در هر چیز به ظاهر کوچک و ناچیزی ظرفیت عظیمی نهفته است که تنها وقتی طمأنینه، تأنی، آهستگی و جمعیت خاطر داریم، میتوانیم به آن راهیاب شویم. هاتف اصفهانی میگفت:
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
مهمترین چیز نگاه خودمان است که باید همیشه مرطوب و تر باشد. سهراب میگفت: «بهترین چیز، رسیدن به نگاهی است که از حادثهی عشق، تر است». این نگاه است که میتواند طراوت را از هر زیبایی خُردی شکار کند. سهراب میگفت: «کسی در مهتاب راه نمیرود و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود و خدا را کنار نردهی ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.» و توصیه میکرد: «چون به درخت رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد بُرد.»(هنوز در سفرم)
تنها وقتی میشود پهناوریهای نهفته در هر چیز خُرد و کوچک را دریافت که بتوان بر آشفتگی و آشوبناکی درون، فائق شد و غبارهایی که نگاه و ضمیر ما را متلاطم کردهاند مهار کرد. خاموش ماند و در آن خاموشی، گسترهی دید چشمها را وسعت بخشید و ابعاد تازهای را تجربه کرد. تنها وقتی میشود در جذبهی هر چیز کوچک، غوطه زد که به اندازهی کافی گرسنه بود. آندرهژید گفته است: «ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برای تو به مستی بدل شود. اگر آنچه میخوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگیات آنقدر که باید نبوده است.»(مائدههای زمینی)
تنها وقتی میشود همسو با سهراب سپهری خواند: «زندگی خالی نیست» و «دلخوشیها کم نیست» که ظرفیت شناور شدن، غوطه خوردن و غوّاصی کردن را در خود تقویت کنیم. بتوانیم یکدله و با خاطر مجموع، ساعتی در تماشای غنچهای، گوش دادن به آواز پرندهای و یا لمس شکوه درختی بگذرانیم. آنوقت است که حال سهراب را در مییابیم که در یک روز سرد و ابرآلود و گرفته از افسون و جذبهی سرخ یک شقایق، گرم میشود:
«و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد!»
اینها مهارتها و هنرمندیهایی هستند که در زمانهی ما روز به روز کمیابتر میشوند.
سهراب زندگی را انباشته از دلخوشیهای به ظاهر کوچکی میدید که ظرفیت پهناوری دارند: «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری، تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» اینکه حضور سیب و ادراک مهربانی، زندگی را از تهیمایگی نجات ببخشد، بیش از همه چیز به نگاه هوشیار، طمأنینه و جمعیت خاطر بستگی دارد. میگفت:
«هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوتهی خشخاشی، شستوشو داده مرا در سیلان بودن.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه»
میگوید اسباب دلخوشی و مایههای گشادِ دل، فراوان در اطراف ما میتپد:
«زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها مینوشند.»
میگفت رستگاری را در همین حوالیِ نزدیک باید جُست: «رستگاری نزدیک؛ لای گلهای حیاط»
سهراب وقتی به میدان میوه میرود، به آواز میوهها گوش میسپارد. مسحور تماشا میشود و نمیتواند میوه بخرد. میبینید سبدها گنجایی انبساط و وسعت انارها را ندارند. تماشای انار و به، او را به بینهایت و ابدیت متصل میکند:
«با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید...
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد
میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟...
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت....
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.»
اگر هنر «توجه کردن» و «شناور شدن» را در خود بیافرینیم، خواهیم توانست «در جوی حقیری که به گودالی میریزد» مُرواریدی صید کنیم. تولستوی میگفت:
«انسان استعداد آن را دارد که سراپا در موضوع واحدی، هرقدر هم جزیی جلوه کند، مستغرق شود. هیچ موضوعی آن اندازه کوچک نیست که در صورت توجه عمیق و کامل به آن، بینهایت بزرگ نشود.»(جنگ و صلح، ج 4)
«چشمها را باید شست» و «همیشه با نفس تازه راه باید رفت». «حقیقت را در باغچه» باید جستجو کرد و بیش از هر چیز مراقب بود که نگاهمان به غبار عادت، آلوده نشود و از ذوق تماشا محروم نماند: «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست». دشمن شادکامی و طراوت ما، غبارها هستند. غبارهای غفلت. غبارهای عادت. غبارهایی که نمیگذارند دلخوشیهای کوچک، ما را حیرتزده کنند. غبارهایی که بر رمزورازهای اشیا، روپوشاند. گرشوم شولم(فیلسوف آلمانی) میگوید: «اگر بشر این احساس را که رازی، رمزی در جهان هست از دست بدهد، آنگاه کار همهی ما تمام است.»
اگر نتوانیم رهیده از غبارهای عادت، جانِ روشن و رازآمیز اشیا را لمس کنیم، کار ما تمام است.