-
حریم حرمت باغ
1394/07/29 03:23
شاید برای تو هم پیش آمده باشد. حتما پیش آمده است. در غروبی خنک و ملایم در مجاورت باغی نشسته باشی. باد، صورتت را با انگشتان مهربانش لمس میکند. حرمت خاک و باغ و درخت و گیاه را حس میکنی. انگار همهی ساکنان باغ در سکوتی عمیق به تو خیره شدهاند. احساس شرم میکنی. یا کمی ترس. از هیبت و حشمت باغ. بیداری در باغ قدم...
-
در ستایش دوست
1394/07/29 03:23
«انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکانها میخرند، اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست!»[شازده کوچولو] یار، چشم توست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار هین به جاروب زبان گَردی مکن چشم را از خس رهآوردی مکن یار، آیینه اسـت جان را در...
-
میخواهم زنده بمانم
1394/07/29 03:22
رودرروی درخت خانهات، دوست دارم درخت توتی شوم. شاید... شاید روزی که پیر شدهای، از یک شاخهام عصایی بسازی. [لطیف هلمت] قبلترها عمر درازم آرزو نبود. پروایم نبود طومار زندگی چه وقت به دست مرگ پیچیده میشود. اما اکنون از مرگ در هراسم. و هم از موقعیتهایی که اشارتی ازو میتوان دید. مثلا از اتوبوسی که در پنچهی جاده به...
-
فردوس، دمی ز وقت آسودهی ماست...
1394/07/29 03:21
«برف روی کاجها» را دیدم. فیلم کمی کُند و گاهی ملالآور پیش میرفت. شاید هم من خسته بودم. اما چندین روز و حتا تا همین حالا ذهنم را درگیر کرد. یعنی ذهنم هنوز به آن گیر کرده است. دیالوگ خاص و به یادماندنیای چندان نداشت. اما تصویر نشستن برف روی کاجها، غوغایی را در دلم ایجاد کرد. حسّی قابل فهم و غمبار و نزدیک؛ ولی...
-
نگهبان لاله
1394/07/29 03:20
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع رویت به رَهَم چراغ دارد .: حافظ چراغ را دوست دارم. چراغهای نفتسوز قدیمی را. همانهایی را که در ییلاق، نزدیک غروب مأموریت شیرین ما بچهها بود تا حباب شیشهایاش را با پارچهای نرم و با دقّت و ملاحظه، پاک کنیم. همان که در تاریکای شب، روشنیاش پناهسایهی امنی بود....
-
میسازد و باز بر زمین میزندش
1394/07/29 03:19
مولانا میگفت: «هر که او بیدارتر پردردتر» اما این سرِ قضیه هم صادق است، یعنی «هر که او پر دردتر بیدارتر». البته خودش گفته است: «وقت بیماری همه بیداری است.» به طرز هنرمندانهای همین نکته را از زبان سهراب سپهری میشنویم: «دیدهام گاهی در تب، ماه می آید پایین، میرسد دست به سقف ملکوت. دیدهام، سهره بهتر می خواند. گاه...
-
آرامش عمیقِ سنگ
1394/07/29 03:18
انسان دو وقت آرام است. وقتی به منتهای آمال یا دلآرامی میرسد و یکبار وقتی میبیند که همه چیزش را از دست داده است. آرامش نوع اول محصول «یافتن» است و آرامش نوع دوم نتیجهی «باختن». در باب آرامش نوع اول، مولوی میگفت: «در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی است که: اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق...
-
درویشی و خرسندی
1394/07/29 03:17
در این بازار اگر سودیاست با درویش خرسند است خدا یا مُنعِمَم گردان به درویشی و خرسندی درویشی اگر همدوشِ خرسندی نباشد، مصیبت است. حافظ در این بیت از تناقضنما استفادهی هنرمندانهای کرده است. در بازار تجاری، توانگران و ثروتمندان سود بیشتر میبرند، اما در بازار زندگی، درویشان خرسندند که دستِ بالا را دارند. مُنعِم و...
