عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شهید جستجو؛ دیداری با اقبال لاهوری

درون سینه‌ی ما سوز آرزو ز کجاست؟

سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟

گرفتم این‌که جهان خاک و ما کف خاکیم

به ذره ذره‌ی ما درد جستجو ز کجاست؟

نگاه ما به گریبان کهکشان افتد

جنون ما ز کجا شورِ های و هو ز کجاست؟

(کلیات، زبور عجم)

 

 اقبال لاهوری را می‌توان شهید جستجو نامید. این تعبیری است که خودِ او در اشعار جستجوگرانه و پُرسوز و گدازش به کار بُرده است. آن‌چه فارغ از افکار و ایده‌های نو، جسورانه و فضاآفرین اقبال، جلوه‌گری ویژه و جذابیت چشمگیر دارد و خواننده‌ی شعر او را، سرشار و ذوق‌زده می‌کند روح جستجوگر و دل بی‌قرار اوست که جذبه‌های شور و سوز می‌بخشد و زندگی را در تپیدن جستجو می‌کند. ایمان اوست به فرد انسانی و دعوت‌اش به خودآگاهی و خودباوری. تعهدی است که به آزادگی و نفی خوی غلامی و «رِقّیت» دارد و ستایشی است که نثار «حُرّیت» می‌کند.  

 

1) تپش است زندگانی

با مختصر نظری به دیوان و اشعار او، به روشنی می‌توان دریافت که تا چه پایه اقبال، شیفته‌ی تعابیر و مضامینی چون «تپندگی»، «سوز و ساز»، «گداختن»، «سوز آرزو»، «شوق و ذوق» و «دل بی‌قرار» است.

اقبال لاهوری اصل و اساسِ زندگی را در همین جستجو و آرزومندی می‌داند. زندگی برای او «حدیث آرزومندی» است و مرگ چیزی نیست جز فقدان دردمندی:

 

 زندگی در جستجو پوشیده است

اصل او در آرزو پوشیده است

آرزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاک تو مزار

آرزو هنگامه‌آرای خودی

موج بی‌تابی ز دریای خودی

ما ز تخلیق مقاصد زنده‌ایم

از شعاع آرزو تابنده‌ایم

-

مرگ را سامان ز قطع آرزوست

زندگانی محکم از «لاتقنطوا» است

-

اگر ما زنده‌ایم از دردمندی است

وگر پاینده‌ایم از دردمندی است

 

او ستایشگر چنان زیستنی است که آکنده از سوز و ساز، گداز و درد آرزو باشد:

 

چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن

دل کوه و دشت و صحرا به دمی گداز کردن

ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی

ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن

به گدازهای پنهان به نیازهای پیدا

نظری اداشناسی بحریم ناز کردن

همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم

بگمان دهم یقین را که شهید جستجویم

 

در بیت آخر تعبیر بسیار تأمل‌انگیزی دارد: «به گمان دهم یقین را، که شهید جستجویم». می‌گوید از بس که دلباخته‌ی جستجوگری هستم یقین را با گمان مبادله می‌کنم. یعنی بی‌یقینی از آن‌رو که طلب و درد آرزو و جستجو می‌آورد برای او خواستنی‌تر از یقین‌هایی است که به فراغت از جستجو و از کف رفتن طلب، منتهی می‌شود. مایل است «شهید جستجو» باشد. برای او نفسِ «آرزومندی» اصالت و ارزش دارد و نه تحقق آرزوها. او دوست دارد شهید راه آرزومندی باشد و نه آرزوها:

 

بر آید آرزو یا بر نیاید

شهید سوز و ساز آرزویم

 

اقبال، حیاتِ «دل» را در «ذوق تپش» می‌بیند. به باور او، خرد اگر به «سوز» آراسته شود، به دل تبدیل می‌شود:

 

چه می‌پرسی میان سینه دل چیست؟

خرد چون سوز پیدا کرد، دِل شد

دل از ذوق تپش دل بود لیکن

چو یک دم از تپش افتاد گِل شد

 

این مضمون را او در گفت‌وگویی میان کِرم کتابی و پروانه به زیبایی بیان می‌کند. کِرم کتابی که زندگی خود را سراسر در سطور کتاب‌ها و خلوت کتاب‌خانه‌ها می‌گذراند و پروانه‌ که بی‌قرار گدازه‌های آتشین و تپش‌های روشن است:

 

