عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مهر می‌ورزیم، پس هستیم

«کارِ رود، رفتن است

کارِ باد، آمدن...

کار مرگ هر چه هست

کار ماست

عاشقانه زیستن»

(مژگان عباس‌لو)

 

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

عشق به نیکی از دیگر مطلوب‌های معنوی است. مُراد از آن هر فعل اخلاقی است. در قرآن آمده است که مؤمنان به‌مانند درختی هستند که همواره میوه می‌دهند: «ألَمْ تَرَ کیفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کلِمَةً طَیبَةً کشَجَرَةٍ طَیبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ * تُؤْتِی أُکلَهَا کلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا...»(ابراهیم:۲۴و۲۵)؛ «آیا ندانسته‌‌ای که خداوند چگونه مثلی می‌زند که «کلمه‌ی طیبه» همانند درختی پاک [و پرورده] است که ریشه‌اش [در زمین] استوار است و شاخه‌اش سر بر آسمان دارد؟ میوه‌اش را به توفیق پروردگارش، زمان به زمان می‌دهد...»

 انسان خیرخواه را می‌توان به نخلی بارور شبیه دانست. در حدیث آمده که پیامبر خدا(ص) در جمع یاران‌اش گفت: «درختی درمیان درخت‏ها وجود دارد که هیچ‌گاه برگ‌هایش نمی‏ریزد و مؤمن نیز مانند آن درخت است. بگوئید آن درخت کدام است»؟ حاضران درختان جنگل را برشمردند. رسول خدا(ص) گفت: «آن درخت، درخت خرما است»(به‌روایت بخاری).

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد (سعدی، قصاید)

وجود نیک‌خواه درخت‌آیین است و با حضورش جهان را جایی دلپذیرتر می‌کند. مادرترزا می‌گفت: «به هرکجا که پای می‌گذاری، عشق را بگستران. اول از همه از در خانه‌ی خویش. بگذار هرکسی که پیش تو می‌آید با روحیه‌ای بهتر و شادتر حضور یابد. مظهر مهر خداوندی باش؛ مهر در چهره‌ات، مهر در چشمانت، مهر در تبسّمت و مهر در برخورد گرمت.» 

 

 

مبارک باشیم

در قرآن کریم آمده است که عیسی مسیح(ع) درباره‌ی رسالت خود گفته است:

«وَجَعَلَنِی مُبَارَکا أَینَ مَا کنتُ...»(مریم:۳۱)؛ «و مرا در هرکجا که باشم، مایه‌ی برکت و خیر و سودمندی قرار داد.»

برکت به‌معنای خیر فراوان و بی‌حدوحصر است. اینکه انسان در هرکجا که باشد، چون چراغی مایه‌ِ‌ی روشنی و گرمی اطراف شود؛ یعنی وجودش مبارک است. وجود خیرخواه می‌کوشد در هر وضع و حالی که هست مایه‌ی خیر برای هستی و انسان‌ها و به‌تعبیری «مبارک» باشد.

 برای نیکوکاری و خیرخواهی نیازی نیست که عهده‌دار منصبی سیاسی یا اقتصادی باشیم. در زاویه‌ی‌ِ زندان هم می‌توان «محسن» بود و «احسان» کرد. منش و سیرت یوسف پیامبر(ع) که وجودی مبارک دارد، در مجال تنگ زندان به‌وجهی است که دو هم‌بند او خواب‌های کلیدی زندگی‌شان را برای او تعریف می‌کنند و پیش او آمده می‌گویند: «إِنَّا نَرَاک مِنَ الْمُحْسِنِینَ»(یوسف:۳۶)؛ «ما تو را از نیکوکاران می‌بینیم.»

او توانسته بود در همان فرصت محدود و مجال اندک، نیک‌خواهی خود را تبلور بخشد.

 


 

من به این لحظه چه هدیه خواهم داد

تامس مِرتون، عارف مسیحی گفته است: «یادگیری راه و رسم زندگی عبارت است از یادگیری اینکه چه چیزی باید به جهان پیشکش کنیم و سپس یادگیری اینکه چگونه باید پیشکش کنیم»(1)

عاشق نیکویی در این مسیر می‌کوشد که چیزی به جهان پیشکش کند: از درد و رنجی بکاهد؛ دلی را التیام بخشد؛ درختی بنشاند؛ شاخه‌ای خمیده را راست کند؛ به غم‌دیده‌ای لبخند و همدلی هدیه دهد و خاطری را آرامش بخشد. قرآن حکایت می‌کند که هم‌روزگاران قارون به او می‌گفتند: «وَأَحْسِن کمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیک»(قصص:77)؛ «و نیکی کن چنان که خداوند به تو نیکی کرده است.»

یعنی در پاسخ به آنچه خداوند و هستی در اختیار ما نهاده و بیرون از شمار است(وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا/ابراهیم:34)، بایسته است ما نیز چیزهایی به جهان پیشکش کنیم.

 برخی از ما روحیه‌ا‌ی تماماً طلبکار و متوقع داریم. مدام می‌خواهیم از جهان و دیگران چیزی دریافت کنیم. سهم بیشتری برگیریم و داراتر شویم. طالب نکویی، اهتمام محوری‌اش افزودن بر نیکی در جهان است. مارگوت بیگل در شعری گفته است:

«من آموخته‌ام

به خود گوش فرا دهم

و صدایی بشنوم

که با من می‌گوید:

این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته‌ام گوش فرادادن به صدایی را

که با من در سخن است

و بی‌وقفه می‌پرسد:

من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟»(2)

 

حتی سگی تشنه

در حدیثی آمده است که خداوند مردی را صِرفاً به‌سبب آب‌دادن به سگی تشنه، بخشید و وقتی یاران پیامبر(ص) ‌به‌شگفتی پرسیدند که مگر مساعدت حیوانات هم اجر و پاداش دارد، پیامبر(ص) گفت: «فِی کلِّ کبِدٍ رَطْبَةٍ أَجْرٌ» یعنی در هر موجود زنده‌ای اجر و پاداشی نهفته است(به‌روایت بخاری).

یکی در بیابان سگی تشنه یافت

برون از رمق در حیاتش نیافت

کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش

چو حبل اندر آن بست دستار خویش

به خدمت میان بست و بازوگشاد

سگ ناتوان را دمی آب داد

خبر داد پیغمبر از حال مَرد

که داور گناهان از او عفو کرد

(بوستان سعدی، ‌باب دوم)

دامنه‌ی خیرخواهی را نباید محدود دانست. زمینه‌های خیر فراوان‌اند. نوازش سرِ یتیمی یا کودکی، لبخندزدن، سخنی نیک بر زبان جاری‌کردن، اسباب مزاحمت دیگران را از معبر عمومی برداشتن، و درختی کاشتن. جالب آنکه پیامبر(ص) می‌گوید حتی اگر درختی که می‌کارید تنها فایده‌اش به پرندگان و جانوران برسد و آنها از میوه و محصولش‌ بخورند، برای شما اجر و پاداش است.

«هر مسلمانی که نهالی بکارد، یا زراعتی کشت کند و پرنده‌ای یا انسانی یا چهارپایی از آن بخورد، برای او صدقه به‌شمار می‌رود»(به‌روایت بخاری ومسلم).

و در حدیثی دیگر آمده است اگر در بحبوحه‌ی قیامت درحال کاشتن شاخه‌ی درختی باشید، اگر بتوانید قبل از آنکه قیامت برپا شود نهال را بکارید، حتماً این کار را بکنید. یعنی حتی در لحظه‌های پایانی زندگی هم دست از کار خیر برندارید.

«إِنْ قَامَتْ السَّاعَةُ وَبِیدِ أَحَدِکمْ فَسِیلَةٌ فَإِنْ اسْتَطَاعَ أَنْ لَا یقُومَ حَتَّى یغْرِسَهَا فَلْیفْعَلْ»؛ «اگر قیامت برپا شد و در دست یکی از شما شاخه‌ی نهالی بود، اگر توانست که پیش از فراگیری قیامت آن را در خاک بکارد، چنین کند»(به‌روایت بخاری در الأدب المفرد).

«لاَ تَحقِرنَّ مِن المعْرُوفِ شَیئاً ولَوْ أنْ تلْقَى أخَاک بِوجهٍ طلِیق.»؛ «هیچ کار خوب و پسندیده را کوچک مشمار؛ هرچند با برادرت با چهره‌‌ی گشاده روبه‌رو شوی»(به‌روایت مسلم).

«تبسُّمُکَ فِی وجهِ أخیکَ صَدَقَة»؛ «لبخند و تبسم تو در روی برادرت، صدقه محسوب می‌شود»(ترمذی و ابن‌حبان).

زمینه‌هایی که توجه طالب نکویی را معطوف خود کنند، فراوان‌اند. از باب نمونه می‌توان به شاعر پاک‌نهاد معاصر، سهراب سپهری اشاره کرد. سهراب شعر معروفی دارد با نام «آب را گل نکنیم!» شاید شگفت‌آور باشد که او نگران کفتری است که در آن دوردست آبی می‌نوشد یا پرنده‌ای که در آب پری می‌شوید. شاعر نمی‌خواهد آب آلوده نصیبشان شود:

«آب را گل نکنیم:

در فرودست انگار، کفتری می‌خورَد آب.

یا که در بیشه‌ی دور، سیره‌ای پر می‌شوید.

یا که در آبادی، کوزه‌ای پُر می‌گردد.

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان می‌رود پای سپیداری، تا فروشوید اندوه دلی.

دست درویشی شاید نان خشکیده فروبُرده در آب.»

حواسش به پروانه‌هایی هست که در آب می‌افتند و به حیواناتی که به عنایت و نوازش او محتاج‌اند:

«یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب در آرم.

یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.»

«خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.

مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتی در راه، من مگس‌هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند.»

 

خیرخواهی و طهارت جان

رُشد معنوی ما در گرو بخشیدن و دست‌شستن از پاره‌ای دلبستگی‌هاست. وقتی در مسیر خیر قدم برمی‌داریم، لازم است از داشته‌هایمان دست برداریم. از مال، وقت، آبرو و باقی دارایی‌هایمان خرج کنیم. رُشد معنوی بدون بذل‌وبخشش و اعطای بخشی از داشته‌ها ممکن نیست. توسعه و تعالیِ «بودن» ما، با نثارکردن «داشته‌»های محبوبمان میسر می‌شود. در قرآن برای دستیابی به «برّ» و نیکی‌ها همین شیوه توصیه شده است: «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ»(آل‌عمران:۹۲)؛ «هرگز به نیکى دست نیابید، مگر آنکه از آنچه دوست دارید [و عزیز مى‏شمارید] ببخشید و هر آنچه ببخشید خداوند از آن آگاه است.»

و مقصود اصلی از بخشش‌های مالی را طهارت و تزکیه‌ی جان برشمرده است: «خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَکیهِم بِهَا...»(توبه:۱۰۳)؛ «از اموال آنان صدقه‏اى بگیر تا به‌وسیله‌ی آن پاکیزه‏شان سازى و رشد‌شان دهی.»

هنگامی که عزم نیک‌خواهانه داریم، اگر مدنظر قرار دهیم که در وهله‌ی نخست، آثار و پیامدهای مثبت این رفتار به من باز می‌گردد و من نخستین کسی هستم که از فعل خیرخواهانه‌ی خویش منتفع می‌شود و به این معنای قرآن توجه کنیم که: «إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِکمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا»(اسراء:7)؛ «اگر نیکی کنید در حق خویش نیکی کرده‌اید و اگر بدی کنید، به زیان خویش کرده‌اید.»؛ پاسخ‌های دیگران، اثری یأس‌آور و دلسرده کننده بر ما نخواهد داشت.

