خیال است که عشق را شاعر می کند
ورنه تن های عرقآلود که ترانهای بر لب ندارند
وقتی که نیست،
بارانی ساده
گونههایت را خیس بوسه می کند
اشکها
در شیار چهرهات رنگینکمان جاری می کنند
و باغ دلت را چشمکپرانی ماه شب
از وفور ستارههای گریان، آبستن می کند
حزن است که شعر تر شیرین می سازد
کلمات را جادو می کند و روزمرگی را جارو می زند
در گرمای همیشه ی آغوش،
دانههای برف از نفس می افتند و
خون هزار شعر تازه، قندیل می بندد
شبانههای غیاب، خوابی از خاطره و خیال می سازد و روزهای حضور
چین و چروکهای وارفتهی واقعیت را
به چشمانت میکوبد
کدام بهتر است؟
درخشش چشمهایت در امتداد سرابی ناب
یا
مردمکانی که از زخمهای واقعیت، پینه بستهاند؟