 شنیدم شبی در کُتُب‌خانه‌ی من

به پروانه می‌گفت کرم کتابی

به اوراق سینا نشیمن گرفتم

بسی دیدم از نسخه‌ی فاریابی

نفهمیده‌ام حکمت زندگی را

همان تیره‌روزم ز بی‌آفتابی

نکو گفت پروانه‌ی نیم‌سوزی

که این نکته را در کتابی نیابی

تپش می‌کند زنده‌تر زندگی را

تپش می‌دهد بال و پر زندگی را

 

پیام اصلی اقبال از رهگذر این گفتگو این است که زندگی با تپیدن پروانه‌وار است که طراوت و پر پرواز می‌یابد و این نکته را از «نیم‌سوزی» ‌پروانه می‌توان آموخت و نه کتاب‌ها. اقبال بیم آن دارد که دانش کتابی که عاری از سوز و ذوق باشد، به تپندگی دل آسیب بزند، حملات او به نکته‌های دقیق عاقلان، به دانشی که همراهی دل را ندارد و حکمتی که از مستی و سوز، تهی است، به همین دلیل است:

 

ز رازی حکمت قرآن بیاموز

چراغی از چراغ او بر افروز

ولی این نکته را از من فراگیر

که نتوان زیستن بی مستی و سوز

-

گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد

سخن دراز کند لذت نظر ندهد

-

هزار بار نکوتر متاع بی‌بصری

ز دانشی که دل او را نمی‌کند تصدیق

به پیچ و تاب خرد گر چه لذت دگر است

یقین ساده‌دلان به ز نکته‌های دقیق

-

گر چه متاع عشق را عقل بهای کم نهد

من ندهم به تخت جم، آه جگرگداز را

-

ره عاقلی رها کن که به او توان رسیدن

به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی

-

دانش اندوخته‌ای دل ز کف انداخته‌ای

آه زان نقد گرانمایه که درباخته‌ای

 

اقبال که دلباخته‌ی جستجو و تپیدن مُدام است به تصویر دیگری هم دل‌بسته است: جویبار.

زیبایی و ارزندگی جویبار به حرکت و تپیدن است و آرمیدن در دریا برای او ننگ و رسوایی است. اقبال از این‌که خداوند او را سوز عاشقانه‌ی مداوم و درد جستجوگری بی‌درمان بخشیده است، شاد و شاکر است:

 

رمز حیات جویی جز در تپش نیابی

در قُلزُم آرمیدن ننگ است آب جو را

شادم که عاشقان را سوز دوام دادی

درمان نیافریدی آزار جستجو را

 

هستی در چشمان او، نغمه‌زار آرزوست:

 

جهان یک نغمه‌زار آرزویی

بم و زیرش ز تار آرزویی

به چشمم هر چه هست و بود و باشد

دمی از روزگار آرزویی

 

او همچنین در کنار جویبار که معلّم تپندگی است، موج‌آیین زیستن را دوست دارد. موجی که به خودپیچیدن و بی‌قراری، موجودیّت و هستی اوست و از کف دادن این خاصیت به تباهی و نابودی‌اش می‌انجامد:

 

چه پرسی از کجایم چیستم من؟

به خود پیچیده‌ام تا زیستم من

درین دریا چو موج بی‌قرارم

اگر بر خود نپیچم نیستم من

 

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم

موج ز خود رفته‌یی تیز خرامید و گفت

هستم اگر میروم گر نروم نیستم

 

اقبال این آموزه‌ی کانونی خود را به شیوه‌‌های گوناگون طرح می‌کند. از زبان نهنگی که به کودک خود می‌گوید در ساحل آرمیدن حرام است و آشیانه‌ی ما بی‌قراری‌های دریاست:

 

نهنگی بچه‌ی خود را چه خوش گفت:

به دین ما حرام آمد کرانه

به موج آویز و از ساحل بپرهیز

همه دریاست ما را آشیانه

 

گوهر دین در تلقی اقبال همین نکته است: طلب مُدام. می‌گوید:

 

دین سراپا سوختن اندر طلب

انتهایش عشق و آغازش ادب

 

اگر «تپیدن» گوهر و روح زندگی است و اگر حیاتِ دل مرهونِ بی‌قراری است، تمنای او این است که تمام ذره‌های خاک او «دل بی‌قرار» شوند. سراسر دل شود. بتپند و جستجو کنند:

 

تپش است، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا

نه به جاده‌یی قرارش نه به منزلی مقامش

دل من مسافر من که خداش یار بادا

 