مولانا می‌گوید:

«اگر کسی در حق کسی نیک گوید، آن خیر و نیکی به وی عاید می شود، و در حقیقت، آن ثنا و حمد به خود می گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانۀ خود گلستان و ریحان کارد: هر باری که نظر کند، گل و ریحان بیند؛ او دائماً در بهشت باشد. چون خو کرده به خیر گفتن مردمان، چون به خیر یکی مشغول شد، آن کس محبوب وی شد؛ و چون از ویش یاد آید، محبوب را یاد آورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است. و چون بد یکی گفت، آن کس در نظر او مبغوض شد؛ چون از او یاد کند و خیال او پیش آید، چنان است که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد.

اکنون چون می‌توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض(باغ) ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی. و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنان است که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی.

پس اولیا، که همه را دوست می‌دارند و نیک می‌بینند، آن را برای غیر نمی‌کنند، برای خود کاری می‌کنند تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید. چون ذکر مردمان و خیال مردمان در این دنیا لابد و ناگزیر است، پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهت مبغوض مشوش راه ایشان نشود.

پس هر چه می کنی در حق خلق، و ذکر ایشان می کنی به خیر و شر، آن جمله به تو عاید می‌شود. و از این می فرماید حق تعالی: مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاء فَعَلَیْهَا (هرکس کاری نیکو و عملی به خیر و صواب کند بیگمان آن خیر و نیکویی برای اوست. و هرکس به ناصواب دست گشاید آن کردار ناصواب در گردن او خواهد بود. فصلت/ 46). فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ، وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ ( هرکس به مقدار ذره ای نیکویی کند بیقین [پاداش] آن را خواهد دید، و هرکس به مقدار ذره ای بدی کند بیقین [کیفر] آن را خواهد دید. زلزال/ 7، 8)»(3)

وقتی اهل خیر باشیم، ممکن است رفتارمان ازسوی دیگران پاسخ مناسبی دریافت نکند. دیده نشویم یا محبتمان را با بی‌اعتنایی و جفاکاری تلافی کنند. اگر خاطرمان جمع باشد که نیک‌خواهی ما برای کسب اعتبار اجتماعی و قدردانی دیگران نبوده، بلکه برای تعالی روحمان لازم و مفید بوده است، خراشی در دل نخواهیم داشت. نیک‌خواهی روحمان را سیراب می‌کند. مادر ترزا درهمین‌زمینه گفته است:

«مردم غالباً نامعقول و خودخواه و غیر منطقی هستند؛ بااین‌وجود آنها را ببخشید. اگر مهربان باشید ممکن است مردم شما را متهم به چاپلوسی کنند؛ بااین‌وجود مهربان باشید. اگر توانستید دوستان دروغین و دشمنان واقعی خود را تشخیص دهید، باز هم مهربان باشید. اگر صادق و روراست باشید، ممکن است مردم فریبتان بدهند؛ با این وجود صادق و رو راست باشید. چیزی را که طی سالها می‌سازید ممکن است کسی یک‌شبه خراب کند؛ بااین‌وجود بسازید. اگر آرامش و شادی بیابید، ممکن است حسادت بورزند؛ با این وجود شاد باشید. کار خوبی که امروز انجام می‌دهید مردم اغلب فراموش می‌کنند؛ بااین‌وجود کار خوب را انجام دهید. بهترین چیزهایی که دارید به مردم بدهید‌؛ هرچند ممکن است کافی نباشد؛ بااین‌وجود بهترین چیزهایی را که دارید به مردم بدهید. همه‌ی اینها بین تو و خداست و بین تو و این افراد چیزی وجود ندارد.»

 

شادم از زندگی خویش که کاری کردم

نکوکاری و خیرخواهی در وهله‌ی اول به‌سود خود فرد نیکوکار است. گمان نکنیم با عمل خیر درحق دیگری لطف کرده‌ایم و بر کسی منت نهاده‌ایم. با خیرخواهی و نشر خیر، درحقیقت به توسعه و تعالی شخصیت‌ خودمان کمک کرده‌ایم و زندگی خود را بامعنا‌تر کرده‌ایم و بر رضایت از خود افزوده‌ایم. وقتی نیکی می‌کنیم و می‌ّبینیم که با عمل اخلاقی و نیک‌خواهانه‌ی ما جهان قدری زیباتر و دلپذیرتر شده است، احساس شادی و کامیابی و معناداری می‌کنیم و می‌گوییم: «شادم از زندگی خویش که کاری کردم.»

وقتی در زندگی معنایی باشد، آدم کیفیات دشوار زندگی را راحت‌تر تحمل می‌کند. نیچه می‌گفت: «اگر آدمی برایِ «چرا؟»یِ زندگانیِ خود پاسخی داشته باشد کم‌و‌بیش با هر «چه گونه؟»‌ای می‌سازد.»(4)

وقتی نیک‌خواه و نیکی‌گستر هستید و همواره مراقب‌اید که رنجی بیهوده بر کسی عارض نکنید و تا می‌توانید دلی را آسوده کنید، احساس می‌کنید کاری کرده‌اید و زندگی‌‌تان معنادار و ارزنده شده است. امیلی دیکنسون در شعری گفته است:

«اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم،

بیهوده نزیسته‌ام.

اگر بتوانم رنجی را بکاهم،

یا دردی را مرهم نهم

یا مرغکی رنجور را

به آشیانه باز آورم،

حاشا، بیهوده نزیسته‌ام.»(5)

برخی از شاعران فرزانه، «مهرورزی» را معنا و گوهر زندگی دانسته‌اند و رسالت خویش را در «عاشقانه زیستن» تعریف کرده‌اند:

پیتر مانیکه سروده است:

«آدمی نیست مگر اندیشه

اینچنین گفت دکارت

«ورد زورت» این چو شنید

داد پاسخ که دل است اصل حیات

چون نهادیم قدم در ره نو

ورق دفتر پیشین بستیم

سخن ما همه این است دگر

عشق ورزیم از این رو هستیم»(6)

فریدون مشیری، شاعر معاصر ایرانی نیز به همین مضمون اشاره دارد:

«جام دریا از شراب بوسه‌ی خورشید لبریز است،

جنگل شب تا سحر تن شُسته در باران،

خیال‌انگیز!

ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خُم‌خانه

سرمستیم

در من این احساس:

مهر می‌ورزیم،

پس هستیم»

درباب مادر ترزا آمده است: «در آن زمان دویست‌هزار بی‌خانمان در کلکته زندگی می‌کردند. مادر ترزا در یکی از این روزها زنی را می‌بیند که کنار خیابان افتاده و موش‌ها و کرم‌ها نصف صورت او را جویده بودند. زن را بغل می‌کند و به بیمارستانی رهسپار می‌شود. بیمارستان از بستری‌کردن آن زن خودداری می‌کند. مادر ترزا آن زن را آنقدر بغل می‌کند و در جلوی بیمارستان منتظر می‌شود تا بالاخره تختی شکسته را در کنار حیات بیمارستان به او نشان می‌دهند و می‌گویند که می‌توانی او را در آنجا بستری کنی. مادر ترزا زن را در آن تخت بستری می‌کند و آن زن دقایقی بعد می‌میرد. زن هنگام مرگ لبخندی محبت‌آمیز به مادر ترزا می‌زند و جان می‌سپارد. مادر ترزا احساس می‌کند که این بهترین لبخند دنیا بوده که تاکنون از دنیا گرفته است»(7)

ما با کوشش‌های نیک‌خواهانه‌مان نمی‌توانیم جهان را گلستان کنیم؛ اما می‌توانیم درونمان را آباد و گُل‌آیین کنیم. خیرخواهی و خیرگستری رنگ روحمان را آبی می‌کند.

 

چنان‌که مادری تنها فرزندش را

نیک‌خواهی شامل و فراگیر که آدمی غصه‌دارِ سرنوشت همه‌ِ‌ی انسان‌ها باشد وبا هیچ‌کس بدخواهی و بدگویی و بدکرداری در پیش نگیرد، در منش و روش فرزانگان عالَم و راهبران معنوی به‌چشم می‌خورد.

پیامبر اسلام(ص) در روز جنگ اُحد می‌گوید: «ربّ اغفِر لِقَومی فَإِنَّهُم لا یعْلَمُونَ»؛ «خدایا، این قوم مرا بیامرز؛ چراکه نمی‌دانند.»(8)

به‌روایت انجیل، عیسی(ع) که بر صلیب آویخته بود دعا می‌کرد: «ای پدر، ایشان را ببخشای. نمی‌دانند چه می‌کنند.»(9)

در احوال فرزانگان معنوی به نکته‌هایی برمی‌خوریم که حتی پذیرش آن هم دشوار می‌نماید؛ مثلاً چگونه می‌شود کسی برای بدخواهان خود نیز تا این حد نیک‌خواه باشد که بگوید:

هر که با ما یار نَبوَد ایزد او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هرکه اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی کز باغ عمرش بشکفد بی‌خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد (میر علی همدانی)

زمانی می‌توان همچون بایزید بسطامی گفت: «راضی شدم که به‌جای همه‌ی خلق به دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بر ایشان داشتم»(10)، که همه‌ی انسان‌ها را به‌چشمی مادرانه نگاه کنیم؛ مادری که به فرزندانش شفقت و مهر بی‌قیدوشرط دارد. توصیه‌ی بودا این است که: «همه‌ی جهان را دوست داشته باش. آنچنان‌که مادری تنها فرزندش را دوست دارد.»

ابوالحسن خرقانی به چنین نگاه مادرانه‌ای متصف است که می‌گوید: «اگر از ترکستان تا درِ شام کسی را قدمی در سنگی آید، زیانِ آن مراست. از آنِ من است. تا در شام اندوهی در دلی است، آن دل از آن ِ من است»(11)

طالب خیر، گستره‌ی مهربانی و نیکوکاری‌اش شامل همگان، دوستان و دشمنان، می‌شود.

آلبرت شوایتزر می‌گوید: «من نسبت به همه‌ی آنچه زندگى خوانده مى‌شود نمى‌توانم احساسى جز احترام و توجه داشته باشم. نمى‌توانم از شفقت‌ورزیدن نسبت به هر چیزى که زندگى و حیات خوانده مى‌شود خوددارى کنم. این آغاز و بنیان اخلاق است. اخلاق عبارت است از احساس مسئولیت بى‌حدومرز نسبت به همه‌ی موجودات.»

هم او می‌گوید: «پیش از آنکه به مدرسه بروم این موضوع کاملاً برایم غیرقابل‌درک بود که چرا در دعاهایى که وقت غروب مى‌خواندم، فقط باید براى آدم‌ها دعا مى‌کردم. به‌همین‌خاطر وقتى مادرم با من دعا مى‌کرد و مرا قبل از خواب مى‌بوسید، دعایى را که خودم براى همه‌ی موجودات زنده درست کرده بودم زمزمه مى‌کردم. دعا این بود:”خدایا از همه‌ی موجوداتى که نفس مى‌کشند حمایت کن و به آنها برکت ببخش. آنها را از همه‌ی بدى‌ها حفظ کن و بگذار آنها در آرامش و اطمینان به خواب بروند. “»(12)

 

برادرخورشید، خواهرماه

در احوال عارفان، به حکایت‌هایی بر می‌خوریم که گویای انس و احساس یگانگی با حیوانات است. یعنی کسانی که به حیوانات، چشمِ شکار ندارند و لذت تماشا و انس را جایگزین خوی شکارگری و لقمه‌یابی از حیوانات کرده‌اند.