-
صدایِ هوشِ گیاهان
1394/07/29 03:16
سهراب چقدر دقیق گفت وقتی که گفت: «غروب بود، صدای هوش گیاهان به گوش میآمد...»؛ هنگامهی غروب و دقائق آغازین شب، یه زلالی خاصی به آدم دست میده و هوشِ سرشار گیاهان و درختان را – خصوصاً- درک میکنه. به قولِ اون ترانه « یا تو زیباتر شدی، یا چشام بارونیه...»؛ یا درختان و گیاهان، عریانتر و بینقابتر میشن یا دیدگان ما...
-
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
1394/07/29 03:12
به گفتوگوی مسعود بهنود با هوشنگ ابتهاج گوش میدادم. در پرسش از گذشته، گفت: من از گذشتهام راضیام و کارهایی را که میخواستم انجام دهم، انجام دادهام. فهم این نکته که کسی به مرحلهای برسد که کار نیمهتمام نداشته باشد برای من دشوار است. به باور من: «بیحسرت از جهان نرود هیچکس بهدر» و : عمری دگر بباید بعد از وفات ما...
-
«تنها» مرا رها کن...
1394/07/29 03:12
از جهات عدیدهای به کودکان غبطه میخورم، اما از جهتی دلم به حالشان میسوزد. من فکر میکنم کودکان خیلی احساس تنهایی میکنند. کودکان نمیتوانند با تنهایی کنار بیایند، غیبت و غیاب دیگران، حتی در حدّ چند لحظه، خیلی آزارشان میدهد. کودکان هنوز تفرّد و استقلال خود را از هستی باور نکرده و درنیافتهاند. نبودنِ دیگران، حسِ...
-
در مصاف مرگ
1394/07/29 03:11
- از مرگ میترسی صدیق؟ + نه از خودش. - یعنی چی؟ + از حواشیش میترسم. - خوب؟ + از اینکه کلّی کار ناتمام داشته باشم و بمیرم. از اینکه بمیرم و نتونم به قولهایی که دادم عمل کنم. از اینکه بمیرم و کلّی حرف ناگفته داشته باشم. کُلّی شعر ناسروده. کلّی مطلب ننوشته. دوست دارم مرگم بیخبر و ناگهانی نباشه. فرصت داشته باشم تا به...
-
وحید و محسن
1394/07/29 03:10
- وحید جان، اولین باری که تو زندگیت یه حسّ عاشقانه بهت دست داد کی بود؟ - شش سالهم بود. عاشق آرزو شدهبودم. کلاس پنجم بود. یازده سالش بود. - چهرهاش یادت مونده؟ الان اگه ببینیش میشناسیش؟ - نه چهرهش یادم نیست. نمیتونم بشناسمش اگه روزی ببینمش. ولی مانتوی آبیش رو یادمه. هنوز هم روزهای جمعه برام تلخن. تلخیش رو از...
-
در من هنوز ابر نباریده بسیار است...
1394/07/29 03:09
جناب عمر، جناب زمان! نمیشه کمی آهسته تر بری، گاهی توقف کنی و نفسی تازه کنی. خسته نمیشی اینقدر یک نفس تاخت و تاز میکنی؟ از سرِکُشتهی خود میگذرد همچون باد + چه توان کرد که عمر است و شتابیدارد... ---- گاهی با خودم میگم ای کاش می شد یه پرسشنامه تنظیم کرد و از مردم دنیا پرسید آیا حاضرن بعد از مرگ دوباره تو همین دنیا...
-
دلبستگی به زندگی
1394/07/29 03:08
گاهی با خودم فکر می کنم که اگه مرگم فرا برسه، چه دلبستگیای تو زندگی دارم که جان سپردن رو برام دشوار میکنه؟ می بینم فقط تبسم و خنده های محضش که هیچ سنخیتی با جهان مادّی نداره، مُردن رو برام دشوار میکنه. یعنی از این تصور که خواهم مُرد و دیگه خنده هاشو نمی بینم، رنج می برم. و البته از اینکه در مسیر دشوار زندگی، شاید...