او که آرزو دارد نه تنها دلش بی‌قرار باشد که همه‌ی ذرات خاکش، به دل بی‌قرار مبدّل شود،‌ از تنهایی خویش در این مسیر پُر سوز و گداز، غمین است. در نیایشی با خدا می‌گوید آن‌چه در جهان تو کم دارم دلی هم‌آشنای من است. همه‌ی وجود من «دل» است و در جهان تو، دلی هم‌سودا نمی‌یابم. پاسخ خداوند به نیاز و تمنای او، تنها لبخندی دل‌جویانه و از سرِ خرسندی است:

 

شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر

که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست

جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل

چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست

تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت

 

دعا و طلب شاعر از خداوند، چشم بی‌خواب، دل‌بی‌تاب و فطرت سیماب‌آسا است:

 

چشم بیخواب و دل بیتاب ده

باز ما را فطرت سیماب ده

کوه آتش‌خیز کن این کاه را

ز آتش ما سوز غیر الله را

 

اقبال از تنهایی خود، شِکوه‌ها دارد. در میان انجمن تنهاست و درخت آتش‌گرفته‌ای است که موسای کلیمی ندارد. بُلبُلی است که دانه از شراره‌ها برگرفته است و ترانه‌ی آتشین بر زبان دارد، اما سینه‌ی زمانه‌ی او از «دل» خالی است. شمع سوزانی است که مشکل اصلی‌اش تنهایی است و پروانه‌هایی که دل به آتش نمی‌زنند. شکایت می‌کند که در جهان هر موجی، موجی در کنار دارد و در همدمی او می‌تپد، ستارگان ندیم هم‌اند و ماه سر بر زانوی شب نهاده است، هر کجا رقصی است، دیوانه‌ای هم‌پای دیوانه‌ای است، اما او، چون لاله‌ی صحراست: تنها در میان محفلی. سر آخر از خداوند می‌خواهد یا این سوز گدازان و امانت آتشین را از او بازستاند یا همدمی دیوانه‌خوی، نصیبش کند تا های و هوی‌های مستانه‌ی خود را با او قسمت کند و رموز سرشت بی‌قرارش را در آینه‌ی دل او به نظاره بنشیند:

 

من که بهر دیگران سوزم چو شمع

بزم خود را گریه آموزم چو شمع

بارم آن اشکی که باشد دلفروز

بی‌‌قرار و مضطر و آرام‌سوز

دل بدوش و دیده بر فرداستم

در میان انجمن تنهاستم

در جهان یارب ندیم من کجاست؟

نخل سینایم کلیم من کجاست؟

همچو شبنم دیده‌ی گریان شدم

تا امین آتش پنهان شدم

شمع را سوز عیان آموختم

خود نهان از چشم عالم سوختم

شعله‌ها آخر ز هر مویم دمید

از رگ اندیشه‌ام آتش چکید

عندلیبم از شررها دانه چید

نغمه‌ی آتش‌مزاجی آفرید

سینه‌ی عصر من از دل خالی است

می‌تپد مجنون که محمل خالی است

شمع را تنها تپیدن سهل نیست

آه یک پروانه‌ی من اهل نیست

انتظار غمگساری تا کجا

جستجوی رازداری تا کجا

ای ز رویت ماه و انجم مُستَنیر

آتش خود را ز جانم باز گیر

این امانت بازگیر از سینه‌ام

خار جوهر برکِش از آیینه‌ام

یا مرا یک همدم دیرینه ده

عشق عالم‌سوز را آیینه ده

موج در بحر است هم‌پهلوی موج

هست با همدم تپیدن خوی موج

بر فلک کوکب ندیم کوکب است

ماه تابان سر به زانوی شب است

روز، پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند

هستی جویی به جویی گم شود

موجه‌ی بادی به بویی گم شود

هست در هر گوشه‌ی ویرانه رقص

می‌کند دیوانه با دیوانه رقص

گر چه تو در ذات خود یکتاستی

عالمی از بهر خویش آراستی

من مثال لاله‌ی صحراستم

در میان محفلی تنهاستم

خواهم از لطف تو یاری همدمی

از رموز فطرت من محرمی

همدمی دیوانه‌یی فرزانه‌یی

از خیال این و آن بیگانه‌یی

تا بجان او سپارم هُوی خویش

باز بینم در دل او روی خویش

 