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت (فاضل نظری)

 سهراب سپهری می‌گفت:

«هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.»

وقتی با مجموع هستی در صلح و یگانگی باشیم، آرامشی عجیب را می‌توانیم چشید. وقتی طوری از کنار زندگی بگذریم که زانوی آهویی به لرزه نیفتد:

«با اینهمه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می‌گذرم

که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و

نه این دل ناماندگار بی‌درمان!»(سید علی صالحی)

وضعیتی که جانداران دیگر در مجاورت ما احساس انس و امنیت کنند. مثل این وضعیت:

«گنجشک‌ها با تو دوستند

گربه‌ها از صدای پایت فرار نمی‌کنند

سوسک‌ها

اگر تو بخواهی

کنار دمپایی‌ها دراز می‌کشند

جانور درونم آرام شده است

تو با کدام زبان حرف می‌زنی؟!»(حافظ موسوی)

از دوستی عارفان و انس و امنیتی که جانداران در حضور آنان داشتند حکایت‌های جان‌پروری بر جای مانده است. از طبیعت‌دوست‌ترین عارفان، می‌توان به فرانسیس آسیزی(1226-1182) اشاره کرد که به او لقب حامی طبیعت داده‌اند. فرانسیس که از مشهورترین قدیسان مسیحی است مناجات بی‌همتایی دارد که در آن اجزای هستی را خواهران و برادران خود می‌خواند و از قرابت و خویشاوندی خویش با طبیعت حرف می‌زند. در باور و تجربه‌ی او، جمله‌ی هستی از یک خانواده‌اند و در گوهر و تبار، یکی هستند.

«ستایش او [فرانسیس آسیزی] از طبیعت ناشی از این معرفت بود که خدا در همه‌ی مخلوقات حاضر است. لذا او با پرندگان مانند خواهران و برادران خود حرف می‌زد... احساس فرانسیس از وحدتِ نوع انسانی با طبیعت، در طیّ غزل «برادرخورشید» که سروده‌ی اوست، به نحوی دلکش وصف شده است که در آن او به خدا، به سبب مراحمش نظیر برادرخورشید و خواهرماه و برادرباد و خواهرآب و برادرآتش و مادرزمین و حتی برای "خواهرمرگ جسمانی" ستایش و نیایش تقدیم می‌دارد و او را حمد می‌گوید. حتی هنگامی که به زیر داغ رنج دید و دستش سوخت، نیایش او این بود: ای برادر من آتش!.... در این ساعت بر من مهربان باش و ادب پیشه گیر! به درگاه خدایی که ترا آفرید تضرع می‌کنم تا گرمای تو را بر من تعدیل فرماید به طوری که تو فقط آنقدر بسوزانی که مرا تاب آن باشد.»(13)

نیایش شاهکار او این است:

«ستایش تراست، ای خداوند من، با جمله‌ی آفریدگانت،

بالخاصه حضرت برادر خورشید،

که بدان، برما روشنایی و نور عطا می‌کنی؛

زیباست و با درخشندگی بسیار، نور می‌افشاند،

و مظهری از ترا، از خدای تعالی، برما ارزانی می‌دارد.

 ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،

و اختران:

آنها را در آسمان سرشتی،

روشن و گرانبها و زیبا.

 ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،

و بهر هوا و بهر ابرها،

بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،

به برکت آنها، جمله‌ی آفریدگان را زنده نگاه می‌داری.

 ستایش تراست، ای خدای من، بهرخواهرمان آب،

که بس سودمند است و بسی فروتن،

گرانبها و پاکیزه.

 ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین،

که ما را در خود دارد و می‌پرورد،

که میوه‌های گوناگون پدید می‌آورد،

با گل‌های رنگارنگ و سبزه‌ها.

 ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان

که به سبب عشق به تو، می‌بخشایند؛

که آزمونها و بیماریها را بر می‌تابند:

نیکبخت اند اگر صلح را نگاه دارند،

چه تو، ای خدای تعالی، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد.

 ستایش تراست، ای خداوند من،

بهرخواهرمان مرگ جسمانی،

که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.»(14)

«یکی از مشهورترین مقدّسان روسی ساکن در جنگل‌های شمال روسیه، سرگی رادونژی(1394-1314) بود... مفاد یکی از مشهورترین اوصافِ زندگی سرگی، که یادآور واقعه‌ی فرانسیس قدیس با طیور و پرندگان است، چنین است که منزل او در میان وحوش بود و این شیخ روحانی می‌توانست به خرسی که به نزد او می‌آمد، با دست خود غذا بدهد. در چنین اوقاتی او تنها قطعه‌ی نانی را که از آنِ خود داشت به خرس می‌داد زیرا ابداً حاضر نبود خرس را از غذای خود محروم و نومید سازد.»(15)

وقتی شیخ[ ابوسعید ابوالخیر] در قحط با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگِ مردم‌خوار بود. ناگاه گرگ آهنگِ شیخ کرد. شاگرد سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت «چه می‌کنی؟ ای سلیم دل! تو ندانی که از بهر جانی با جانوری مضایقت نتوان کرد؟»(16)

«نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره می‌کردند و بدو تقرب می‌نمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نهاد. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید. رابعه گفت: تو امروز چه خورده‌ای؟ گفت: اندکی پیه پیاز. گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.»(17)

محی‌الدین ابن عربی، عارف مسلمان قرن هفتم گفته است:

«در سفرى، در زمان جاهلیّت که به معیّت پدرم بودم، در میان قرمونه و بلمه از بلاد اندلس، مرور مى‏کردم، که ناگاه به دسته‏اى، از گورخران وحشى رسیدم، که به چرا مشغول بودند، من به شکار آنها مولع بودم و غلامانم از من دور، پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم، که هیچیک از آنها را با شکار آزار نرسانم.

هنگامى که اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد ولى من آن را از این باز داشتم و درحالى‏که نیزه به دستم بود، بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم و چه بسا که سر نیزه به پشت بعضى از آنها مى‏خورد، ولى آنها همچنان مشغول چرا مى‏بودند و سوگند به خدا سرشان را بلند نمى‏کردند، تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گوران برمیدند و از جلوى آنها گریختند و من سبب آن را نمى‏دانستم تا اینکه بدین‏طریق یعنى طریق خدا برگشتم و اکنون مى‏دانم که سبب چه بوده است و آن همان است که ما ذکر کردیم یعنى امانى که در نفس من، براى آنها بود، در نفوس آنها سرایت کرده بود.»(18)

این حکایت را ابن‌عربی به دنبال این توصیه‌ی خویش آورده است: «مقصود اینکه اگر مى‏خواهى از دیگران نترسى، دیگران را مترسان و اگر مى‏خواهى از هر چیزى ایمن باشى باید هر چیزى از تو ایمن باشد.»(19)

با شعری از سهراب سپهری این جُستار را خاتمه می‌دهم:

«یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب،

زود از آب در آرم.

یاد من باشد کاری نکنم،

که به قانون زمین بر بخورد.»

 

چگونه دیگران را دوست بداریم؟

محبت و عشق به آدم‌ها به شیوه‌های مختلفی اتفاق می‌افتد. گاهی دیگران را دوست داریم، چون رنج می‌برند و از این‌رو شایسته‌ی مراقبت و حمایت و محبت هستند. شوپنهاور عمدتاً این طرز تلقی را دارد و آدمیان را به این سبب مورد توجه و عنایت قرار می‌دهد، که با او «هم‌رنج» هستند. اینکه آنها هم موجوداتی فلاکت‌بارند که داغ سرنوشتی رنج‌آمیز را بر پیشانی دارند. می‌گوید:

«در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا میکنی، فرقی نمی‌کند که باشد، سعی نکن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی‌ای از او به عمل آوری، به بدطینتی و کوته‌بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی می‌تواند تورا به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض توجهت را تنها معطوف رنج‌ها و حوایج و بی قراری‌ها و دردهایش کن....راه فرو خوردن نفرت و تحقیر به هیچ وجه جستن به اصطلاح "کرامت" انسان نیست، بلکه برعکس، نگریستن به او به سان موجودی قابل ترحم است.»(متعلقات و ملحقات، ترجمه‌ رضا ولی‌یاری، نشر مرکز)

«خطاب واقعی بین یک فرد با فرد دیگر باید به جای آقا، جناب، ... رفیق دردمند من باشد. هر چند ممکن است این موضوع عجیب به نظر آید، اما بر طبق این واقعیت است که دیگران را در صحیح‌ترین وجه خود قرار می‌دهیم، و همچنین ضروری‌ترین چیزها، یعنی تحمل، صبر، گذشت و عشق به همسایه را به ما یادآوری می‌کند که همه بدان محتاجند و هر کدام از ما آن را به دیگری مدیون است.»(20)

این نوع مهرورزی در حقیقت نوعی ترحم و دلسوزی است. نگاهی که توماس مرتون، عارف مسیحی قرن بیستم با آن مخالف است. مرتون می‌گوید: «زندگی روحانی در عشق خلاصه می‌شود، به خاطر نیکی کردن، یا کمک کردن، یا حمایت از کسی عشق نورزید. در این صورت، همنوع خود را چون شیئی ساده انگاشته‌ایم، و خود را اشخاصی خردمند و سخاوتمند. این هیچ رابطه‌ای با عشق ندارد. عشق یعنی با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن.»(21)

نگریستن به دیگری نه به مثابه‌ی موجودی ضعیف و نیازمند حمایت و یاری، بلکه به‌سان موجودی که تابشی از آگاهی هستی و حضور خداوند دارد. به‌مانند دریچه‌ای رو به زیبایی و نکویی و حقیقت که حتا اگر در اثر جهل و یا بددلی، بخش عظیمی از ظرفیت خویش را تباه کرده باشد، همچنان کورسویی از روشنی را واجد است. کریستین بوبن می‌گفت: «همه جا به دنبال چیزی می‌گردم که شایسته‌ِ ستایش باشد، حتی در بدترین‌ها.»(زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)؛ «دست شیطان را گرفتم. زیر ناخن‌های سیاهش روشنایی را دیدم.»(22)

جبران خلیل جبران گفته است: «چنانکه انسانهای مقدس و راست کردار نمی‌توانند به ورای آن قله‌ی رفیع که در همه‌ی شماست پرواز کنند، همچنین شریران و ضعیفان نیز نمی‌توانند به مرتبه‌ای نازلتر از نازلترین نقطه‌ای که در همه‌ی شما هست فرو افتند.»(23)

مطابق این تلقی، می‌توان در شریرترین انسان‌ها هم بارقه‌هایی از روشنی و آگاهی سراغ گرفت و محبتی مبتنی بر تکریم و احترام نثار داشت.

این نوع دوست داشتن، چیزی فراتر از ترحم و ایثار است. در واقع نوعی خوددوستی است. دیگری را دوست دارم چرا که ارزش‌هایی دارد که او را شایسته‌ی دوست داشتن می‌کند و دوست داشتن او مرا غنا می‌بخشد و پرتوی از حقیقت، زیبایی و روشنی را بر من می‌تاباند. این بهره‌مندی ممکن نیست مگر اینکه با شکیبایی و همدلی، به مرزهای روح دیگری نزدیک شویم و چنان‌که توماس مرتون می‌گفت از طریق این نزدیکی و یگانگی، بارقه‌ی روشنی را در وجود دیگری بیابیم: «با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن.»

