بیا بیامیزیم
با نسیمی که میدود
با ابری که میگرید
با بوی دهان گل
با شبی که از چشمهای ما پریشانتر است
با هر آنچه از لبان صبح میچکد
و گلوی کبوتر را وسوسه میکند
بیا بیامیزیم
با شرم شبنم در سینهی برگ
با خونی که در دل شقایق
دُلمه بسته است
با نٓفٓسی که از ریههای درخت
جوانه میزند
و حُجبی که در محاصرهی آفتاب
آب میشود
بیا بیامیزیم با چشمهای
که به تابستان شیر میدهد
با علفهای سر به هوا
عطر گیج شببوها
و کلماتی که از یک آبتنی تازه
بر میگردند
آموختن بس است
۲۷ اسفند ۹۵، صدیق قطبی