شُرشُر باران بود و هوای بیخاطرهی کودکی. آسمان در سینهی کوچه تکرار میشد و دروازههای زنگزدهی قدیمی، غربت آهنگینی را ترجمه میکردند.
رضا با لبخند نیشدار همیشگیاش سر کوچه ایستاده است و به آمدن هولهولکی من نگاه میکند.
-سلام!
- سلام!
دیگر حرف چندانی نبود. جز همراهی امنیتبخش دو بچهمدرسهای کمحرف از سرِ کوچه تا مدرسه. ترانههای ممتدّ باران و بیقراری ملتهب آب در جدولهای کنار جاده، کافی بود. دیگر حرف چندانی نبود.
ما جاده را با همگامیهای ایمن و ساکتمان به مرزهای روشن دوستی، پیوند میزدیم. ما میان باران و رؤیای مهآلود فرداها پل میساختیم.
ما، دوست بودیم.
دوستی ما در قدمزدنهای مشترک خلاصه میشد. دوستی ما از شرارت واژهها در امان بود. دوستی ما از طهارت سکوت، تر بود.
روزها دیر شب میشدند، شبها دیر، روز. زمان، طمأنینهی کِشداری داشت و خیالهای ما، مثل خواب درختان اسفندماه، سبز بود.
آذرماه بود. چندم آذر؟ نمیدانم. قدم زدن روی برگهای خشکیدهی ریخته، کیف داشت. آنوقتها هنوز، الفبای غمآلود برگها را نمیدانستیم و ذهنمان از درک دشنامهای گنگ آنها، عاجز بود. پاییز، قالی رنگینی بود با لبخندهایی افشان، و نه بغضِ آشکار رنجهای کهن.
دستِ باد برای ما رو نشده بود.
رضا سر کوچه نبود. نه فقط در آن روز مبهم آذرماه، بلکه در همهی آذرهای دیگر. از او حرف چندانی به یاد ندارم. تنها لبخند طعنآمیز نخستین و خلوص دوستانهی همقدمی در جادهای که به مدرسهای عبوس منتهی میشد.
پاییز سالهای بعد، همچنان پادشاه فصلها بود و همچنان قالی خوشخطّ وخالِ خیالی دور، اما کلام محزون برگهای ریخته، تفسیر شد و خشخشِ برگها، سرخوشی بیدلیل کودکانگی را به بغضی مرموز، میآلود.
پاییز بود. مکالمهی کوچه و باران، غریو ورمکردهی جدولهای آب و لبخندی که دیگر در ابتدای کوچه، ظاهر نشد.
برگها به باد دشنام میدادند.