-
خروش موج با من می کند نجوا....
1394/07/29 02:33
دریا صدا که می زندم، وقت کار نیست دیگر مرا به مـشغــله ای اختیـار نیست پَر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم آییـنه ای که هــیچ زمــانـش غبار نیسـت دریا و من چقدر شبیهیم، گر چه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت دریــا کــه از اهــالــی ایـن روزگــار نــیــســت امـشـب ولی هوای جنـون...
-
ما آب را برای گریستن نوشیده ایم
1394/07/29 02:32
سهراب می گفت: زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. حسّ غریب یک مرغ مهاجر!!! تعبیر خیلی لطیفیه. همیشه سفر برام دلهره آور بوده . تا جایی که یادم میاد. نمی دونم چرا. فردا سفری دور در پیش دارم که تا دو هفته به طول می کشه. کَنده شدن از مسکن مألوف و اوضاع و احوال مأنوس، قدری و یا چه می دانم کمی بیشتر از قدری، سفر را به...
-
برف بر دوش سکوت
1394/07/29 02:31
پاشو برف اومده. مادرم صدام می زد. با قدری انکار و دودلی، گرمای خواب رو ترک می گفتم و با کنار زدن پرده، از دریچه ی پنجره، حیاط برف پوش رو میدیدم. خبر اومدن برف، بهانه ی مناسبی برای بیدارکردنمون بود. شعف خاصی دلمو فرا می گرفت. انگار جهان بکلّی دیگر شده بود. همه جا سفید. قامتِ درختها از سنگینی برف خم شده بود. شادی آمدن...
-
در آغوش باد
1394/07/29 02:21
«گویند سبب توبه وی [عطّار نیشابوری] آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله[چیزکی در راه خدا] گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت: تو همچون من میتوانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسهای چوبین داشت...
-
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
1394/07/29 02:19
لحظات اوج در زندگی آدم زیاد نیستن. امروز سرشار بودم. سرشار از زندگی. سر ریز شدم. از شادی. ذوب شدم. از گرما. من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است. ضربان قلبم بالا رفت. یهویی. خون با سرعت تمام می دوید. قلب داشت ورزش می کرد. جست و خیز. ژیمناست شده بود. سرخ شدم. زنگ زدم تا سال نو رو بهتون تبریک بگم. از دیروز در تلاش...
-
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
1394/07/29 02:18
فکر می کنم یکی از فرق های عمده ی ما با سایر موجودات، در قدرت تخیل ماباشد. ما می توانیم جهانی زیباتر و بهتر را تصور کنیم. واین توان هم از سویی مایه ی آفرینش های هنری و خلقِ زیبایی شده است و هم اسباب درد و رنج. وقتی دنیای بهتر و زیباتر را تصور می کنی و فاصله ی آن را از دنیای موجود می نگری، دیگر غم و غصه گریبانت را رها...
-
عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد...
1394/07/29 02:17
بارها با این پرسش و تعریض مواجه شدم که تو همونی هستی که ما میشناختیم؟ چرا اینقدر عوض شدی؟ خیلی تغییر کردی ها! پرسشی تلخ و گزنده که همواره برایم هضم ناشدنی بود. به ویژه وقتی که می بینم طرف فرض گرفته که آدم وقتی یه رنگ و بویی پیدا کرد برای همیشه باید حافظ اون باشه و ظاهراً اصل بر هویت ایستا و ثابت فرده و هویت پویا و...
-
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
1394/07/29 02:16
بیا تا به لبخند عادت کنیـــم به این راز پیـوند عادت کنیـم بیا ساده مثل چکاوک شویم بیا باز گردیم و کودک شویم نمی دونم چرا آدما با دیدن بارون یاد عهد کودکی می افتن. پروانه ای میشن. شاید به خاطر پاکی و طراوتشه که یادآوره پاکی و طراوت اون دورانه. البته شاعرا بیشتر. گلچین گیلانی وقتی بارونو می بینه یاد ده سالگیش می افته....
-
در ستایش مصطفی ملکیان
1394/07/29 02:14
بار اول که تو منزل عبدالله نوری(وزیر کشور دوره ی اصلاحات) دیدمش، سخنرانی داشت. من هم شیفته و دلداده ی او. تو ورقی چند سؤال نوشتم که یکیش این بود : یک توصیه ی اخلاقی برام بنویسید؟ همین که وارد جلسه شد به دستش رسوندم و اون با حوصله و خط زیباش جواب سؤالام رو نوشت. در رابطه با عشق، ازش خواستم که بهم کتاب معرفی کنه و او...
-
چراغ چشم تو سبز است وراه من بسته است...
1394/07/29 02:07
هشت روزی در کسوتِ پلیسِ راهور (راهنمایی و رانندگی) ، سرِ میدان های پر ازدحام رشت ، مشغول سپری کردن خدمت سربازی بودم . سر وکارم با ترافیک و تاکسی و چراغ سبز وزرد وقرمز بود. از بس کارِ ما طولانی وطاقت فرسا بود که گاه متوجه نبودم چراغ سبز شده یا قرمز . تو چراغ قرمز ماشین ها را هدایت می کردم که حرکت کنن . گاهی باید علی...
-
حضور
1394/07/29 02:06
حضورت در لحظه لحظه ی زیستنم سرشار است در سکون و حرکت ودر سکوت و ترنّمم چونان پری که بر آدمی غالب آید روحم را فراچنگ آورده ای و چونان برگی که تمامتِ خود را در آغوش باد می افکند با خاطرت در آمیخته ام در آسمان بودنم درخششت بی درنگ جلوه گر است بیداری ام با رؤیای لبخندت شیرین است ونگاه معصومانه ات _ که تشنه ی نوازش است _...
-
سرودهها و شعروارهها- دوران دبیران
1394/07/28 11:57
بیابه تیرمحبت مرا نشانهی خود کن به غمزه مرغِ هوس را دوان روانهی خودکن زتربتم چوبرویددرخت تاک ، حبیبا زکِشت کُشتهی تیغت میشبانهی خودکن کبوتری نبردره به مرغزاردل من بیازروی کرامت توآشیانهی خودکن مخوان سرودونوایی زرفتن وزنبودن حدیث مهرووفارادمی ترانهی خودکن به تاروپودوجودم چه نغمه هاست خدارا به زخمه های پیاپی...