دل او، چنان که خود می‌گوید «دل مسافر» است. دلِ همیشه در سفر. «تپیدن و نرسیدن» وضعیت بسیار دلاویزی برای او است. امیدوار و بی‌قرار، در طلب محملی می‌تپد و می‌دود و «نرسیدن» ضامن تداوم تپندگی اوست:

 

مرا به راه طلب بار در گل است هنوز

که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز

کجاست برق نگاهی که خانمان سوزد

مرا با معامله با کِشت و حاصل است هنوز

تپیدن و نرسیدن چه عالَمی دارد

خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز

 

کیمیای زندگی که در نظر شاعر، ساز جستجو و سوز آرزوست، سبب می‌شود که زندگی این جهانی را بسیار دوست بدارد و آن‌گونه بهشتی که پایان هر جستجو و بی‌قراری است، دلی از او نرباید. در گفت‌وگویی شاعرانه میان «حور» و «شاعر» این نگاه را می‌توان به زیبایی دید. حور، شاعر را ملامت می‌کند که به باده میلی ندارد و راه و رسم آشنایی فرونهاده است:

 

 نه به باده میل داری نه به من نظر گشایی

عجب این‌که تو ندانی ره و رسم آشنایی

همه ساز جستجویی همه سوز آرزویی

نفسی که می‌گدازی غزلی که می‌سرایی

 

شاعر می‌گوید سرشت من چنان است که سکون را بر نمی‌تابد. دل ناصبوری چون باد صبا دارم و اگر در منزلی، فرود آیم‌‌ از این «قرار» خواهم مُرد. به باور او دل عاشقان در بهشت جاودانی از نفس می‌افتد و بهشتی که از دردمندی بی‌نصیب است، زندگی را تباه می‌کند. در جواب لابه‌های حور می‌گوید:

 

چه کنم که فطرت من به مقام در نسازد

دل ناصبور دارم چو صبا به لاله‌زاری

چو نظر قرار گیرد به نگار خوب‌رویی

تپد آن زمان دل من پی خوبتر نگاری

ز شرر، ستاره جویم ز ستاره آفتابی

سر منزلی ندارم که بمیرم از قراری

چو ز باده‌ی بهاری قدحی کشیده خیزم

غزلی دگر سرایم به هوای نوبهاری

طلبم نهایت آن که نهایتی ندارد

به نگاه ناشکیبی به دل امیدواری

دل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانی

نه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری

 

آنچه اقبال در ترجیح خاکدان بی‌قراری‌ها بر بهشت آسودگی بیان می‌کند، نگاهی منحصربه‌فرد و بسیار جذاب است. زندگی این جهانی در چشمان او که مقام ذوق و شوق و حریم سوز و ساز است، دل‌فریب و خواستنی است و اشتیاق به زندگی در او به همین سرشت زندگی گره خورده است. این‌که گاهی خود را گُم می‌کند و گاهی محبوب را و زمانی نیز‌‌ هر دو را می‌یابد و این رازناکی و حیرت است که زندگی این جهانی را در نگاه او آذین می‌دهد:

 

مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوش‌تر

مقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است این

زمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را

زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این

 

به باور شاعر، چمن آسودگی البته خوش است اما نمی‌توان همواره به کردار غنچه زیست. باید قبای زندگی را به دستان صبا چاک کرد، پیراهن درید و به زندگی آری گفت:

 

چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست

قبای زندگیش از دم صبا چاک است

اگر ز رمز حیات آگهی، مجوی و مگیر

دلی که از خَلِشِ خارِ آرزو پاک است

 

مهم‌ترین وجه انتقادی اقبال در رابطه با صوفیه و مُریدان و پیران روزگار خویش، فقدان دردمندی و شوق جستجوگری است. او مُریدی را می‌پسندد که در جاده‌‌های بی‌نشان از کوه و دشت و دریا قدم نگذارد. سالکی که دلباخته‌ی شور و عاشق شیدایی است. اقبال از مصاحبت پیری که از «غوغا» و دردمندی برکنار است، می‌گریزد:

 

به ملک جَم ندهم مصرع «نظیری» را

«کسی که کُشته نشد از قبیله‌ی ما نیست»

مرید همّت آن رَهروم که پا نگذاشت

به جاده‌یی که درو کوه و دشت و دریا نیست

شریک حلقه‌ی رندان باده‌پیما باش

حَذَر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست

 

این‌همه توجه و تأکید به جستجوگری و دردمندی و سرزنش ملال و رخوت و نومیدی، پیامدی بسیار ارزشمند به دنبال دارد:‌ نوگرایی، تجربه‌های افق‌های جدید و کشف چشم‌اندازهای تازه.