کریستین بوبن می‌گوید: «ما نمی‌توانیم انسانی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی‌اختیار در قلب خویش جای دهیم.»(24)

یگانگی با دیگری از طریق همدلی اتفاق می‌افتد. کریستین بوبن می‌گوید: «همدلی یعنی آنچه را که دیگری احساس می‌کند، به سرعت آذرخش حس کنیم و بدانیم که خطا نکرده‌ایم، گویی دل ما از سینه برون جسته تا در سینه‌ی دیگری منزل کند. همدلی چون شاخکی در وجود ماست که با آن، موجودات زنده را لمس می‌کنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریف لمس کردن نیست که به بهترین وجه می‌توانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار می‌شویم. نه گیاه‌شناسان بهترین شناخت را از گل‌ها دارند و نه روان‌شناسان بهترین درک را از روح‌ها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد.»(25)

دوست داشتن دیگری به خاطر ارزش‌های روشنی‌بخشی که هیچ انسانی تماماً از آن محروم نیست، و نه صِرفاً به این خاطر که ضعیف‌اند و نیازمند تفقد و مراقبت ما. کشف ارزش‌های نهفته در هر انسانی از طریق همدلی تمام‌عیار رخ می‌دهد. پاسکال می‌گفت: «در آنجا که از امور انسانی سخن به میان می‌آوریم گفته‌اند که لازم است که آنها را بشناسیم تا بتوانیم دوستشان بداریم، و این ضرب المثل شده است؛ اما قدیسان، بر عکس، چون از امور الهی سخن میگویند، میگویند باید آنها را دوست بداریم تا بتوانیم بشناسیمشان و فقط از رهگذر محبّت به ساحت حقیقت راه مییابیم؛ اینان از این گفته یکی از سودمندترین دستورالعملهای خود را بر ساخته‌اند.»

همان حرفی که روباه به شازده‌کوچولو آموخت: «هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.»(26)

هم‌دلی پیدا کردن، مأنوس شدن با نواهای ظریف و گاه پنهانی درون انسان است. همدلی یافتن نیازمند سکوتی ژرف و تأملی صبورانه است. مراقبه‌ای که به مدد آن بتوانیم موسیقی روح دیگری را دریابیم و بشنویم.

شوپنهاور می‌گفت دوستت می‌دارم چرا که رنج می‌بری و به‌مانند من، از سنگینی بار زندگی خمیده‌ای.

توماس مرتون می‌گوید: دوستت می‌دارم چرا که بارقه‌ای از آگاهی و روشنی هستی و من در اثر «یگانگی» و «همدلی» با تو توانسته‌ام رایحه‌ی نواهای دل‌پذیر و جذاب روحت را دریابم و این محبت، شریک شدن در عطر یگانه‌ی وجود توست.

 

نیک‌خواهی و خوش‌قلبی

ارزنده‌ترین آموزه و تذکری که از مدرسه‌ی عارفان می‌توان گرفت، پیام نیک‌خواهی است. وقتی کسی را می‌دیدند که در حین ارتکاب گناه، شادی می‌کند، به جای آنکه بددلانه آرزوی سلب آن شادی را کنند، به‌دعا می‌خواستند شادی‌ای نصیب‌اش شود که ملازم گناه نباشد. زوال آن شادی را نمی‌خواستند، بلکه شادی‌ای متعالی‌تر و ماندگارتر برایش آرزو می‌کردند. حکایتی در برخی منابع عرفانی آمده که گرچه شاکله‌ی واحدی دارد به سه عارف نسبت داده شده است:

(ذوالنون مصری) روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایّها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت: «بارخدایا، چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده‌ای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.»(27)

ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند وشراب همی خوردند وبازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی که آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یا رب چنانکه ایشان رادر دنیا شاد کرده‌ای ایشان را در آخرت شادی ده.(28)

(شیخ ابوسعید ابوالخیر) روزی به گورستان حیره می‌شد. به سر تربت مشایخ رسید. جمعی را دید که در آن موضع خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند و خواستند که احتساب کنند (امر به معروف ونهی از منکر) و ایشان را برنجانند و بزنند. شیخ اجازت نداد. چون شیخ نزدیک ایشان رسید گفت: «خدا همچنین که درین جهان خوش دلتان می‌دارد در آن جهان خوش دلتان داراد!»(29)

 

می‌شود دشمنان را دوست داشت؟

دشمنان را نیز می‌توانیم دوست بداریم. این‌کار نه تنها ممکن است بلکه سودمندی و مطلوبیّت هم دارد. دوست داشتن دشمنان را بیشتر در «نیک‌خواهی» باید معنا کرد. ممکن است خوش نداشته باشیم با دشمنان، بدخویان و کسانی که از سرِ بددلی به ما آسیب زده‌اند هم‌نشینی و مصاحبت داشته باشیم. خُرده‌ای بر این کناره‌گیری نمی‌توان گرفت. اما «بدخواهی» مقوله‌ی دیگری است. توصیه‌ی عارفان و فرزانگان این بوده است که «بدخواه» هیچ احدی نباشیم بلکه از صمیم دل و سویدای جان برای همگان- حتی‌ دشمنان و عنودان- نیک‌خواهی و آرزوی بهروزی و خوش‌فرجامی داشته باشیم.

اما چگونه می‌توان واجد چنین روحیه‌ای شد؟

 

(1)

یکی اینکه به گفته‌ی عارفان نیک‌خواهی همگانی و بی‌قید و شرط، درون و ضمیر خودِ فردِ نیک‌خواه را آراسته و بهشت‌آیین می‌کند. یعنی در درجه‌ی اول، نیک‌خواه بودن، خدمتی است که به خودمان می‌کنیم. مولانا می‌گفت:

«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»(30)

 

(2)

وجه دیگر اینکه، به باور عارفان، وقتی نیک‌خواهی همگانی داشته باشیم، خداآیین شده‌ایم. چرا که در نگاه آنان، خداوند مهر عام و رحمت واسع و فراگیر دارد: «وَرَحْمَتِی وَسِعَتْ کلَّ شَیءٍ»(اعراف:156)؛ «رَبَّنَا وَسِعْتَ کلَّ شَیءٍ رَّحْمَةً»(غافر:7). فرزانه‌ی حقیقی به باور آنان کسی است که خوی آفتاب و خصلت باران دارد. سری سقَطَی از عارفان نامدار ما در این زمینه گفته است:

«عارف

آفتاب صفت است که بر همه‌ی عالَم بتابد

و زمین‌شکل است که بارِ‌ همه‌ِ موجودات بکشد

و آب‌نهاد است که زندگانیِ‌ دل‌ها بدو بُوَد

و آتش‌رنگ است که عالم بدو روشن گردد.»(31)

جنید بغدادی گفته است:

«صوفی چون زمین بُوَد که همه پلیدی‌ها در وی افکنند و همه نیکویی‌ها از وی بیرون آرند.»(32)

«عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.»(33)

 

(3)

ابعاد دیگری نیز می‌توان برای این نیک‌خواهی عام به دست داد. ما در برابر آسیب‌ها، بدعملی‌ها و رنج‌هایی که از کسانی به سبب بیماری‌، جنون و یا عوامل قهری دیگر می‌بینیم، غالباً بدخواه و دشمن‌خو نمی‌شویم. رفتارشان را عذر می‌نهیم و آنان را «معذور» قلمداد می‌کنیم. هر چه در تفسیر اعمال دیگران بیشتر آنان را عامِد و مختار فرض کنیم، بیشتر مستعد آنیم که بدخواهی پیشه کنیم. نگاهی که عارفان به انسان‌ها داشتند توأم با عذرنهی و تبرئه‌ی نیات و مقاصد آنان بود.

نقل است که شیخ ابوبکر واسطی به گورستان جهودان میرفت و می‌گفت: «این قومیند همه معذور، و ایشان را عذر هست.» مردمان این سخن شنیدند، او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی. قاضی بانگ بر او زد که: «این چه سخن است که تو گفته یی که جهودان معذورند؟» شیخ گفت: «از آنجا که قضای توست، معذور نِیند؛ اما از آن جا که قضای اوست، معذورند.»(34)

عارفان عمدتاً سعی داشتند که رفتار آدمیان را به بهترین وجه، تأویل و تفسیر کنند و حتی‌الامکان از تفسیر‌های بدگمانانه بپرهیزند:

از شیخ ابوسعید ابوالخیر سؤال کردند که ای شیخ! ما الفتوّة؟ شیخ گفت: حقیقة الفتوة أن تعذر الخلقَ فیما هم فیه[حقیقت جوانمردی این است که خلق را، در آنچه هستند، معذور داری.](35)

نقل است که شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»(36)

سهل تستری گفته است: «با عارفان همنشینی کن از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی را به نزدیک ایشان تأویلی بود لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند.»(37)

اسپینوزا می‌گوید: «انسان ها بیشتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را مختار فرض می‌کنند، و کمتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را ضروری و مصمم می‌دانند.»(38)

 

(4)

دشمنان، ناخواسته، می‌توانند اسباب آگاهی و اعتلا ما شوند و همین می‌تواند در مهار بدخواهی‌ما مؤثر باشد. بی‌ثباتی و نامانایی جهان و تنهایی عمیق و زوال‌ناپذیر انسان، حقایقی هستند که جور و جفاهای دیگران، مایه‌ی آشکارگی بیشتر آنها می‌شوند. همچنین اگر بینش روشنی داشته باشیم، رنج‌ها و زخم‌ها، ظرفیت‌های وجودی ما را پهنا می‌دهند. بنابراین، وجود انسان‌های جفاکار، از جهتی می‌توانند مغتنم شمرده شوند و ما می‌توانیم با لحاظ این امر، هر چه بیشتر از دامنه‌ی بدخواهی خود بکاهیم. کریستین بوبن نوشته است:

«در برابر آن که بر تو بسیار زخم زد تو قهقهه سر دادی. تو دیگر این جا نیستی اما درسی به من آموختی که اکنون چنین باز می‌نویسمش: «آنکس که خرابی ما را می‌خواهد بر گنجمان می‌افزاید.»(39)

 

(5)

 نکته‌ی دیگری که توجه به آن می‌تواند به نیک‌خواهی فراگیر ما بینجامد آگاهی از رنج‌هایی است که همه‌ی انسان‌ها، حتی دشمنان‌مان، با آن دست به گریبان‌اند. آگاهی از سرنوشت محتوم مرگ، پیری، بیماری و ابعاد سوگناک زندگی که همگان با آن رویاروی هستند. شوپنهاور می‌نویسد:

«در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا میکنی، فرقی نمی‌کند که باشد، سعی نکن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی‌ای از او به عمل آوری، به بدطینتی و کوته‌بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی می‌تواند تورا به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض توجهت را تنها معطوف رنج‌ها و حوایج و بی‌قراری‌ها و دردهایش کن...»(40)

درک و استحضار این نکته که دیگری هر چند بدخواه و دشمن من- با من از جهات بسیاری هم‌سرنوشت است و مرگ و تنها مُردن را تجربه می‌کند، نیک‌خواهی را در ما رُشد می‌دهد:

