما تمام است.

از تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر

«پدرم می‌گوید: کتاب

مادرم می‌گوید: دعا

و من خوب میدانم

که زیباترین تعریف خدا را

فقط می‌توان از زبان گلها شنید.»

_ حسین پناهی


«و اگر می‌خواهید خدا را بشناسید...

به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازی می‌کند.

به آسمان بنگرید؛ او را خواهید دید که در میان ابرها گام بر می‌دارد، دست‌هایش را در آذرخش دراز می‌کند و با باران فرود می‌آید.

او را خواهید دید که در گل‌ها می‌خندد، سپس بر می‌خیزد و دست‌هایش را در درخت‌ها تکان می‌دهد.»

_ پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمه نجف دریابندری


آنجلا فولینیویی(عارف بزرگ مسیحی): 

«در یک مکاشفه به هر چه نگریستم، کمال خدا را دیدم و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلقت را مقایسه و بررسی کردم، یعنی هر چه در این کناره هست و آنچه در ورای دریاهاست، دوزخ، دریا، خود و هر چیز دیگر را. و در هر چیزی که دیدم، نتوانستم چیزی بیابم جز حضورِ پُرشوکتِ خداوند را که در ذاتش غیرقابل وصف بود: و نفس من در هر بارقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از حیرات فریاد بر می‌آورد: "این جهان از خدا حامله است." ...

خدا در هر مخلوقی حاضر است و در هر چه وجود دارد، او را می‌توان یافت، خواه یک شریر باشد یا یک فرشته‌ی نیک‌خصال، در بهشت باشد یا دوزخ، در خوبی‌ها و یا بدی‌ها، یعنی در همه چیز... و علاوه بر این دریافتم که حضور او در یک شریر کمتر از یک‌ فرشته‌ی نیک‌خصال نیست.»

_ عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه فریدالدین رادمهر


«آرزو مکن که خدا را جز در همه جا، در جایی دیگر بیابی.

هر جا بروی جز خدا نخواهی دید. مِنالک می‌گفت: خدا همان است که در پیشِ روی ماست.

بدان که در لحظه‌لحظه‌ی روز می‌توانی خدا را به تمامی در تملّکِ خویش داشته باشی...

عجبا! ناتانائیل، تو خدا را در تملّک داری و خود از آن بی‌خبر بوده‌ای! تملّک خدا، یعنی دیدن او، اما کسی به او نمی‌نگرد...

تنها خداست که نمی‌توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی در نیافتن اینکه او را هم‌اکنون در وجود خود داری.»

_مائده‌های زمینی، آندره ژید، ترجمه مهستی بحرینی


«برای ستودن عظمت خدا، نیاز به دیدن چشم‌اندازهای شکوهمند ندارم، زیرا می‌انگارم که عظمت خدا در چیزهای کم‌مقدار جلوه‌گر می‌شود. بسیار کم به گردش می‌روم، اما هربار به یک نگاه، مسخر و مسحور می‌شوم. همواره علف هرزی را می‌یابم که توانسته سنگفرش‌ها را بشکافد و این علف هرز مرا به شگفتی وا می‌دارد و اندیشه‌ام را تغذیه می‌کند.» 

_نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار


«خدا کودکی است که قایم می‌شود اما در یک لحظه خود را لو می‌دهد، همان لحظه‌ای که از کنارش می‌گذریم و خنده‌ی بی‌اختیارش را می‌شنویم. می‌توانی خنده‌ی او را در نوای موسیقی یا در سکوت بشنوی. می‌توانی در غنچه‌ای که پشت ابری گذرا می‌شکفد یا در دهانی بی‌دندان بشنوی. می‌توانی خنده‌ی او را همه‌جا بشنوی.»

_انسان شادکام، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه‌ی مهری


«خداوند به همان راحتی به زمین می‌آید که موسیقی موزارت به آسمان می‌رود اما گوش شنیدن آن را نداریم.»

_شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه مهتاب بلوکی


«گنجشک‌ها، زیرِ شیروانی اتاقم جمع شده‌اند و قطعات بزرگ موسیقی را اجرا می‌کنند. من در این قطعات، صدای مخملی خدا را می‌شنوم.»

_عشق، کریستین بوبن، ترجمه‌ علی برزگر


«در برکه‌ی آب، در شمیم پیچک‌ها، در صفا و خلوص ِ برخی کتابها پروردگار را یافته‌ام، حتی گاهی نزد آنان که مذهبی ندارند، اما نه هرگز نزد کسانی که شغل‌شان گفتن از اوست.»

