«من از همان ابتدای کودکی با خودم حرف میزدم. من در خویش گفتوگویی را دنبال میکنم که دنیا سعی میکند آن را قطع کند. برای تداوم بخشیدن به این مکالمه، من به نوشتن روی آوردم. آن چه درون من بیان میشود، در کتابهایم نیست. کتاب پاسخی است به سروصدای دنیا. آنچه درون من بیان میشود، چیزی جز سکوت نیست. کتابها از کنار این سکوت میگذرند. با آن تماس پیدا نمیکنند. از کنار آن میگذرند.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)
کلمه کلمه کلمه... تورّم اینهمه واژه، مجذور ابتذال است. چکیدهی ملال. در محاصرهی کلماتیم و هر روز خمیدهتر و سنگینبارتر. جان میکَنیم زیر خروارها خروار کاغذ و متن و واژه، که جان ندارند. آخرین بار که نام کوچکمان میدرخشید کی بود؟
تراژدی این است: هر آنچه بیشتر گفته میشود، کمتر شنیده میشود. هر چه بیشتر به کلام میآید، کمنورتر میشود.
کلمات که انبوه میشوند، نشانی آسمان را گم میکنند. عطر مهتاب را از خاطر میبرند.
وانفسای تازگی و ستاره است. حواسمان نیست که نفسهای نور به شماره افتادهاند. به فکر تَرَکهای خشکیدهی زمین نیستیم. یخبندان واژه است و دستی به افروختن چراغی بیرون نمیآید. فتح الفتوح ابتذال است.
چیزی کم است. وسعت بیرنگ معصومی، جایش خالی است. نغمهی مرطوبی، نجوای ایمنی، ستارهبارانِ بهاری، شبیخون شهابی، گوشهی بیواژهای...
این اوراق فرتوتِ سالزده، طعم شعرهای مجذوب را نمیدهند. دستی به سر و روی کلمات باید کشید. خستهاند. خستهاند و خاک گرفته. واژهها را در کدام چشمه میشود شست؟
میخواهم فوت کنم. فوت کنم تا کلمات از مسیر نگاهم کنار روند. میخواهم پرنده را تازهتر ببینم. رود را مرطوبتر. میخواهم زندگی را بیواسطهی کلمه، لمس کنم.
جهان را بیواژه میخواهم.