«سرانجام که در می‌یابیم می‌میریم و همه‌ی موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه‌ی موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.»(41)

«این نومیدی تلخ که زاده‌ی این آگاهی است که همان‌سان که پیش از به دنیا آمدن وجود نداشتی، پس از دنیا رفتن هم فنا خواهی پذیرفت؛ در دلت شفقت یعنی عشق به همه‌ی همنوعان و برادرانی که در این جهان خاکی داری، به این سایه‌های ناشاد که یک‌یک از صندوق عدم فرا می‌آیند و به صندوق عدم فرو می‌روند، به این جرقه‌های آگاهی که لحظه‌ای در ظلمت جاودانه‌ی بیکرانه می‌درخشند، پیدا خواهی کرد. و این احساس شفقت را که به سایر انسان‌ها، به همنوعانت داری، ابتدا به کسانی پیدا می‌کنی که به تو نزدیکت‌ترند. یعنی کسانی که با آنها زندگی می‌کنی؛ و سپس شفقتی شامل و کامل می‌شود و به همه‌ی موجودات زنده و شاید موجوداتی که حیات ندارند و فقط وجود دارند، گسترش می‌یابد. آن ستاره‌ی دور، که شبها در دل آسمان می‌درخشد، روزی خاموش و خاکستر خواهد شد و نخواهد درخشید و نخواهد وجود داشت. همه‌ی آسمان پرستاره چنین سرنوشتی خواهد داشت. چه آسمان بیچاره‌ای!»(42)

«زمانی بود که می‌گفتم این ترک است و آن بلغاری و این یونانی.. لیکن حالا با خود می‌گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می‌خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی‌کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره‌ی کسی می‌پرسم. و حتی در حال حاضر که دارم رو به پیری می‌روم، به نمکی که می‌خورم قسم، مثل اینکه دیگر کم‌کم این را هم نمی‌پرسم. آره، رفیق، آدمها خوب باشند یا بد، دل من به حال همه‌شان می‌سوزد. وقتی من آدمِ بدبختی را می‌بینم، ولو بظاهر نشان بدهم که به من مربوط نیست، دلم به حالش می‌سوزد و با خود می‌گویم که این بیچاره هم می‌خورد، می‌نوشد، عشق می‌ورزد و می‌ترسد؛ او نیز خدایی دارد و شیطانی؛ او نیز خواهد مُرد، زیر خاک خواهد خوابید و طعمه‌ی کرمها خواهد شد. ای بیچاره! ما همه برادریم و همه طعمه‌ای هستیم برای کرم‌ها!»(43)

یعنی آگاهی هر چه عمیق‌تر از این نکته که دیگری «هم‌رنج» من است و «همدلی» با وضعیت وجودی او، ما را مشفق‌تر و نیک‌خواه‌تر می‌گرداند.

ویتگنشتاین در همین رابطه گفته است:

«انسانها را بفهم! هر وقت می‌خواهی ازآنها متنفر باشی، سعی کن به جایش آنها را بفهمی.»(44)

 

(6)

به ملاحظه‌ی یاری‌دهنده‌ی دیگری هم می‌توان اشاره کرد و آن اینکه هر چه خویش را پاک‌دامن‌تر و بی‌گناهتر بینگاریم، آمادگی بیشتری برای بدخواهی در برابر گناه‌کاران و دشمنان‌مان خواهیم داشت. ولتر می‌گفت:

ولتر می‌گفت: «ما باید متقابلا نسبت به هم بردبار باشیم، برای آنکه همه ما ضعیفیم، نامعقولیم، آماده‌ی دگرگونی و ارتکاب اشتباهیم. یک نی خوابیده در لجن توسط باد آیا به نی دیگری که در جهت عکس آن خوابیده خواهد گفت: بدبخت، مثل من سینه‌خیز برو، وگر نه درخواست خواهم کرد تو را از ریشه دربیاورند و بسوزانند.»(45)

داستانی که در انجیل یوحنا در باب مسیح آمده است در همین رابطه معنا می‌یابد. مسیح خطاب به کسانی که آکنده از خشم، قصد سنگسار زنی را داشتند که مرتکب زنا شده بود می‌گوید:

 «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» و چون همگان از خجلت این سؤال از قصد خویش منصرف شدند، مسیح رو به زن می‌کند می‌گوید: «من نیز ترا محکوم نمی‌کنم. برو و زین پس گناه مکن.»(46)

 

در پاسخ به این که آیا می‌شود دشمنان را دوست داشت و هر گونه بدخواهی و کینه‌ورزی را از ضمیر خود پیراست، شواهدی از متون مقدس و ادبیات عرفانی و تعلیمی ذکر کنم:

 

عبدالله‌بن‌مسعود می‌گوید: گویا هم اکنون رسول خدا(ص) را می‌بینم که از پیامبری حکایت می‌کند که قومش او را زده و خون‌آلود کرده‌اند و او در حالی که خون را از چهره‌اش پاک می‌کند، می‌گوید: «اللَّهُمَّ اغفِر لِقَومی فَإِنَّهُم لا یعْلَمُونَ»؛ خدایا! قومم را ببخشای چرا که آنان نمی‌دانند.(به‌روایت بخاری و مسلم)

--

پیامبر اسلام(ص) در روز احد، ابتدا گفتند: «إشتدّ غضبُ الله علی قَومٍ دمّوا وجهَ رسولِهِ»؛ خداوند سخت خشم خواهد گرفت برمردمانی که صورت پیامبرشان را خون آلود گردانیدند. آنگاه لحظاتی درنگ کردند و سپس گفتند: «ربّ اغفِرِ لِقَومی فَإِنَّهُم لا یعْلَمُونَ»؛ خدایا این قوم مرا بیامرز چرا که نمی‌دانند.(47)

--

چون به مکانی به نام جمجمه رسیدند، او[مسیح] را با آن تبهکاران بر صلیب کشیدند، یک در سمت راست و دیگری در سمت چپ وی. و عیسی گفت: «ای پدر، ایشان را ببخشای: نمی‌دانند چه می‌کنند.»(48)

--

عیسی به پیروان خود می‌گفت:

«شنیده‌اید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را می‌گویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید... چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان بر می‌آورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو می‌بارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمی‌کنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمی‌کنند؟»(49)

«لیک شما را که بر من گوش سپرده‌اید می‌گویم: دشمنان خویش را دوست بدارید و بر آنان که از شما بیزاری می‌جویند، نیکی کنید، از برای کسانی که نفرینتان می‌کنند برکت طلبید و بهر آنان که بر شما افترا می‌زنند دعا کنید. بر آن کس که بر گونه‌ی تو نواخت، گونه‌ی دیگر را بگردان و از آن که ردایت را ستاند، پیراهن خویش دریغ مدار... آنچه می‌خواهید آدمیان از برای شما کنند، خود بهر ایشان کنید. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ چرا که گنهکاران نیز دوستداران خویش را دوست می‌دارند. و اگر نیکی‌کنندگان خویش را نیکی کنید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ گنهکاران نیز به گنهکاران وام می‌دهند تا از ایشان عوض گیرند. بر خلاف، دشمنان خویش را دوست بدارید و نیکی کنید و بی‌چشمداشت عوض گرفتن وام دهید. آنگاه پاداش شما عظیم خواهد بود و پسران خدای تعالی خواهید بود، چه او با حق‌ناشناسان و بدکاران مهربان است.»(50)

«خویشتن را مهربان بنمایید، همچنان که پدر شما مهربان است. داوری مکنید تا بر شما داوری نشود؛ محکوم مکنید تا محکوم نشوید؛ ببخشایید تا بخشوده شوید. بدهید تا بر شما داده شود؛ پیمانه‌ای نیکو و فشرده و تکانده و آکنده در دامانتان ریخته خواهد شد؛ چه با همان پیمانه که می‌پیمایید، از برای شما پیموده خواهد شد.»(51)

باری، کاتبان و فریسیان زنی را آوردند که هنگام زنا گرفتار شده بود و او را در میانه نهادند، عیسی را گفتند: «استاد، این زن حین ارتکاب زنا گرفتار شده است. باری، موسی در شریعت بر ما حکم کرده است که این زنان سنگسار گردند. پس تو چه می‌گویی؟» این را از برای آزمودن او گفتند تا دستاویزی بهر متهم کردن وی بیابند. لیک عیسی سر به زیر افکند و به سرانگشت خویش، در کار نگاشتن بر زمین شد. چون در پرسش از او پای فشردند، سر بلند کرد و ایشان را گفت: «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» دگر بار سر به زیر افکند و در کار نگاشتن بر زمین شد. لیک ایشان چون این را بشنیدند، یکایک برفتند و نخست پیرتران روانه شدند؛ و او با آن زن که همچنان آنجا در میانه بود، تنها ماند. آنگاه عیسی سر بلند کرد و او را گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ کس ترا محکوم نکرد؟» زن گفت: «هیچ کس ای خداوند.» آنگاه عیسی گفت: «من نیز ترا محکوم نمی‌کنم. برو و زین پس گناه مکن.»(52)

--

«کبر و غرور به خود راه ندهید و در مقابل خُرد و بزرگ بزرگی نفروشید. از کسانی که شما را طرد می‌کنند کینه‌ای به دل نگیرید. از خدانشناسان و تبهکاران متنفر نباشید، و نه تنها خوبان بلکه بدان را نیز دوست بداریم، هنگام نماز و دعا در درگاه الهی آنان را فراموش نکنید و درباره آنان از خدا چنین بخواهید: خدایا! کسانی را که هیچ‌کس برای آنان دعا نمی‌کند نجات ده و حتی کسانی را هم که حاضر به نماز خواندن نیستند از رحم خود بهره‌مند ساز!»(53)

--

جماعت مریدان گفتند: «چه گویی در ما که مریدانیم، و اینها که منکرند، و تو را به سنگ خواهند زد؟» منصور حلاج گفت: «ایشان را دو ثواب است، وشما را یکی؛ از آنکه شما را به من حسن ظنّی بیش نیست، وایشان از قوّت توحید به صلابتِ شریعت می‌جنبند. و توحید درشرع اصل بود، و حسن ظنّ، فرع.

پس هر کسی سنگی می‌انداختند، شبلی موافقت را- گلی انداخت. حسینِ منصور آهی کرد. گفتند: «از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گِلی آه کردن چه معنی است؟» گفت: «از آنکه آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می‌آید، که او می‌داندکه نمیباید انداخت.»

شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»(54)

--

«دزدی به خانه‌ی پارسایی آمد. چندان که جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا را خبر شد. گلیمی که در آن خفته بود برداشت و در راه دزد انداخت تامحروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان هم نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلاف است وجنگ»(55)

 

شفقت عارفانه

در احوال برخی از عارفان چون بایزید بسطامی، ابوالحسین نوری و ابوالحسن خرقانی به موردی بر می‌خوریم که درک آن برای دینداران متوسط و کسانی که هنوز مایه‌‌هایی از خودگروی و اگوئیزم دارند، بسیار دشوار است. مرتبه‌ای که شاید به چشم بسیاری، نوعی غلو و یا حتا بُلُف، قلمداد شود. عارفان در سلوکِ انسان‌گروانه‌ی خود به مرتبه‌ای می‌رسند که آمادگی و بلکه آرزو دارند به جای همه‌ی خلق به دوزخ روند و یک تنه، بارِ خطاهایِ تمامیِ آدمیان را به عهده بگیرند. طبعاً برای تأثر زیباشناختی و اخلاقی از این حکایت‌ها نه نیازی به هم‌باوری دینی با عارفان است و نه نیازی به اطمینان از وثاقت تاریخی و صحت انتساب این حکایات به ایشان:

ابوالحسن خرقانی می‌گوید: «برخلق او مشفق‌تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.»(56)

در احوال بایزید بسطامی آمده است: «مردی از خداوندان حال نزد من آمد وگفت: ای بایزید! این منزلت به چه یافتی؟ گفتم: منزلت رها کن امّا حق تعالی مرا هشت کرامت ارزانی کرد سپس مرا آواز داد که ای بایزید!.... و دوم آنکه راضی شدم که به جای همه خلق به دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بریشان داشتم...... و هشتم آنکه گفتم: اگر خدای تعالی به روز رستاخیز بر من ببخشاید و اذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده‌اند و با من جفا کرده‌اند. سپس آنان که درحق من نیکی و اکرام کرده‌اند.»(57)

جعفر خُلدی می‌گوید: «روزی ابوالحسن نوری اندر خلوت مناجات می‌کرد. من برفتم تا مناجات وی گوش دارم چنان که وی نداند. گفت: بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده‌ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی. جعفر گفت: من در امر وی متحیر شدم. به خواب دیدم که آینده‌ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت: ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقتِ تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست»(58)

شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است: «چنانکه در سخنان یکی از مشایخ بزرگ است که در مناجات می‌گفت: خداوندا! اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان که هفت طبقه‌ی دوزخ از آن پر گردد، که هیچ کس را جای نماند. پس هر عذاب که همه بندگان خویش را خواهی کرد، بر نفس من نه، تنها، تا من داد از نفس خویش بستانم، و همه بندگان تو از عقوبت خلاص یابند»(59)

در بعضی از نسخه‌های بوستان سعدی، حکایت زیر آمده است:

مقامات مردان به مردی شنو

نه از سعدی از سهروردی شنو

شنیدم که بگریستی شیخ زار

چو بشنیدی آیات اصحاب نار

شبی دانم از هول دوزخ نخفت

به گوش آمدم صبحگاهی که گفت:

چه بودی که دوزخ زمن پُرشدی

مگر دیگران را رهایی بُدی

کسی گوی دولت ز میدان ربود

که در بند آسایش خلق بود

 

چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا...

یکی از تعابیر درخشان عرفانی، تعبیر «صفا» است. در یک نگاه، واژه‌ی صوفی از ریشه‌ی «صفا» ساخته شده است. بر این اساس، صوفی راستین را صوفی صافی گفته‌اند. چنانکه حافظ می‌گفت: نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.

صفا در مقال کدورت و تکدر قرار می‌گیرد. وجود با صفا و آدم مصفّا، وجودی است که کدر نیست. تکدر و کدورت در آینه‌ی دلش نیست. آینه‌ی دل‌اش بی‌غش و بی‌زنگار است. صیقل یافته است. نخشبی که یکی عارفان است می‌گوید: «صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه‌ی تیرگی‌ها به وی صافی شود.»(60)

معمولا این نکته‌ را جان‌مایه‌ی یک شخصیت مصفا دانسته‌اند. وجودی که نه تنها تیرگی و کدورت نمی‌پذیرد که خود صفابخشی و کدورت‌زدایی می‌کند. مولانا هم عارف راستین و فرزانه‌ی حقیقی را بر همین اساس تعریف می‌کند:

«عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»(61)

سعدی می‌گفت با کسی همنشینی کن که مصفا باشد و در اثر صحبت او، تو هم صفا بیابی و از تیرگی‌ها و ظلمت‌های روح خلاصی یابی:

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد

حافظ می‌گفت مصاحبت روشن‌ضمیران را از آن‌رو می‌خواهم که آینه‌ی را از غبار بپیرایم:

دل که آیینه‌ی صافی است غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

عمده چیزی که تیرگی و کدورت دل به دنبال می‌آورد دشمن‌خویی و کین‌توزی است. یعنی وقتی نام و یا تصویر کسی را تداعی کنی، درونت منقبض و مکدر شود و حالتی از گرفتگی و نفرت و کینه در تو شعله بندد. کینه و خشم و نفرت سه چیز متفاوت‌اند. خشم یک هیجان است و در اعضا و جوارح آدم بروز می‌کند. کینه عاطفه‌‌ای درونی است که در واقع نوعی بدخواهی و تمنای آسیب دیدن کسی را داشتن است. وقتی آدم از کسی کینه دارد یعنی حتا اگر در عمل توفیق نیابد و یا اصلا به وادی عمل منجر نشود، به هر حال، در دل، بدخواه اوست. رنج و آزردگی و بدحالی او را آرزو می‌کند. کینه یعنی دشمنی و عداوت قبلی. اما نفرت بیشتر جنبه‌ی سلبی موضوع است. وقتی از کسی نفرت داریم یعنی از او گریزانیم. نمی‌خواهیم حضورش را دریابیم. نفرت در مقابل عشق قرار می‌گیرد. هر اندازه عشق، ‌طالب حضور و صحبت است، نفرت، می‌گریزد و می‌رمد.

مولانا می‌گفت اگر می‌خواهی سینه‌ات لبالب از شراب عشق شود نخست باید از از آفت کینه و بدخواهی آن را هفت‌آب بشویی. چیز به غایت ناپاک و آلوده را هفت بار با آب می‌شویند.

رو سینه را چون سینه‌ها هفت‌آب شوی از کینه‌ها

وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

مولانا می‌گفت کینه از سنخ و جنس دوزخ است. در وصف دوزخ آمده است: (تَکَادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ...)[ملک:8]؛ یعنی نزدیک است از خشم پاره پاره شود. هر که بیشتر اهل کینه‌ورزی است سنخیت و همجنسی بیشتری با دوزخ دارد و جهنّمی و دوزخی است:

کین مدار آنها که از کین گمرهند

گورشان پهلوی کین‌داران نهند

اصل کینه دوزخست و کین تو

جزو آن کلّست و خصم دین تو

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار

جزو سوی کل خود گیرد قرار [مثنوی: دفتر دوم]

در اتفاق ضربت خوردن علی‌ابن ابی‌طالب(رض) و نگاه عاری از کینه و عداوت او نسبت قاتل‌اش می‌توان این صفای ناب را فراجُست. هنگامی که درباب ابن‌ملجم سفارش می‌کند: «أطعموه من طعامی، و اسقوه من شرابی: از همان غذایی که به من می دهید و با همان نوشیدنی که از من پذیرایی می کنید، از قاتلم پذیرایی کنید.»(62)

به بیان زیبای شهریار:

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

عطار نیشابوری با عنایت به همین مضمون و سینه‌ی مصفای علی‌بن‌ابی‌طالب(رض) شعر دلکشی آفریده است:

چونک آن بدبخت آخر از قضا

ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست

مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا

زانک او خواهد بُدَن همره مرا

شربتش بردند او گفت اینت قهر

حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

مرتضا گفتا به حق کردگار

گر بخوردی شربتم این نابکار

من همی ننهادمی بی او به هم

پیش حق در جنت المأوی قدم

مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت

مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت (منطق‌الطیر، عطار نیشابوری)

گاندی گفته است: «آیا آن عدم خشونتی را که شایسته‌ی شجاعان است در خود دارم؟ تنها مرگ من می‌تواند به این سؤال پاسخ دهد. اگر کسی مرا به قتل برساند و من در حالی بمیرم که لبانم دعای قاتلم را می‌گوید و یاد خدا و آگاهی از حضور زنده‌ی او معبد قلبم را آکنده باشد، تنها در این حالت است که می‌توان گفت عدم خشونت شجاعان را داشته‌ام.»(63)

همو می‌گوید: «همواره خود را ناتوان از احساس تنفر نسبت به هر موجودی نگاه داشته‌ام. با توسل به دوره‌های طولانیِ انضباط شدید توأم با دعا و عبادت، چهل سال است که از احدی در دل نفرت ندارم. می‌دانم که این، ادعایی بزرگ است؛ با وجود این در نهایت تواضع چنین ادعایی دارم.»(64)

 

دین عشق

عشق آن باشد که حیرانت کند

بی‌نیاز از کفر و ایمانت کند

محی الدین ابن عربی، عارف قرن هفتم، ملقب به شیخ اکبر و عارف بزرگ اندلس در شعری گفته است:

لَقَد کُنت قَبلَ الیومِ انکِرُ صاحبی

إذا لَم یَکُن دینی الی دینِهِ دانی

لَقَد صَارَ قَلبِی قابلاً کلَّ صُورةٍ

فَمَرعَی لِغَزلان و دیر لِرُهبان

وَ بیت لِاوثان و کعبة طائف

و الواحُ تَورات و مصحف قرآن

أدینُ بِدینِ الحُبِّ أنّی تَوَجَّهَت

رَکائِبُهُ فَالحُبُّ دینی و ایمانی

 «تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت می‌ورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همه‌ی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکده‌ی بتان و صومعه‌ی راهبان و کعبه‌ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.»(65)

عارفان، مذهب عشق را ورای کفر و دین دیده‌اند. آن‌سوی مرزهای مذهب و مکتب و کیش و آیین. می‌گفته‌اند «کیش عشق» با هفتاد و دو مذهب بیگانه است و نه تنها با هفتاد و دو مذهب که «با دو عالَم عشق را بیگانگی است» و «ملت عشق از همه دینها جداست». می‌گفتند عشق «بالای کفر و دین» است. مذاهب هر یک قدح‌ها و جام‌های معنا هستند و عشق، شراب معنا است. اگر تعلق و التزام به یک مذهب خاص، مقصود و غایت تلقی شود، سالک را از راه باز می‌دارد. فردی که حمیّت و غیرت مذهب خاصی را دارد، از منظر عارفان، بت‌پرست است. چرا که عاشق صورت شده است و از معنا غافل. مذهب جام است. قدح است. باده‌ی معنا را باید سر کشید و قدح را نپرستید. دین‌پرستی، بت‌پرستی است.