_زندگی از نو، کریستیان بوبن، ترجمه ساسان تبسمی


«خدا آن چیزی است که کودکان می‌دانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمی‌دهند.» 

_رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار


«نوزادان میان مشت‌های بسته‌ی خود خدا را به اسارت گرفته‌اند.» 

_ زندگی از نو، کریستیان بوبن، ترجمه ساسان تبسمی


«خدا یک فکر و عقیده نیست، بلکه بخار صورتی و آبی‌رنگ باقی‌مانده از لب‌های حلزون‌مانند کودکان بر شیشه است،‌ مراقبت از زندگی معمولی است- آرامش قلبی ژرف‌اندیش است.»

_قاتلی به پاکی برف، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه مهری


«شاید خدا فقط نشانه‌ی حسّاس بودن ماست، باریک‌ترین رشته‌ی عصبی‌مان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش می‌شود.»

_ قاتلی به پاکی برف، کریستیان بوبن، ترجمه فرزانه مهری


«درویشی سوال کرد که: او را کجا طلبیم؟

گفت: کجاش جستی که نیافتی؟

اگر قدمی از صدق در راه طلب نهی،

در هرچه نگری او بینی.»

- اسرار التوحید، محمدبن‌ منور


ای در درون جانم و جان از تو بی خبر 

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

_ عطار نیشابوری

دشنام برگ‌ها

شُرشُر باران بود و هوای بی‌خاطره‌ی کودکی. آسمان در سینه‌ی کوچه‌ تکرار می‌شد و دروازه‌‌‌های زنگ‌‌زده‌ی قدیمی، غربت آهنگینی را ترجمه می‌کردند.

رضا با لبخند نیش‌دار همیشگی‌اش سر کوچه ایستاده است و به آمدن هول‌هولکی من نگاه می‌کند. 

-سلام! 

- سلام! 

دیگر حرف چندانی نبود. جز همراهی امنیت‌بخش دو بچه‌مدرسه‌ای کم‌حرف از سرِ کوچه تا مدرسه. ترانه‌های ممتدّ باران و بی‌قراری ملتهب آب در جدول‌های کنار جاده، کافی بود. دیگر حرف چندانی نبود.


ما جاده را با هم‌گامی‌های ایمن و ساکت‌مان به مرزهای روشن دوستی، پیوند می‌زدیم. ما میان باران و رؤیای مه‌آلود فرداها پل می‌ساختیم. 

ما، دوست بودیم. 

دوستی ما در قدم‌زدن‌های مشترک خلاصه می‌شد. دوستی ما از شرارت واژه‌ها در امان بود. دوستی‌ ما از طهارت سکوت، تر بود.


روزها دیر شب می‌شدند، شب‌ها دیر، روز. زمان، طمأنینه‌ی کِش‌داری داشت و خیال‌های ما، مثل خواب درختان اسفندماه، سبز بود.


آذرماه بود. چندم آذر؟ نمی‌دانم. قدم زدن روی برگ‌های خشکیده‌ی ریخته، کیف داشت. آن‌وقت‌ها هنوز، الفبای غم‌‌آلود برگ‌ها را نمی‌دانستیم و ذهن‌مان از درک دشنام‌های گنگ ‌آنها، عاجز بود. پاییز، قالی رنگینی بود با لبخندهایی افشان، و نه بغضِ آشکار رنج‌های کهن. 

دستِ باد برای ما رو نشده بود. 


رضا سر کوچه نبود. نه فقط در آن روز مبهم آذرماه، بلکه در همه‌ی آذرهای دیگر. از او حرف چندانی به یاد ندارم. تنها لبخند طعن‌آمیز نخستین و خلوص دوستانه‌ی هم‌قدمی‌ در جاده‌‌ای که به مدرسه‌ای عبوس منتهی می‌شد.

پاییز سال‌های بعد، همچنان پادشاه فصل‌ها بود و همچنان قالی خوش‌‌خطّ وخالِ خیالی دور، اما کلام محزون برگ‌های ریخته، تفسیر شد و خش‌خشِ برگ‌ها، سرخوشی بی‌دلیل کودکانگی‌ را به بغضی مرموز، می‌آلود.


پاییز بود. مکالمه‌ی کوچه و باران، غریو ورم‌کرده‌ی جدول‌های آب و لبخندی که دیگر در ابتدای کوچه، ظاهر نشد.

برگ‌ها به باد دشنام می‌دادند.