عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

برای مهربانی‌های معصوم دخترم...

تبسم‌‌های چشم‌های تو ابدی است. حقیقی‌ترین اتفاق زندگی، و اخگری کمیاب که از آتش‌فشان‌های فراموش شده بر جای مانده است.

 

شب سردی است. این بار بلیط گرفته‌ام و باید سر ساعت 10 و نیم ترمینال باشم. «تبسم، بابا می‌ره تهران، زودی بر می‌گرده. یه صبح که چشات رو باز کردی دوباره می‌بینی بابا کنارته. زودی میام دخترم. برات فیلم میارم ببینی. راستی چی دوست داری برات بیارم؟» ترفندهای من چندان کارگر نمی‌افتند. گریه می‌کنی و می‌خواهی نروم. و عجیب آنکه می‌گویی: «بابا آخه چرا منو تنها می‌ذاری؟»

 

به شکلی غریزی بالاخره کنار می‌آیی. هم را می‌بوسیم و مرا تا دم در بدرقه می‌کنی. خداحافظی می‌کنم و تظاهر به شادی و بی‌خیالی. و اینکه چیزی نیست و زودی بر می‌گردم. سرما خورده‌ای و خوش ندارم هوای سرد به تنت بخورد. از در که می‌ر,م بیرون، کفش‌هایم را می‌پوشم، چندقدم برنداشته درحالی که برایت به نشانه‌ی خداحافظی دست تکان می‌دهم، در نیم‌گشوده را باز می‌کنی، کمی پیش می‌آیی و با حالت و لحنی بُهت‌زده و حزین می‌گویی:‌ «بابا بغلم کن...» درخواستی ناغافل.

 

چندثانیه‌ای تمام گرمای ذخیره‌داشته‌ام را در آغوشم جمع می‌کنم و با حضوری ناب، تو را بغل می‌کنم. جُم نمی‌خوری. با این واکنش بی‌کلام و پناه‌جویی کودکانه‌ات در آغوش من، چه سرشاری پُراحساسی در من جاری می‌کنی. این که در آخرین لحظات و پیش از رفتن، می‌خواهی برای آخرین بار در آغوش من بیارامی، بی‌آنکه شتابی در جدا شدن داشته باشی، شاعرانه‌ترین و احساسی‌ترین عملی است که می‌شد روی دهد. آوَخ که چه هولناک است. چه هولناک و رعشه‌آور است باری چنان عظیم و اطمینانی چنین بزرگ.

 

در این ثانیه‌های کوتاه که چنان خالص و ناب به سراغم آمدی، می‌خواستم تمام روحم را به دورت بپیچم. دیوار قلبم را بشکافم و تو را در فضای گرم و سُرخ و تپنده‌ی آن مأوی دهم.

 

نگرانم سرمابخوری. از آغوش جدایت می‌کنم و در حالیکه کوهی بر شانه دارم و طوفانی در دل، از تو دور می‌شوم.

 

یکی از خوش‌ترین و آرام‌ترین اوقات، زمانی است که در می‌یابم خوابی آرام، پلک‌های بی‌تابت را بوسیده است و در گهواره‌ی شب، آرام گرفته‌ای.... صدای منظم نفس‌هایت را می‌پایم و حس عمیق خوشبختی، خوشبختی توأم با اضطرابی پنهان که حضوری همواره در پس‌زمینه‌ی آن دارد، در من دامن می‌گسترد. نفس‌هایت که به آرامی و نظم، می‌روند و می‌آیند... دستانم را نزدیک بینی‌ات می‌‌کنم و از تماس با گرمای بازدمت، نیروی زندگی می‌گیرم. گاهی دست یا کف پایت را لمس می‌کنم و از حرارتی که جریان زندگی را در بندبندت حکایت می‌کند، به ذوق می‌آیم.

 

 هستی، نفس می‌کشی، به خواب می‌روی. و در سکوت و رخوت شب، می‌بالی و رشد می‌کنی... به همه‌ی این خوشبختی‌های بزرگ فکر می‌کنم و از افسون و سرور، پُر می‌شوم. زندگی، به‌ویژه در آغازین دمان به خواب رفتنت، در اوج است. مثل هوایی که با بال‌های سنجاقک، دوستی می‌کند سبک، و چون غریو درختی در هماوردی باد، شکوه‌مند.

 

کاش می‌توانستم گاهی به خلوت رؤیاهای نامعلومت سری بزنم. از این اندیشه که در خواب‌های احیاناً مشوّش‌ات تنهایی، رنج می‌بَرم. از صداهای مغشوش و یا حرف‌های مفهومی که در خواب به زبانت جاری می‌شود، می‌توان دریافت که خوابی آشفته و ناخوش می‌بینی. اما دریغا که نمی‌توانم در بی‌پناهی و تنهایی خواب‌هایت کنارت باشم.

 

نرمای نیرومند نوری را در چشم‌های بسته، چهره‌ی به‌خواب رفته و آرامش کودکانه‌ات احساس می‌کنم. نوری که از سرزمین‌های ناشناخته و بی‌سوهای رازپرور می‌تابد. نوری که پرتو کوچکی از آن کافی است تا درخشش گمشده‌ی چشمانم را بدان بازگرداند.

 

در روشنای نجیب پلک‌هایت و رخساره‌ی بازیگوشی که خواب، بهره‌اش را از ملاحت دوچندان کرده است، می‌شود لحظه‌هایی معطر را تنفس کرد. تازه و ملایم، مثل نفس‌های گل‌های شب‌بو و بیداری چراغ‌آیینِ درخت آلوچه‌ در صحن پُرستاره‌ی باغ.