زین قدح‌های صُوَر کم باش مَست

تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صُور بگذر مَایست

باده در جام است لیک از جام نیست (مثنوی: دفتر ششم)

وقتی قدح و جام را سر می‌کشی و سر مست می‌شوی، مبادا بپنداری که آن جام و قدح، مستی‌بخش بوده است. آن قدح، تنها ظرف باده است. قدح را نپرست. بر قدح پا مفشار. بر جام، حمیت و تعصب مورز. اگر مذهب تو را به شاهد معنا رساند، اگر نفَس عاشقی در تو دمید، اگر در راه حقیقت و زیبایی و خوبی دستگیرت شد، خوب است؛ ور نه به تعبیر سنایی:

به هر چه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

به هر چه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

کفر و دین هر دو می‌توانند رهزنی کنند. هر دو می‌توانند تو را از مقصود باز دارند. هر دو می‌توانند وجودت را انباشته از نخوت و صورت‌پرستی کنند. اگر «نشان عاشقی» را در خود نیافتی، دریاب که کژراهه می‌روی. به تعبیر حافظ:

نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

عشق، ‌رو به بی‌سویی دارد، ‌مُرغ عشق در پی دانه نیست تا بر کوی و برزن خاصی فرود آید و محدود شود. مذهب عشق از همین‌رو، ورای کفر و ایمان است:

هر کسی رویی به سویی برده‌اند

وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانه‌ی ما دانه‌ی بی‌دانگی

زان فراخ آمد چنین روزیِّ ما

که دریدن شد قبادوزی ما (مثنوی: دفتر پنجم)

عارفان می‌گویند کفر و دین، این مذهب و آن آیین، کار عقل است. عقل است که می‌گوید: «شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، مذهب عشق در هیچ صورت و قالبی محدود نمی‌شود: «عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها». عطار می‌گوید:

عشق بالای کفر و دین دیدم

بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست

همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

در تعبیر عطار، کفر و دین و شک و یقین در ساحت عقل است که طرح می‌شوند، عشق ساحتی دیگر دارد. مولانا هم بر همین وجه گفته است که ما اهلِ شمردن تعداد پیمانه‌ها نیستیم، ما باده و معنا را می‌پرستیم. ما را با صورت و کم و کیف آن کاری نیست:

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم (غزلیات شمس)

از این زاویه، عارفان در پی تغییر دین و مذهب مردمان نبوده‌اند. تنها کوشیده‌اند تا با تعالیم خود آدمیان را از رذالت‌های بویناک نفسانی که همگی از درخودماندگی و اسارت در حصار خویش زاده شده‌اند، برهانند. کوشیده‌اند تا هنر عشق را با ورزه‌ها و مراقبت‌ها و سیر و سلوک‌های ممتد، به آدمیان بیاموزند. از منظر آنان گوهر ارزنده‌ی هر دینی همین است. هر مذهبی تنها زمانی ارزنده است که نردبامی باشد که فرد را به بلندای «عشق» برساند. به آن بی‌رنگیِ محض. به آن سعه‌ی پهناور وجودی که تنها عاشقان می‌توانند تجربه‌اش کنند. تا وقتی در بندِ رنگ و صورت و قالبی(بخوانید: دین و مذهب و آیین..)، با دیگران ستیزه‌جویی و ترش‌رویی می‌کنی. چرا که رنگ تو غیر از رنگ دیگری است. در این نوع نگرش، دین، هویت‌بخش و غیریت‌ساز است. صف تو را از صف دیگران جدا می‌کند. تو را علیه دیگران بر می‌شوراند. جدا می‌کند. فرقه فرقه می‌کند. اما «مذهب عشق»، مذهبِ بی‌رنگی است. وحدت می‌بخشد. صلح می‌‌گسترد. آشتی می‌پراکند.

چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی (مثنوی: دفتر اول)

مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: «می‌خواهم بر دست تو مسلمان شوم.» بوسعید گفت: «از دین خویش بر مگرد.» مردمان انبوه شدند و گفتند: «ای شیخ او را از مسلمان شدن منع می‌کنی؟» بوسعید بدان مرد یهودی گفت: «بناگزیر می‌خواهی مسلمان شوی؟» گفت: «آری.» شیخ بدو گفت: «آیا از مال و جان خویش بری شده‌ای؟» گفت: «آری.» بوسعید گفت: «این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا«لالای منافقین» را بدو بیاموزد.» یعنی لاإله إلّا الله را. (66)

اینکه فرد به انباری از باورها و جزمیت‌ها بَدل شود، هیچ حُسن و مزیتی ندارد. تا وجودش از بیگانه تهی نشود، تا از تفرقه و تشتت نرهد و به وحدت درون دست نیابد، تا از رنگ‌های پریش‌کننده‌ی «صورت» به بی‌‌رنگیِ جمعیت‌بخشِ «معنا» نرسد؛ هیچ باوری، حتی باور به وجود و وحدانیت خداوند، ثمر و میوه‌ای نخواهد داشت و سودبخش نخواهد بود. شمس تبریزی با لحنی گزنده و صریح می‌گوید:

«گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه‌ای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه؟ چون تو نیستی. شناخت خدا عمیق است؟ ای احمق! عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی! از عالم توحید ترا چه؟ از آنکه او واحد است ترا چه؟ چو تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی.»(67)

خداوند در تلقی ادیان، سرچشمه‌ی حقیقت و زیبایی و خوبی و جامع اوصاف نکو و دل‌پسند است. دوست داشتن حقیقی خداوند، چیزی جز عشق به حقیقت و زیبایی و نکویی نیست. رسیدن به خداوند، جز رسیدن به عشق، ‌که در منظر عارفان، مادر و جامع همه‌ی فضیلت‌هاست، چه می‌تواند باشد؟ خداوند، ورای کفر و ایمان است، آن‌سوی مرزهای مذهب و آیین. عین القضات همدانی می‌نویسد:

«ای عزیز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هر چه مرد را از راه خدا باز دارد کفر است؛ و حقیقت آن است که مرد سالک، خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حال است که از آن لابدّ است مادام که با خود باشی. اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز تو را جویند در نیابند. ای عزیز بدان که، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر، و نه دور و نه نزدیک، راه خدا در دل است و یک قدم است. مگر از مصطفی علیه السلام نشنیده‌ای که او را پرسیدند: «خدا کجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب کن که حج، حج دل است...»(68)

بر همین شیوه و نهج، مولانا می‌گفت هر گاه در حجاب تاریکی هستم، کافرم و تنها زمانی مسلمانم که در روشنی و هنگامه‌ی دیدار باشم:

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من (غزلیات شمس)

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو (غزلیات شمس)

مسلمانان مسلمانان! ‌مسلمانی ز سر گیرید

که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید (غزلیات شمس)

در بزم شادمانه‌‌‌ی مولانا و خُم‌خانه‌‌ی طرب‌خیز او، تنها «دین عشق» است که ترویج و تبلیغ می‌شود. او فاش می‌گوید و از گفته‌ی خود دلشاد است:

دین من از عشق زنده بودن است

زندگى زین جان و تن ننگ من است (مثنوی: دفتر ششم)

ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست (مثنوی: دفتر دوم)

با دو عالم عشق را بیگانگی

‌‌ اندرو هفتاد و دو دیوانگی

غیر هفتاد و دو ملت کیش او

تخت شاهان تخته‌بندی پیش او (مثنوی: دفتر سوم)

عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود

در مذهب عشق کفر و ایمان نبود

در عشق تن و عقل و دل جان نبود

هرکس که چنین نگشت او آن نبود (رباعیات مولانا)

نه آیا که او خود اندر پی‌ سنایی و عطار می‌رفت؟ عطار شوریده‌ای که در بازار پرمشتریِ کفر و دین، در طلبِ‌ متاعِ «درد» بود:

ذره ای دردم ده، ای درمان من!

زانکه بی دردت بمیرد جان من

 ذره ای درد از همه آفاق به

در دو عالم یک دل مشتاق به

کفر کافر را و دین دیندار را

ذره ای دردت دل عطار را (منطق الطیر)

مولانا می‌گفت دین و مذهب او، شغل و کار او، کِشت و زراعت و بذرافشانی او، همه و همه «عشق» است. او آمده است و رسالتش جز این نیست که در مزرعه‌ی هستی، بذر عشق بیفشاند:

بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم

به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

 مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید

چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟

«تقریر کرده‌اند که: مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام. صاحب غرضی خواست مولانا را برنجاند و بی‌حرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود، بفرستاد که: بر سر جمع، از مولانای روم پرس که: چنین گفته‌ای؟ اگر اقرار کند، او را دشنام بسیار ده و برنجان. آن کس بیامد بر مولانا، سؤال کرد که: شما گفته‌اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؟ گفت: گفته‌ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: با اینکه تو می‌گویی هم یکی‌ام. آن کس خجل شد و بازگشت.»(69)

 

طریقت به‌جز خدمت خلق نیست

پیامبر اسلام(ص) گفته است: «الخَلقُ کلُّهُم عیالُ الله فأحبُّهُم إلی اللهِ أنفعُهُم لِعَیالِه»؛ «مخلوقات همگی خانواده‌ی خداوند هستند؛ بنابراین محبوب‌ترین فرد نزد خداوند کسی است که بیشترین سود و منفعت را به خانواده‌ی خداوند برساند»(جامع الصغیر، سیوطی).

«خَیرُ الناسِ أنفعُهُم لِلناسِ»؛ «آن‌کس بهترین است که برای مردم سودمندتر باشد»(جامع الصغیر، سیوطی).

در نگاه طالب خیر، تقرب به خداوند از رهگذر خدمت به دیگران و نکوکاری اتفاق می‌افتد و گوهره‌ی طریقت خدمت است:

به احسانی آسوده کردن دلی

به از الف رکعت به هر منزلی (بوستان: باب دوم)

طریقت به‌جز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست (بوستان: باب اول)

سیمون وی(۱۹۰۹-۱۹۴۳) الهی‌دان و عارف مسیحی می‌گوید: «هرکس که بتواند نسبت به انسانی رنجدیده شفقت‌‌‌‌‌ بی‌شائبه نشان دهد، یقیناً واجد عشق به خدا و ایمان است؛ حتّی اگر سرِ سوزنی در فکر عیسی مسیح نباشد»(70)

مایستر اکهارت(۱۲۶۰۱۳۲۷) گفته است: «اگر کسی در بالاترین شور و جذبه‌اش متوجه انسان بینوایی شود که نیازمند چند لقمه است، برای او بهتر است که شور و جذبه‌اش را رها سازد و به آن نیازمند خدمت کند.»(71)

گاندی، سلوک خدامحورانه‌ی خود را بر همین شیوه بنیان نهاده بود و می‌گفت:

«همه‌ی همت و تلاش من آن است که ازطریق خدمت به انسان، به دیدار خدا نایل آیم؛ چراکه می‌دانم خدا نه در آسمان است، نه بر زمین؛ خدا در درون هر آدمی مأوا دارد.»(72)

«از آنجایی که می‌دانم خدا اغلب در ضعیف‌ترین و حقیرترین مخلوقاتش یافت می‌شود و نه در مخلوقات قدرتمند و گردن‌فرازش، می‌کوشم که خود را به موقعیت چنین افرادی برسانم و برای چنین کاری، چاره‌ای جز خدمت به آنها نمی‌بینم. چنین است که شوق خدمت به طبقات فرودست در من زبانه می‌کشد و چون جز با ورود به وادی سیاست انجام چنین خدمتی از من ساخته نیست، به سیاست روی آورده‌ام.

من خدایی نمی‌شناسم جز خدایی که در قلب میلیون‌ها مردم خاموش جای دارد. آن‌ها حضور او را در نمی‌یابند ولی من آن را حس می‌کنم. و من از رهگذر خدمت به این توده‌ها، خدایی را عبادت می‌کنم که حقیقت است یا حقیقتی را عبادت می‌کنم که خداست.»(73)

«در چشم من هیچ کاری شریف‌تر و میهن‌پرستانه‌تر از این نیست که همه‌ی ما هر روز یک ساعت را به کاری اختصاص دهیم که فقیران و تهیدستان ناچار به انجامش هستند و به این ترتیب، خود را با آنان و ازطریق آنان با همه‌ی بشریت، یکی انگاریم. عبادتی بالاتر از این در تصور من نمی‌گنجد که به نام خدا کاری را برای فقرا انجام دهم که آن‌ها خود به آن مشغولند.»(74)

«مذهب یعنی خدمت به ناتوانان و درماندگان. خدا خود را در لباس بیچارگان و مبتلایان بر ما ظاهر می‌سازد.»(75)

«اگر می‌توانستم به خود بباورانم که خدا را می‌توان در گوشه‌ی غارهای هیمالیا یافت، بی‌لحظه‌ای درنگ به آنجا می‌رفتم؛ اما می‌دانم که جدای از بشریت نتوانم توانست او را بیابم.»(76)

و سرآخر اینکه به‌گفته‌ی عارف نام‌دار مسیحی، مایستر اکهارت: «می‌توانی خدا را عشق بنامی؛ می‌توانی خدا را خوبی بنامی؛ اما بهترین نام خدا این است: شفقت.»(77)

 

بنگر که چه می‌ورزی!

