یعنی 17 سال گذشته است؟ اما نامهها هنوز هستند. هر سه تا. هر وقت که دلم برای درخشش روزهای رفته تنگ میشود، بازشان میکنم و تصاویر زندهی آن احوال را تماشا میکنم.
میهمان آن شب خانهیمان، برای پدر از احوال صوفیانهاش میگوید و از تجارب عرفانی و یقینبخشی که صلواتهای شریف «چَشتیه» برایش به دنبال داشته است. مثل کلبهی چوبی آتشگرفته، گدازان میشوم. شرارههای اشتیاق و تمنای رهجُستن به این تجربههای غریب، در جانم زبانه میکشند. سلسلهی صوفیانه؟ طریقت چشتیه؟ صلوات شریف رمزآلودِ روشنیبخش؟ شیخ احمد مودودی چَشتی هِرَوی؟ ورود اینهمه راز و رمز آتشین در قلبی که شیفتهِی شگفتی و حیرت است آنهم در آغاز نوجوانی و بلوغ، طعم یک ماجراجویی اکتشافی را میدهد.
مهمانها که میروند، بُهتزده از شنیدن آن تجارب و احوال ذوقناک صوفیانه، سؤالهایی از پدر میپرسم. روشن است که اعتنای چندانی به این دعاوی و اقوال و احوال ندارد و برای او بیش از سخنانی شبانه، نیست. اما انگار که سیمرغی مرا صلا زده باشد، شوریدهام.
شب را در حرارت تصورات آن احوال و تجارب، صبح میکنم. روز بعد، مردّد و خجول، به سروقتِ میهمان دیشب میروم. چوببُری دارد. مدادی پشت گوشش دارد. بوی خوب چوب، حس عارفانهای را تداعی میکند. چقدر این تقارن، معنادار و ماندگار است. بوی بُرادههای چوب و حرفهای رازآلود مَرد، ارتباطی ماندگار را در ذهنم رقم میزند. هر وقت که بوی تراشههای چوب را میشنوم، همان حسها، زنده میشوند. بوی منتشر خردهریزهای چوب، چیزکی از رازها در انبان دارد.
آنچه از شیخ احمد مودودی تعریف میکند، خواص و احوالی که بر ذکر صلوات مخصوص طریقت چشتیه بر میشمرد و خوابهای خوش صوفیانهای که به باور او، از تعلقش به این طریقه و انجام اوراد، ناشی شده است؛ از حرارتی بیسابقه و وصفناشدنی، لبریزم میکند.
هر روز کارم همان میشود. پیادهروی از خانه تا مسجد، و درنگی بین راه در کارگاه چوبتَراشی و دل دادن به افسونی شیرین و رؤیایی.
از او آدرس پستی شیخ احمد مودودی را میخواهم. گفته است که احیاناً نامهنگاریهایی با مریدان میکند. شیخ ساکن روستای «چشت» از توابع هرات افغانستان است. نامه پشت نامه برایش مینویسم. نامهها حاوی بیقراریهای مناند. کلمات در آن میرقصند. حامل تمناهای سرکش نوجوانی که دلش راز میخواهد. بُهت و حیرت و تجربههای شکوهمند میخواهد. ژرفی و شگرفی میخواهد.
نامههایی که من فرستادم متعدد بودند. اما در مجموع چهار نامه بیشتر از شیخ دریافت نکردم. نامههایی که تا هماکنون دارمشان و هر وقت میگشایم و میخوانم و میبویم...
آنچه بیش از همه اهمیت داشت، کلماتی بود که شیخ مهربان و سالکنواز، پشت پاکت نامهها مینگاشت: برای گرامی قدرم... نور دیدگانم... عزیز دل و جانم... پروانهی طریقت چشتیه...
این کلمات مهرآمیز و نوازشگر، پروانهام میکرد. بال در میآوردم. یادم هست که اولین نامه را که از ظاهر شفیقی دریافت کردم چنان مست و بیتاب شدم که مسیر درازی را در نهایت شتاب و بیقراری دویدم. سرمست از اینکه تمناهای صوفیانه و نامههای سودازدهی من پاسخی چنان مهربان و دلگرمکننده داشته است. میدویدم و میدویم و مستی میکردم... از شعرهایی که در آن احوال بر زبان داشتم چندتایی را در ذهن دارم: من مست و تو دیوانه ما را که بَرَد خانه، صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه...