-
باد ما را خواهد بُرد...
1394/07/29 03:07
درختهای باغ این بار در شکوفه دادن بیپروایی کردهاند. هنگامه نبود. شاید سرزنشی نباشدشان. آب و هوا و نسیم و دما دست به یکی کردهاند و کودکان شکوفه را به دنیا آورده اند. هر چه باشد غمانگیز است. هوا زمستانی است. درخت با مخاطرات مرگباری رو در رو است. هنوز زمستان حضور خطرخیزی دارد. فقط یک باد سرد و تند کافی است که...
-
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت
1394/07/29 03:07
خاصیتِ اسطوره ای ماجرای مولانا و شمس تمامی ندارد. دو انسان در برهه ای از تاریخ عمیقاً با هم مواجه شدند و نیروهای درکمون خود را آزاد کردند. ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام شمس در پی شکار سیمرغ بود و سرانجام بهترین شکار عالَم را فراچنگ آورد. شمس می گفت: « مرا در این عالم با این عوام هیچ...
-
خود بسندگیِ شمس تبریز
1394/07/29 03:07
خود بسندگی، خود اتکایی و توانایی کم نظیر درونی، از شمس تبریز شخصیتی منحصر به فرد و در میان مجموعه ی عارفان فرهنگ ما متمایز و ویژه ساخته است. سخنانی از او می شنویم که چهره ی یک ابر انسان را تداعی می کند. شمس مصداق بارز گفته ی نظامی است که: «عاریت کس نپذیرفته م + هر چه دلم گفت بگو گفته ام.» شمس ملاحظه نمی کند. بی...
-
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دِل
1394/07/29 03:06
قطعهی زیر در یکی از غزلهای بسیار دوست داشتنیِ مولانا آمده است: از خانه برون رفتنم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشانه چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد وز حسرت او مُرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل نیمیم...
-
برای جهان هیچم، اما برای خودم همه چیز
1394/07/29 02:58
طوطیِ نُقلِ شَکَر بودیم ما مرغِ مرگ اندیش گشتیم از شما [مثنوی، دفتر سوم] انسان ظاهراً تنها موجودِ مرگ آگاه است. یعنی تنها موجودی است که می داند خواهد مُرد. مرگ اندیشی در فرهنگ شرقی ها، خیلی پر رنگ است. این فکر آدم را اذیت می کندکه جهان به مرگ او بی اعتناست و وقتی می میرد حکایت همان ضرب المثل است که گویا نه خانی آمده...
-
به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید؟
1394/07/29 02:57
بعضی از شاعران یک حوزهجادویی دارند و همنشینی با آنان آدم را مسخ می کند. از معاصران می توانم به سه تن: احمدشاملو، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد اشاره کنم. خیلی ها هستند که سهراب زده، فروغ زده و شاملو زده اند. خودم هم در اطوار و ادوار مختلف و به تناوب، در چنبرهی مغناطیس جادویی آنان قرار گرفته و می گیرم. این که چرا برای...
-
اگر عزت نفس نداری، برو که هیچ چیز نداری
1394/07/29 02:57
همه چیز انسان را از او بگیرید، اما حرمت و عزت و شأن انسانی اش را پاس دارید. هیچ لطمه ای ویران کننده تر از لطمه ای نیست که با خوارداشت دیگری و شرمسار کردن او، بر او وارد می کنیم. از اغلاط فاحش و بی نهایت ویرانگر بسیاری این است که می پندارند با خوارداشت و تحقیر خطاکار و سرزنش های شرمسارکننده و حرمت شکن می توانند به...
-
ای بی خبر ز لذت شُربِ مدامِ ما...
