«عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»(طاعون، آلبر کامو، ترجمه رضا سیدحسینی، انتشارات نیلوفر)
خیلی بستگی به روحیه و ذائقهیتان دارد. در همه چیز، سویهها و ابعادی میتوانید بیابید که محمل مناسبی برای طرد زندگی، تحقیر عشق و زیبایی به دستتان دهد. آنوقت این نشانهها و حرفها را به طرز زیرکانهای شیرازه کنید و هنرمندانه به این و آن بفروشید. از نفی زندگی بگویید و در سنگرگاه آن، زندگی کنید.
به گمان من برخی از ما اینگونهایم. به نومیدی معتادیم و البته اعتیاد به نومیدی از خودِ نومیدی بدتر است. «اعتیاد به نومیدی» از تعابیر فروغ فرخزاد است:
«گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم»
آدمی میشویم که نومیدی، زندگیمان را پس نمیزند، بلکه جلو هم میبرد. تحصیلات آکادمیک خود را ادامه میدهیم، کتابهایمان را مینویسیم، شهرهی شهر و جلوهگر هر کوی و برزن میشویم. اما همه جا، با ترانهای از نومیدی بر لب، زندگی را به طعن و تحقیر میگیریم.
به سلامت و زیبایی و دارایی خود توجه میکنیم، از زندگیمان مراقبت میکنیم. نه از درس میافتیم و نه از کار. اما هر کجا، هر زمان، با نخوتی هولناک و با لجاجتی بیانتها، زمزمههای زندگی را به سُخره میگیریم.
در نگاه من، این نومیدی به ظاهر تاریک و به ظاهر تلخ، بسیار مشکوک است. اگر تا این حد در هر جلوت و ظهوری، حرفها، موضعگیریها، شعرها و بیانیههای یأسآور، انرژیسوز و تحقیرکننده از ما سر میزند، اگر گمان میبَریم مُشتهای زندگی را وا کردهایم و جز هیچ و پوچ چیزی ندیدهایم، پس این نیرو، این تمایل، این انگیزه و انرژی برای ادامه دادن، سبقت گرفتن، جلوه کردن و دل بُردن، از کجا میآید؟
این ظاهر آراسته، شوق به خلاقیت هنری، تمایل انکارناشدنی به دیده شدن و در منظر و مرئا واقع شدن از کجا سرچشمه میگیرد؟
تصور من این است که بسیاری از ما از این آوازهای غمگین و نومید، نان میخوریم. هم این یأس و غم تیره، تمایز ما را تضمین میکند و ما را آدمی ویژه و خاص میکند و هم اینکه از این معبر، میتوانیم مسؤولیتگریزیهای خود را به احوال خراب و جهان بیبنیاد، حوالت دهیم و آسوده باشیم. هم این نغمههای یأسآمیز و شبآلود، حمایت و توجه غمگسارانهی اطرافیانمان را بر میانگیزد.
میگویند آنان که تجربههای عمیق معنوی و عرفانی دارند، تمایل چندانی برای برزبان آوردن آنها ندارند: مُهر کردند و دهانش دوختند. به گمان من آنکه عمیقاً از زندگی نومید است و روزها برای او چیزی جز پارههای شبی بیپایان نیستند، دستش به این زندگی نخواهد رفت. نه حبّ ظهور و بروزی خواهد داشت و نه شوق خلاقیت هنری و سخنوری و شاعری و نویسایی... اگر زندگی تا این پایه تیره و تلخ است که تو هیچگاه از بارقهی روشن و امیدبخشی حرف نمیزنی، پس چه چیز تو را اینهمه به جلو رفتن ترغیب میکند؟ تو را در متن تحرکات زندگی مینشاند و اینهمه خوشسخنی و محفلافروزی را برایت میآراید؟
نومید واقعی در نظر من کسی است که اگر خود را دار نزده است، تنها از وحشت جان دادن و یا از سرِ ترحم بر بازماندگان است، از قطار پرشتاب پیشرفت و خلاقیت و نام و نشانجویی پیاده شده و خاموش و دور از هیاهوی زندگی، شبها و روزها را به هم وصله میزند.
این معتادان به نومیدی و تیرهبینی که هیچ چیز ذوقشان را بر نمیانگیزد و خیلی مایلاند ازجنازهی ماهیها شماره بردارند و با آوازهای تلخ، مُدام هولناکی زندگی را بر سرتان آوار کنند برای من یادآور این شخصیت تصویر شده در شعر فروغ فرخزادند:
«برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازهی ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذرههای فاسد تبدیل میشوند
شماره برمیدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیاش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیاش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود.»
معتاد به نومیدی چنانکه کریستین بوبن در باب افسردگان میگوید، در جستجوی هر چیزی است که همنوای زمزمههای تلخ او باشد. در روشنترین چیزها هم نقطههای تاریکی میجوید که در این «ارادهی به نومیدی» مؤید و یاور او باشند:
«افسرده کسی است که اطمینان دارد همه چیز را از دست داده است، جز افسردگی خویش که به شدت به آن وابسته است. این بیماری کسی است که رنجیده از آن که نمیتواند همه چیز باشد، با لجبازی کودکانهی غرور، انتخاب میکند که هیچ چیز نباشد و از دنیا فقط آنچه را که به وی شبیه است میخواهد: دلتنگی و باران را. من از این بیماری عبور کردم. درست نمیدانم چگونه، اما مرا ترک کرد... و اگر هنوز از آسمانهای ابری لذت میبرم به گونهای آسودهتر است: دوستشان دارم چون هستند و نه چون مهر تأییدی خواهند بود بر فاجعهای که در درون من میگذرد.»(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
به گمان من، اعتیاد به نومیدی از هر اعتیادی پوشیدهتر است. اعتیاد به نومیدی با نومیدی واقعی متفاوت است. کسانی هستند که از نومیدی و تلخکامی و سیهبینی تغذیه میکنند. قبای زندگیشان را بدان میآویزند و خودپرست و دیگرگریز، از زمزمهی ترانههای تلخ؛ لذت میبرند.
فروغ فرخزاد اگر از نهایت شب حرف میزد و از وزش ظلمت، اما تبار خونی گلها را هم میدید، چراغ میجُست و دل در گروِ ازدحام کوچهی خوشبخت داشت.