در یکی از نامهها، شیخ، تسبیح کوچک چوبی 133 دانهای برایم فرستاده بود و ذکر صلوات را به عدد دانههای تسیح برایم معین کرده بود. به حکمت و درایت از من خواسته بود که به همین تعداد قناعت کنم و چندان مشغول دواوین اشعار صوفیه که مرا به انزوا و عزلت میکشانند نباشم و از درس و مشق و زبانآموزی و... غفلت نکنم.
تسبیح کوچک و ظریف چوبی 133 دانهای، برایم شأن ویژهای داشت. چشمانم را شعلهور میکرد. رایحهای که به همراه داشت، کامم را مست میکرد و این تصور که مستقیماً از جانب شیخ محبوبم برایم ارسال شده، فوقالعاده سرخوشم میداشت.
سوم راهنمایی و یا اول دبیرستانم. در خانه، اتاقی مختص من و برادرم هست. برادرم جز روزهای آخر هفته که به خانه باز میگردد، در خوابگاه است و دانشجو. اتاق، خلوت صوفیانهی من میشود. در را میبَندم. دزدانه و پنهانی لباس سفید آزمایشگاه برادر را به تن میکنم و با حسی ناب و خلوصی زلال، صلوات میفرستم. صلوات مخصوص طریقت چشتیه.
عمدتاً هم دلخوشم به آنچه از هممسلکان شنیدهام: التزام به این وِرد، توأم با حضور و خلوص، سبب میشود که شیخ مهربان را در خواب ببینم. من صلوات میگفتم تا پیامبر(ص) یا شیخ احمد را در خواب ببینم. مقصود و هدفم این بود.
گهگاه خوابهایی پریشان میدیدم. اما هیچگاه به تمنایم نرسیدم و تصویری از شیخ در خواب ندیدم.
پدر و مادر و خانواده، تماماً دلنگران احوالم بودند. نوجوانی در سن و سال من، که باید سرش به درس و مدرسه باشد، در اتاق را میبندد، لامپها را خاموش میکند و لباسی سفید بر تن، مشغول سوداهای نامعلوم صوفیانه میشود. یکبار هم خواهرم میبیند که من از سرِ شور و شیدایی با آهنگ حیلت رها کن عاشقا... که شهرام ناظری به ریتم ضربی و شورمند میخواند به حرکاتی نزدیک به رقص و سماع درآمدهام، خبر میبَرد و بر نگرانیها میافزاید. پدر و مادر به توبیخ و احیاناً تهدید روی میآورند. اما خیرهسری و سرکشی من چنان است که پدر را میگویم تا وقتی خون در رگ دارم، از این راه باز نمیگردم...
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
سالها میگذرد... احوالم تبدّل و تغییر مییابند... همچنانکه افکارم... میدانم که دیگر نه روحیاتم و نه سلایق فکری و اعتقادیام، چنان نیست که ارادت بیسابقهام به شیخ احمد مودودی بازگردد. میدانم که روح خسته که در گذر روزگار و نشیب و فراز ایام، هزار رنگ و دود پذیرفته، یارای چنان خیزهای شیدا را ندارد. میدانم که آنچه از سرگذراندهام دیگر باز نمیگردند. اما دلم برای آن تسبیح چوبی کوچک، تنگ شده است.
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
هنوز، نامههای چسبخوردهی احمد مودودی، کلمات نوازشگر و پدرانهی پشت نامهها که به خطی خوش، نقش بستهاند، بوی تراشههای چوب، لحن عارفانه و مجذوب شهرام ناظری و اتاقی که شبهای رازناکم را مأوی بود، حسی غریب، شیرین، سرمست و متعالی را در جانم زنده میکنند.
حلقهی کمشمار مریدان طریقت چشتیه، جملگی پراکنده شدند و آن میهمان آتشافروز که همواره مدادی پشت گوش داشت، سالهاست که از ایران رفته است.
بعد از گذشت سالهای متمادی، به لطف شبکههای مجازی، پیامکی دریافت میکنم:
«سلام صدیق عزیز من. خیلی خوشحالم که بعد از سالها توانستم شمارهی تلفن شما را از طریق دوستان داشته باشم. خداوند اعلا همواره یار و یاور شما باشد. بامید دیدارتان ان شاءالله»
هم اوست. مرا به یاد دارد و به رغم این فاصلهی زمانی و جغرافیایی، جویای حالم شده است.
از او ممنونم. هر چه باشد، اولین گدازههای تجربههای خوشطعم را او به جان و دلم انداخت. گدازههایی که حتی یادشان گرمم میکنند.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.