خواجه عبدالله انصاری گفته است: «بنگر که چه می‌ورزی، همان ارزی که می‌ورزی.»(78)

 ارج و قدر هر انسانی براساس مطلوب‌های او سنجیده می‌شود؛ براساس اینکه پویش و جویایی ما به چه سمت‌وسویی است و کدام قبله و آرمانی را دنبال می‌کنیم. به‌قول مولانا:

گر در طلب منزل جانی، جانی

گر در طلب لقمه‌ی نانی، نانی

این نکته‌ی رمز اگر بدانی، دانی

هر چیز که در جستن آنی، آنی! (غزلیات شمس)

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همت خود‌ ای شریف (مثنوی: دفتر سوم)

همو می‌گوید:

هر که به جدِّ تمام در هوسِ ماست، ماست

هر که چو سیلِ روان در طلبِ جوست، جوست (غزلیات شمس)

هر چه مطلوب‌های ما باقدروقیمت‌تر، ارزندگی وجود و غنای روح ما بیشتر.

گر در دل تو گُل گذرد گُل باشی

ور بُلبُل بی‌قرار، بلبل باشی (عبدالرحمان جامی)

می‌توان فشرده‌ی آموزه‌ها و رهیافت‌های پیامبران و فرزانگان معنوی را در این خلاصه کرد که جملگی، آدمیان را به پی‌جویی و طلب «حقیقت، زیبایی و خیر» ترغیب و دل‌گرم می‌کردند. مهمترین توصیه‌ی آموزگاران معنوی این است که بکوشید حظ و بهره‌ی بیشتری از حقیقت، زیبایی و خیر ببرید و درون‌تان را از این سه کیمیای سعادت، آباد کنید.

با خیرخواهی و نیک‌رفتاری، به جهانی آباد‌تر و درونی معنایافته‌تر دست می‌یابیم. می‌دانیم که زمینه‌های خیر فراوان است و در هر مقام و موقعیتی که باشیم، می‌توانیم منشأ خیر قرار بگیریم. همیشه به حال درختان پرمیوه غبطه می‌خوریم و از درخت الگو می‌گیریم که خیررسان و مبارک باشیم. می‌دانیم که خیرخواه‌بودن و رفتارهای نیک، اول از همه به‌سود خود ماست و درون ما را مینوی و بهشت‌آیین می‌کند و می‌دانیم که تعالی روحی و غنای معنوی مرهون دست‌شستن از داشته‌هایی است که بسیار دوستشان می‌داریم. به دیگران می‌بخشیم و معنا و رضایت باطن و زلالی دریافت می‌کنیم.

سقراط در بیانی شورآمیز و آکنده از روشنی که در روز محاکمه، خطاب به مردم آتن دارد می‌گوید: «آیا از شرم سرخ نمی‌شوی که فقط به اندوختن ثروت می‌اندیشی و برای به دست آوردن مقام می‌کوشی و هیچ توجهی به حقیقت و فرزانگی و رح و تکامل آن نداری؟ و اگر یکی از میان شما بگوید به تمام اینها توجه دارد و حمایت مرا می‌خواهد، بلافاصله او را باور نخواهم کرد، رهایش نمی‌کنم اما از او پرسش می‌کنم، او را می‌آزمایم، او را مشوش می‌کنم و اگر دریافتم پاکدامن نیست و فقط نقش آن را بازی می‌کند، آنگاه کاری می‌کنم تا از اینکه به این اندازه به چیزهای بسیار باارزش بهای کمی داده و به چیزهایی که اصلاً ‌ارزشی نداشته‌اند این همه بستگی پیدا کرده، شرمسار شود.»(79)

روح ما با «حقیقت»، «زیبایی» و «خیر» است که سیراب می‌شود و راستی چه سود اگر روح خود را ببازیم و درمقابل، دنیا را سراسر به‌کف آریم؟

«آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به‌کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»(80)

 

 

==

ارجاعات:


1. معنای زندگی در ادیان جهان، هیوستن اسمیت، ترجمه مصطفی ملکیان، نقد و نظر، شماره‌ی۳۴

2. همچون کوچه‌ئی بی‌انتها، گزینه‌ئی از اشعار شاعران بزرگ جهان، ترجمه‌‌ی احمد شاملو، انتشارات نگاه

3. گزیده فیه مافیه (مقالات مولانا)، تلخیص، مقدّمه، و شرح: دکتر حسین الهی قمشه‌ای، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ دوازدهم، 1388

4. غروب بت‌ها، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر آگه

5. به خاموشی نقطه‌ها بر صفحه‌ی برف، ترجمه سعید سعیدپور، نشر مروارید، 1393

6. کیمیا، دفتری در ادب و هنر و عرفان، شماره ی 8، به اهتمام سید احمد بهشتی شیرازی، انتشارات روزنه، چاپ اول، 1386

7. فلسفه‌ی زیستن، حمیدرضا نمازی

8. البدایة و النهایه، ابن کثیر، بیروت، داراحیاء التراث العربی

9. انجیل لوقا، باب ۲۳ آیه۳۴، از:‌عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشرنی، چاپ دوم، 1387

10. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشر اساطیر، چاپ دوم، 1383

11. نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ اول، 1384

12. آلبرت شوایتزر، فیلسوف، الهی‌دان و موسیقی‌دان صاحب‌اثر و نام‌دار آلمانی است که به‌منظور کمک به بیماران افریقایی، در سن سی‌سالگی به تحصیل در رشته‌ی پزشکی روی آورد. وی چهل سال پایان عمر را به‌اتفاق همسرش در افریقا اقامت گزید و عمر و توانش را مصروف طبابت و تأسیس بیمارستان برای جذامیان آن دیار کرد. شوایتزر قبل از تحصیل در رشته‌ی پزشکی، در دو رشته‌ی فلسفه و الهیات دکترا گرفته بود.

13. عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه‌ی فریدالدین رادمهر، نشر نیلوفر، 1384

14. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار، ‌نشر طرح نو، 1384

15. عارفان مسیحی، استیون فانینگ

16. چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، نشر سخن، 1385

17. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

18. فتوحات مکّیه، ج 4، ص540، چاپ دارالصادر بیروت

19. به‌نقل از: داوری‌های متضاد درباره‌ی ابن‌عربی، داود الهامی

20. به نقل از: درمان شوپنهاور، اروین یالوم، ترجمه حمید طوفانی، نشر ترانه، چاپ اول، 1391

21. به نقل از کتاب: کنار رود پیدرا نشستم و گریستم، پائولو کوئیلو، ترجمه آرش حجازی، نشر کاروان، 1383

22. انسان شادکام، ترجمه‌ی فرزانه مهر، نشر ثالث، 1393

23. پیامبر، ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای، ‌نشر روزنه

24. زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه، 1390

25. نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار، نشر آگه، 1385

26. شازده کوچولو، آنتوان دو سنت‌اگزوپری، ‌ترجمه محمد قاضی، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ شانزدهم، ١٣٨٠

27. کشف المحجوب، ابوالحسن علی بن عثمان هجویری؛ مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمود عابدی، انتشارات سروش، چاپ پنجم، 1389

28. رساله‌ی قشیریه، ابوالقاسم قشیری، نشر علمی فرهنگی، چاپ نهم، 1385

29. اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید، محمد بن منور میهنی، نشر آگاه، چاپ ششم، 1385

30. مناقب‌العارفین، شمس‌الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375

31 و 32. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

33. رساله‌ی قشیریه، ابوالقاسم قشیری

34. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

35. اسرارالتوحید‌، ‌محمدبن‌منور

36 و 37. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

38. رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، چاپ اول، 1384

39. تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستیان بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، 1386

40. متعلقات و ملحقات، آرتور شوپنهاور، ‌ترجمه‌ی رضا ولی‌یاری، نشر مرکز

41. سوگیال رینپوچه، به نقل از: خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی، نشر نیکو نشر، چاپ اول، 1389

42. درد جاودانگی(سرشت سوگناک زندگی)، میگل د اونامونو، ترجمه بهاء‌الدین خرمشاهی، نشر ناهید، چاپ پنجم، 1380

43. زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمدقاضی، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم، 1389

44. ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس، چاپ دوم، 1389

45. رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل

46. انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11؛ از:‌عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

47. خورشید نبوت: ترجمه الرحیق‌المختوم، صفی‌الرحمن مبارک‌فوری، ترجمه محمدعلی لسانی فشارکی، نشر احسان

48. انجیل لوقا، باب 23 آیات 33 و 34؛ از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

49. انجیل مَتّی، باب 5، آیات 43 تا 48، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

50. انجیل لوقا، باب 6 آیات27 تا 35، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

51. انجیل لوقا، باب 6 آیات 36 تا 38، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

52. انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

53. برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی، ج1، ترجمه مشفق همدانی

54. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

55. گلستان سعدی، باب دوم، انتشارات ققنوس، تصحیح محمدعلی فروغی، چاپ نوزدهم، 1386

56. نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی

57. دفتر روشنایی، ازمیراث عرفانی بایزیدبسطامی، محمدبن علی سهلگی، ترجمه‌ی محمدرضاشفیعی کدکنی، نشر سخن، 1384

58. کشف المحجوب، ابوالحسن علی بن عثمان هجویری

59. اسرارالتوحید، محمد بن منور

60. رساله‌ی قشیریه، ابوالقاسم قشیری

61. گزیده فیه مافیه (مقالات مولانا)، تلخیص، مقدّمه، و شرح: دکتر حسین الهی قمشه‌ای

62. الفصول المهمة، ابن الصباغ المالکی

63و64. راه عشق، اکنات ایسواران، ترجمه شهرام نقش تبریزی، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، 1388

65. ترجمه به نقل از: صراط‌های مستقیم، عبدالکریم سروش، نشر صراط

66. این داستان را شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی اسرارالتوحید به نقل از تلبیس الابلیس ابن جوزی آورده است.

67. خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محمد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388

68. تمهیدات، عین القضات همدانی، به اهتمام عفیف عسیران، کتابخانه منوچهری

69. مناقب العارفین: شمس الدین احمد افلاکی

70. نامه به یک کشیش، سیمون وی، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر؛چاپ اول، 1382

71. نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی

72 تا 76. خدا آن‌گونه که من می‌فهمم، مهاتما گاندی، ترجمه‌ی شهرام نقش تبریزی، نشر نی، چاپ دوم، 1394

77. مکاشفات، مایستر اکهارت، گردآورنده: متیو آرون فاکس، ترجمه‌ی مسیحا برزگر، نشر ذهن‌آویز

78. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، به اهتمام محمد شیروانی، نشر بنیاد فرهنگ ایران، 1372

79. محاکمه‌ی سقراط، ترجمه لیلی گلستان، نشر مرکز، ‌چاپ سوم، 1394

80. انجیل متّی، باب ۱۶، ‌آیه ۲۶؛ عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشرنی، چاپ دوم، 1387