اینجا خانه سالمندان است. من در اتاقم هستم و از پشت پنجره خیره به حیاط. به برگهای زرد و نارنجی و قرمزی که دو سوی کف حیاط جمع شدهاند. به صدای جاروی زنی میانسال که برگها را کنار میزند. صبور و آرام. آنسوتر کلاغی خیره به زن است. به جارو، به برگها و به حیاط.
زمان حضور گنگی دارد. هر دم در رنگی، در نیرنگی. ساعت چه وزن بیهودهای دارد. چه عبور نارسی. چرا کسانی که به ملاقات من میآیند و اینهمه مهربان و دلنازک هستند، در یاد من نیستند؟ یعنی من با اینها سالهایی سپری کردهام؟ یعنی اینها در چشمهای من زندگی کردهاند؟ پس چرا هر چه در خاطراتم میکاوم طرح کمرنگی هم حتا از لبخندشان نیست.
چه آدمهای متفاوت و جالبی به دیدارم میآیند. چه نگاه مشفقانه و هواخواهی دارند. میدانند که به یاد نمیآورم. میدانند که زمان در ذهن من از کار افتاده. همچنان دوستم دارند. بسیار و بیهوده. یکی دستم را برای چند ثانیه به گرمی میفشارد و اشکی چشمهایش را تر میکند.
میگوید زمانی با هم به کاشان رفتهایم. میگوید کنار جوی آبی برایشان آواز خواندهام. من به آنسوی پنجره نگاه میکنم. به کلاغی مات که خیره است. به زن، به جارو، به حیاط.
دختری مرا میبوسد. میگوید دختر من است. به چشمهایش نگاه میکنم و سعی میکنم خطوط مشابهت را پیدا کنم. چیزی بینهایت زنده و روشن، در امتداد نگاهش میخندد.
کسانی که اینجا، کنار تخت من ایستادهاند، مرا دوست دارند. من زندگی را با اینان قسمت کردهام. آنها بخشی از خاطرات مرا با خود دارند. خاطراتی که مرا کاملاً ترک کردهاند. فقط این کلمات کلافه همچنان با من هستند. کسانی که اینجا هستند، بیشتر از خودم، مرا میشناسند. اینان هویت مناند. هویتی که بیرون از من ایستادهاند. من بدون اینها، چه هستم؟ هیچ.
همین مایهی ناچیزی که از هویت شخصی من باقی مانده، به تفاریق میان آنان که به ملاقاتم میآیند، حضور دارد.
چه خوب که هنوز کلمات را دارم. باید حوصله کنم و تصاویری که از من در ذهن و نگاه دارند ثبت کنم. بریدههای تصویری که از من دارند، کنار هم بگذارم، شاید کمی به خودم، خودِ فراموشم، نزدیک شوم.
آینهی کوچکی را که کنار بالش است بر میدارم. نگاه میکنم. این منم. چشمهایم چه مظلومیتی پیدا کردهاند. انگار چیزی از من تمنا میکنند. اما صدایشان را نمیشنوم. به پنجره نگاه میکنم. به آنسوی پنجره. به حیاط، کلاغ، زن، جارو و برگهای زرد و نارنجی...
باران میگیرد. در همآمیزی زمزمهی باران و غریوهای کمجانِ برگهای زمینریخته با جارویی که دستهی چوبی بلند دارد، حکایت محزونی است. فصل باران و موسم برگریزان است. ابرها چه بیهوده پنجره را محرم میدانند.
چرا پنجره، اینهمه عزیز است هنوز؟ چه چیزی مرا با غربت غریب پنجره مأنوس کرده است؟ پی چه میگردم؟ از قاب کوچک این پنجره منتظر کدامین تصویرم؟
شاید چشمم به دنبال پسربچهای است که شبیه خوابهای من است. که میآید و در حیاط آکنده از برگهای زرد و نارنجی، خیالپرداز و خوشخوشان راه میرود. آیا قبل از آنکه پنجره تمام شود، میشود یکبار، و برای آخرین بار، ببینمش؟ میشود آنجا که پنجره پایان میگیرد، او آغاز شود؟