طلب مُدام و آرزومندی، گوهر و راز زندگی و سرزندگی در آوازهای شاعرانه‌ی اقبال لاهوری است و از این‌رو مهم‌ترین خواسته‌ی شاعر، دگرآموختن، دگر دیدن و دگر شنیدن است:

 

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندر دلکِ غنچه خزیدن دگر آموز

 

مویینه به بر کردی و بی‌ذوق تپیدی

آن‌گونه تپیدی که بجایی نرسیدی

در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

 

کافردلِ آواره دگر باره به او بند

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

 

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم

چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم

ای مرغِ سرا خیز و پریدن دگر آموز

 

نالیدی و تقدیر همان است که بود است

آن حلقه‌ی زنجیر همان است که بود است

نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

 

2. بر خود نظر گشا ز تُهی‌دامنی مَرنج

 

آن‌چه مقصود جستجو و طلب مدام است، لزوماً در بیرون از وجود فرد نیست و آنچه در نهاد آدمی نهفته است را نباید از بیگانه طلب کرد. برای اقبال سیر و سیاحت در جهانِ جان، بسیار اهمیت دارد. جان‌شناسی در نظر او بر جهان‌شناسی اولویت و تقدم دارد. در پیِ آگاهی از رموز جان است:

 

نخواهم این جهان و آن جهان را

مرا این بس که دانم رمز جان را

 

او بر خلاف تلقی رایج صوفیه می‌گوید با نور گرفتن از درون خویش و خودآگاهی است که می‌توان به خدا رسید:

 

ز من گو صوفیان با صفا را

خداجویان معنی‌آشنا را

غلام همّت آن خودپرستم

که با نور خودی بیند خدا را

-

بیا بر خویش پیچیدن بیاموز

به ناخن سینه کاویدن بیاموز

اگر خواهی خدا را فاش دیدن

خودی را فاش‌تر دیدن بیاموز

-

از همه کس کناره‌گیر صحبت آشنا طلب

هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب

 

گوهر دین‌داری در تلقی او پی بُردن به اسرار جان خویش و دیدار با خویشتن است:

 

چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش

زندگی مرگ است بی‌دیدار خویش

 

از این‌که آدمیان غافل از چشم‌های سیاه خود، در جستجوی سُرمه‌ای از بیرون خویش‌اند ناخشنود است:

 

گرم‌رو در جستجوی سُرمه‌ای

واقف از چشم سیاه خود نه‌ای

-

بینی جهان را خود را نبینی

تا چند نادان غافل نشینی

نور قدیمی شب را بر افروز

دست کلیمی در آستینی

بیرون قدم نه از دور آفاق

تو پیش ازینی تو بیش ازینی

 

طلب و بی‌قراری شاعر، بیش از آن‌که معطوف به آتشی بیرون از وجود خود باشد، معطوف تجلی‌های جان است. می‌گوید چنان در خویش نظاره‌گرم که فرصت تماشای بیرون را ندارم:

 

تو هم به ذوق خودی رس که صاحبان طریق

بُریده از همه عالَم به خویش پیوستند

-

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست

تجلی دگری در خور تقاضا نیست

نظر به خویش چنان بسته‌ام که جلوه‌ی دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

-

اگر چشمی گشایی بر دل خویش

درون سینه بینی منزل خویش

سفر اندر حضر کردن چنین است

سفر از خود به خود کردن همین است

-

خوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت

دمی تپید و گذشت از مقام گفت‌وشنود

-

بر خود نظر گشا ز تُهی‌دامنی مَرنج

در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده‌اند

 

3) مردی که زنجیر غلامان بشکند

 

باز بر رفته و آینده نظر باید کرد

هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد

گفتمش در دل من لات و منات است بسی

گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد

 

 از نظر اقبال، بیماری بزرگ مسلمانان و به‌طور عموم مردمان مشرق‌زمین، «خوی غلامی» است. او چشم به راه مردی است که غلامان را رهایی می‌بخشد:

 

می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند

دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

 

شاعر، مهم‌ترین لازمه‌ی توحید را نفی بندگی غیر می‌داند و می‌گوید آدمی‌زاد در خوی غلامی می‌تواند از دیگر جانداران هم پیشی بگیرد؛ چرا که تنها آدمی است که در برابر هم‌نوع خود، کُرنش و غلامی می‌کند:

 

آدم از بی‌بصری بندگی آدم کرد

گوهری داشت ولی نذر قُباد و جَم کرد

یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است

من ندیدم که سگی پیش سگی سر خَم کرد

 

از نظر اقبال، کبریایی و نام عزیز خداوند، مستلزم پرهیز از افتادگی به درگاه اربابان قدرت است:

 

به درگاه سلاطین تا کجا این چهره‌سایی‌ها

بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی‌ها

-

مسلمانی که داند رمز دین را

نساید پیش غیر الله جبین را

اگر گردون به کام او نگردد

به کام خود بگرداند زمین را

 

اقتضای بندگی حق، آزادگی و کناره‌جُستن از خوی غلامی است. «عبد» حقیقی آن است که نه غلام کسی می‌گردد و نه کسی را غلام خود می‌کند:

 

بنده‌ی‌ حق بی نیاز از هر مقام

نی غلام او را نه او کس را غلام

-

مرد حُرّ از لااله روشن ضمیر

می‌نگردد بنده‌ی سلطان و میر

-

هر که پیمان با هو الموجود بست

گردنش از بند هر معبود رَست

عقل گوید شاد شو، آباد شو

عشق گوید بنده شو، آزاد شو

ما سوی الله را مسلمان بنده نیست

پیش فرعونی سرَش افکنده نیست

 

شکایت او از وضعیت مسلمانان هم‌روزگار خویش، از همین جهت است:

 

این غلام ابن غلام ابن غلام

حرّیت اندیشه‌ی او را حرام

 

اما حُرّیت و آزادگی که این‌همه از جانب او ستوده می‌شود تنها در نفی غلامی در رابطه‌ با دیگر انسان‌ها نیست. به نظر اقبال، مَرد حُرّ آن است که مغلوب و مقهور جوّ زمان و تقدیر نمی‌شود، مرد کارزار و مبارزه است و از وادادن و تسلیم شدن، تن می‌زَند:

 

خدا آن ملتی را سروری داد

که تقدیرش به دست خویش بنوشت

به آن ملت سروکاری ندارد

که دهقانش برای دیگران کِشت

-

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کُن خلیل‌آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته‌کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می‌شود جنگ آزما با آسمان

بر کَند بنیاد موجودات را

می‌دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی‌فام را برهم زند

می‌کُند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جان‌سپردن زندگیست

 

اقبال در این موضع، هم‌داستان کسانی است که در پی «تغییر جهان»‌اند و می‌گویند «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم». وقتی تغییر دادن جهان برای اقبال چنین جایگاهی می‌یابد طبیعی است که «نرم و نازکی» و خاک‌بودگی را نمی‌پسندد؛ چرا که به باور او لازمه‌ی‌ دگرگونی جهان، نیرومندی و قدرت است. در نکوهش جوانان زمانه‌ی خود می‌گوید:

 

در جوانی نرم و نازک چون حریر

آرزو در سینه‌ی او زود میر

-

از رگ گُل می‌توان بستن تو را

از نسیمی می‌توان خَستن تو را

وای بر عشقی که نار او فسرد

در حرم زایید و در بتخانه مُرد

مثل بُلبل ذوق شیون تا کجا؟

در چمن‌زاران نشیمن تا کجا؟

ای هما از یُمن دامت ارجمند

آشیانی ساز بر کوه بلند

تا شوی در خورد پیکار حیات

جسم و جانت سوزد از تارِ حیات

 

او در تبیین مدعای خویش، تأملی در تعبیر «أبوتراب» می‌کند. «ابوتراب» کُنیه‌ای است که پیامبر اسلام(ص) وقتی علی‌بن‌ابی‌طالب(رض) را می‌بیند که بر روی زمین خوابیده و به خاک آغشته است، به او می‌دهد. دریافتی که اقبال از این کُنیه دارد، یک‌سره متفاوت و خاص است. «أبوتُراب» برای شاعر، نمودار وجودی است که بر خاک خویش حُکمران است. مقهور خاک نیست بلکه اثرگذار و ابوتُراب است. خاک‌صفتیِ نکوهیده از منظر اقبال، همان «سیلی‌خوری» و «انفعال» است. چنان‌که نظامی می‌گفت:

 

