عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شکوه مولانا از حنجره‌ی پریسا

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی


دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی


گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟

قبله‌ی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟


حال و هوای شورآمیز مولانا که در تصویر و کلام زبانه می‌کشد، با نفس گرم و جلایافته‌ی بانو پریسا و ناله‌های همدلانه‌ی ساز و عود، آمیزه‌‌ای می‌شود جادویی که به شکل بی‌مانندی بی‌تابی‌ها و گُرگرفتن‌های عارفانه را روایت می‌کند. 

این اجرا در نگاه من، شورمندانه‌ترین‌ آوازی است که حقیقت متلاطم عرفان را بازگو می‌کند. حالتی که پرده‌ها برگرفته‌اند و آن رازِ سرمدیِ بی‌نشان، به میهمانی دل تو آمده است. حالتی که خیال یار، رقص‌کُنان، سراغ تو را می‌گیرد. از شدت حیرت، نمی‌دانی که خیال اوست که نزد تو آمده یا تو خود خیالی از خیالات او شده‌ای. 


چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران


نمی‌دانی چه کسی، چه کسِ اویی، تنها می‌فهمی که مات شده‌ای و لبالب از تپیدن:


سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز

مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود

درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز


 آن حجم بی‌کرانه‌ که در تو به رقص می‌آید،‌ سرتاسر وجد می‌شوی. حیران از اینکه «تنگ است بر او هر هفت فلک / چون می‌رود او در پیرهنم؟»


من که حیران ز ملاقات توام

چون خیالی ز خیالات توام

نقش و اندیشه من از دم توست

گویی الفاظ و عبارات توام


انبساط. انبساط بی‌حد و وصف. گویی جهانی در تو منزل کرده است. همه چیز در تو ترجمه شده و بازتابیده است. همان حقیقت درویشی که بایزید بسطامی می‌گفت: «در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و... در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.» 

در کُنج دل، گنجی می‌یابی و از شکوه آن سر به آسمان می‌سایی. آن لطیفه‌ی نهانی، آن راز شیرین سرمدی، ابرو نموده، جلوه‌گری کرده و تو را از آن‌همه تعبیر و اشارت و نشان، از کوچه‌پس‌کوچه‌های تأمل و نظر، مستغنی کرده است. به کردار جوانه‌ای که از خاک می‌روید در تو روییده است. از تو بردمیده و سطح روحت سبزآگین شده است. در گوش‌ات زمزمه می‌کند:

گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین؟

قبله‌ی‌ آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟


قطره‌ای دارای دریا شده، جانی شوریده و کلمات خروشیده‌اند. پریسا، مومن و سرشار، آواز می‌خواند و ساز و عود، بی‌تابی‌های روح را تقریر می‌کنند. موج‌های تیز دریاهای روح....