در این شبهای تارِ فراموشکار، زوزههای ممتد شغالان، خاطرم را مشغول کرده. این زوزهها خبر از عوالم جاندار کودکی میدهند. از هول تنهایی و هیبت شب. زوزههایی که قبای شب را چاک میکردند و ذهن را آبستن هزاران تصویر خوفناک. این زوزهها، از حوادث پوشیده حکایت میکنند. این صداهای در هم، تزریق زندگی است در رگهای خاموش شب. این زوزهها، خوابهای پریشان جنگلاند.
بیداری درخت آلوچه – این دیدهبان بلندبالای باغ شب – شبگردیهایم را جلا میدهد.
همزمان، هشیاری این درخت، درماندهام میکند.
آلوچهها زیر نور ماه به ستارههای مُرده چشمک میزنند. ناز میفروشند و با غفلتی درخشان، رژهی بیانضباط واژههایم را به ریشخند گرفتهاند.
برای این زندگی؛ این زندگیِ دونده که انگار در گریزی هراسان است؛ یک جان کم است. بسیار کم.
فرسایش هولناک زمانهای دونده را صدها جان لازم است.
در هر منزل، پیراهن جانی را از خود بدرآری و در جانی تازه بیارامی.
این جان از اجتماع اشکهای رامشده نم برداشته است. من، نم برداشتهام.
خستهام. خسته از تماشای بیتابی خویش و امتداد ابدی راهی که از هیولای مهی بیاعتنا آبستن است.
«چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی،
مرد گاریچی در حسرت مرگ.»(سهراب)
این خالی بیکرانه را کدامین لبخند پُر خواهد کرد؟
زیستن در سکوت. در حاشیهی زندگی. نشسته در مجاورت یک پنجره با قابهایی به رنگ فیروزه و تماشای بیرحمی جادهای که ردّ گامها را محو میکند و در پایان مسیر، رهگذران را میبلعد.
پنجرهای در اتاق بالاخانهی ییلاقی. همان که روزی مادربزرگ با ژاکت سبزرنگش از قاب کوچک آن، به زندگی خیره میشد. چشمهای پیرش در این جادهی خاکی، پیِ موهومی میگشت. چشمهایی که هماکنون در قاب تاریک یک "هرگز"، آرام گرفتهاند.
من از این دوندگی آسیمهسر دلگیرم. از این زندگی، که فرصت نمیکند سری بچرخاند و تیلههای رنگین لحظههای رفته را برق بیندازد. اینهمه گریزپایی و برگشتناپذیری نومیدکننده است.
دلم گوشهی دنجی میخواهد. گوشهای برای نشستن. رهیدن از چنبرهی این گردشهای بیامان. و نوشتن. نوشتن و با تور کلمات، تعدادی لحظه را شکار کردن. برق زدن و در صندوقی ذخیره کردن.
من از این زندگی که لحظههایش را ذخیره نمیکند بیزارم.
من این شب سختجان را که گاه تا مرز خفقان پیش میرود، دوست ندارم.
شاید اواخر بهار. هنگام که کودکان آلوچه به آغوش این درخت باز گردند و شب باغ را با چشمکپرانیهای خود، بیتاب کنند. هنگام که کودکان آلوچه، برای ستارههای دورِ رفته از یاد، بوسهی لبخند، موشک کنند و با پچپچ غمزه، دلخوششان دارند که از یاد نرفتهاند. که از یاد نخواهند رفت.
اواخر بهار. چشمکپرانی کودکان آلوچه، شب را تحملپذیر میکنند.