تا چند زمین‌نهاد بودن

سیلی‌خور خاک و باد بودن

(منظومه‌ی لیلی و مجنون)

 

اقبال می‌گوید باید «أبو تراب» شد و زمام خاک و روزگار را به دست گرفت:

 

حُکمران باید شدن بر خاک خویش

تا میِ روشن خوری از تاک خویش

خاک گشتن، مذهب پروانگیست

خاک را «أب» شو که این مردانگیست

سنگ شو ای همچو گُل نازک‌بَدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گِل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

-

ز خاک خویش به تعمیر آدمی برخیز

که فرصت تو به قدر تبسّم شرر است

-

مذهب زنده‌دلان خواب پریشانی نیست

از همین خاک جهان دگری ساختن است

 

او به وضوح، وجه تفاوت «عبد» و «حُر» را در این نکته بیان می‌کند که غلامان، مقهور روزگار خویش‌اند اما آزادگان به نبرد با روزگار و زیر و زبر کردن ایام، دل نهاده‌اند:

 

عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد

عاشق آن است که تعمیر کند عالَم خویش

در نسازد به جهانی که کرانی دارد

-

گفتند جهان ما آیا به تو می‌سازد؟

گفتم که نمی‌سازد، گفتند که بر هم زن

-

هر نگاری که مرا پیش نظر می‌آید

خوش نگاریست ولی خوشتر از آن می‌بایست

گفت یزدان که چنین است و دگر هیچ مگو

گفت آدم که چنین است و چنان می‌بایست

-

نکته‌ای می‌گویمت روشن چو دُر

تا شناسی امتیاز عبد و حُرِ

عبد گردد یاوه در لیل و نهار

در دل حُر یاوه گردد روزگار

عبد از ایام می‌بافد کفن

روز و شب را می‌تند بر خویشتن

مرد حُر، خود را ز گِل بر می‌کَند

خویش را بر روزگاران می‌تَنَد

عبد، چون طایر به دام صبح و شام

لذت پرواز بر جانش حرام

سینه‌ی آزاده‌ی چابک نفس

طایر ایام را گردد قفس

عبد را ایام زنجیر است و بس

بر لب او حرف تقدیر است و بس

 

البته اینکه آرمان‌جویانه، مدام با واقعیت‌ها در ستیز باشیم، می‌‌تواند به وخامت اوضاع بینجامد. به تعبیر کارل پوپر «تلاش برای بر پایی بهشت بر روی زمین؛ همیشه به جهنم راه برده است... کسانی که می‌پندارند قادرند بشریت را سعادتمند کنند انسان‌های خطرناکی هستند... اساساً رؤیای ساختن بهشت بر روی زمین؛ رویای خطرناکی است...»

 نیک می‌دانیم که چنین روحیات براندازانه‌ که در پیِ تغییر عالَم و آدم و شکافتن سقف فلک هستند، چه اندازه مخرّب‌اند و به رُشد بنیادگرایی و افراط منجر شده‌اند. به‌رغم همه‌ی این ملاحظات و مخاطراتی که در چنین روحیات انقلابی اقبال لاهوری به چشم می‌خورد و باید از آن برحذر بود، نمی‌توان از نظر دور داشت که از معضلات روزگار ما حالت انفعال و تسلیمی است که اغلب ما در برابر روح زمانه، ارزش‌ها و مُدهای رایج و نگرش‌های القایی و تحمیلی داریم.

 

 از دیگر ویژگی‌های «حُرّیت» از نقطه‌نظر اقبال، عدم هراس از مرگ است. به باور او از لوازم مهم حُرّیت و آزادگی، نهراسیدن است. مَرد حُرّ و آزاده از توصیه‌ی قرآنی «لا تَخَف / مهراس»(طه:68)‌ استواری و ثبات می‌گیرد. حُرّ، کسی است که نمی‌هراسد و از این‌رو از رویارویی با ناملایمات کناره نمی‌گیرد:

 

مرد حُر محکم ز وِرد «لاتَخَف»

ما به میدان سر به‌ جیب او سر به کف

صبح و شام ما به فکر ساز و برگ

آخر ما چیست؟ تلخی‌های مرگ

در جهان بی‌ثبات او را ثبات

مرگ، او را از مقامات حیات

 

در باور او، جان‌مایه‌ی «شرک»، خوف و هراس از غیر است:

 

قوّت ایمان حیات افزایدت

وِردِ «لا خوفٌ علیهم» بایدت

چون کلیمی سوی فرعونی رود

قلب او از «لاتَخَف» محکم شود

بیم غیر الله عمل را دشمن است

کاروان زندگی را رهزن است

لابه و مکّاری و کین و دروغ

این همه از خوف می‌گیرد فروغ

هر که رمز مصطفی فهمیده است

شرک را در خوف مُضمَر دیده است

خوف حق عنوان ایمان است و بس

خوف غیر از شرک پنهان است و بس

 

مرگ‌هراسی سبب می‌شود تن به هر شیوه‌‌‌ و آیینی از زندگی بدهیم. مسلمان آرمانی در نگاه اقبال، کسی است که مرگ از او می‌لرزد و نه او از مرگ:

 

به آن بالی که بخشیدی، پریدم

به سوز نغمه‌های خود تپیدم

مسلمانی که مرگ از وی بلرزد

جهان گردیدم و او را ندیدم

 

فردوسی می‌گفت: «شکاریم یکسر همه پیش مرگ»، اما نقطه‌نظر اقبال در تقابل روشن با این دیدگاه است. در نگاه او، در حقیقت، این ما هستیم که در کمین مرگ نشسته‌ایم. مرگ است که شکار ماست و ما صید او نیستیم. سرشت ما جاودانه است و مرگ نمی‌تواند زندگی را از ما سلب کند و جانی که به آدمی عطا شده، بازپس گرفته نمی‌شود:

 

 از مرگ ترسی، ای زنده جاوید؟

مرگ است صیدی، تو در کمینی

جانی که بخشند دیگر نگیرند

آدم بمیرد از بی‌یقینی

 

مؤلفه‌ی دیگری که آزادگی و حُرّیت دارد، خودآیینی است. این‌که آدمی با چشمان خود ببیند و عاریه‌اندیش نباشد:

بده آن دل که مستی‌های او از باده‌ی خویش است

بگیر آن دل که از خود رفته و بیگانه‌اندیش است

-

ای خوش آن جوی تُنُک مایه که از ذوق خودی

در دل خاک فرو رفت و به دریا نرسید

 

 وقتی با چشمان دیگران ببینیم و به کردار یک نی، تهی از خویش، نوای دیگران را سر دهیم، از خوی غلامی رهایی نیافته‌ایم:

 

مثل نی خود را ز خود کردی تهی

بر نوای دیگران دل می‌نَهی

ای گدای ریزه‌ای از خوان غیر

جنس خود می‌جویی از دکّان غیر؟

-

هر که از بند خودی وارست مُرد

هر که با بیگانگان پیوست مُرد

بگذر از دشت و در و کوه و دمن

خیمه را اندر وجود خویش زن

-

بنده‌ی آزاد را آید گران

زیستن اندر جهان دیگران

درشکن آن را که ناید سازگار

از ضمیر خود دگر عالَم بیار

مرد حق! بُرّنده چون شمشیر باش

خود جهان خویش را تقدیر باش

 

اقبال در تبیین معنای آزادگی، به این مؤلفه، تأکید بلیغ دارد. توصیه‌ی او این است که آدمی با بال و پر خویش به پرواز در آید و آینه‌صفت، مات زیبایی دیگران نباشد:

 

مثل آیینه مشو محو جمال دگران

از دل و دیده فرو شوی خیال دگران

آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز

آشیانی که نهادی به نهال دگران

در جهان، بال و پر خویش گشودن آموز

که پریدن نتوان با پر و بال دگران

مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا

می‌توان کُشت به یک جامِ زلال دگران

 

اقبال در ضمن توجه دادن‌ به ذخایر فرهنگ شرقی و اسلامی، از کاستی‌های فرهنگ مشرق‌زمین هم به‌طور کُل، غافل نیست. به‌رغم جایگاهی که «عشق» در نگرش اقبال لاهوری دارد، لازم می‌بیند که این اکسیر عمدتاً شرقی با «زیرکی» و خردمندی محصول دوران تجدّد، بیامیزد و در امتزاج و هم‌بالی «عشق» و «زیرکی» است که تولدِ جهانی نو را انتظار می‌کشد:

 

غربیان را زیرکی ساز حیات

شرقیان را عشق راز کائنات

زیرکی از عشق گردد حق‌شناس

کار عشق از زیرکی محکم اساس

عشق چون با زیرکی همبر شود

نقشبند عالم دیگر شود

خیز و نقش عالم دیگر بنه

عشق را با زیرکی آمیز ده