1394/07/29 02:56
بعضی شعرها، افسونگریِ تمام ناشدنی دارند و لذتِ شُربی مدام را می بخشند. دستِ کم برای من، هرگز ملال و دل زدگی به بار نمی آورند. به سه بیت که واجد این خصوصیت اند اشاره می کنم: شهری مُتَحَدِّثانِ حُسنت + الا متحیّران خاموش :.. سعدی عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی + عشق داند که در این دایره سرگردانند :.. حافظ خُنُک آن...
-
مرگِ دشوار
1394/07/29 02:55
می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه نگرانی و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با گستاخی همیشگی ام پرسیدم: «آقای ملکیان، غم شما چیه؟» چند لحظه درنگ کرد و با چشمانی اشک بار گفت: «غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده...
-
خواهر کوچکم
1394/07/29 02:52
همه اش چهار ماه. نه بگذار دقیق تر بگویم: سه ماه و بیست و هشت روز. تمام سهم تو از زندگی بود و تمام سهم من از داشتن خواهری کوچک تر از خودم. آخر با قلبی که سوراخی- حفره ای خالی- در خود دارد، مگر سهم بیشتری هم می شد از زندگی طلب کرد. البته می شد، آنچنان که دیگران خواستند و کوبه ی زندگی را بی وقفه زدند و .... شد. ولی پدری...
-
حامد روزهای دور
1394/07/29 02:52
نوجوانی روزهای گسسته از واقعیت است. سراسر وهم. سراسر بلندپروازی. آن هم از جنس بلندپروازی های ابلهانه. حافظه ی خوبی در این جور چیزها ندارم. بهترین و سرراست ترین تعبیری که می توانم ازآن دورانم داشته باشم این است: تربیت گلخانه ای. تمام زندگی خلاصه شده در مدرسه و مسجد. زنگ مدرسه که می خورد یک راست بر می گردم مسجد. چه حسی!...
-
آواز و پرواز
1394/07/29 02:42
پرنده ها به شدت غبطه انگیزند، چرا که آزادند: در پرواز و در آواز. کاش من هم یک قناری می شدم + در تب آواز جاری می شدم. به آزادی و سبکباری شان حسرت می برم. پر می گیرند به هر کجا که بخواهند. بی اینکه نیاز به روادید داشته باشند. بی اینکه درگیر ترافیک و یا نگران بنزین و کرایه ی ماشین باشند. چقدر حس بی وزنی و سبکباری خوب...
-
با همانِ تنهایان
1394/07/29 02:41
مهمانی تمام می شود، همه پراکنده می شوند، و تو بیش از پیش احساس تنهایی می کنی. با جمع، گرمِ گپ زدن و خندیدن بودی ولی انگار حضور دیگران و همهمه ی آشنایی ها و گفت و گو ها، تنهایی ات را ژرف تر کرده است. در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز/ آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی. همچنان که سهراب احساس می کرد، گویا هیچ چیز تو را از «...
-
دچار باید بود...
1394/07/29 02:37
سهراب سپهری از ما می خواست که بکوشیم تا «دچار » شویم: «دچار باید بود. دچار یعنی عاشق. و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچارِ آبیِ دریایِ بی کران باشد.» دچار بودن وقتی حاصل می شود که تو از ضرباهنگ یکنواخت و آرام زندگی عبور کنی و جوشش و خروشی بند بند ترا به رقص و وجد آورد. زمانی که هستی ما زیر و زبر شود. وقتی...
-
زیستن با غلی بر پای و قلاده ای بر گردن
1394/07/29 02:35
ساعتی موزون آنی، ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش (مولانا) « زندگیِ نیازموده، ارزش زیستن ندارد.» یکی از دو شعار سقراط بزرگ این جمله بود. زندگی که تک تک اجزائش را در بوته ی آزمون ننهاده ای و به سنگ محک نزده ای. زندگی ای که طرز و شیوه اش را بی هیچ دقت و سنجش گری ای از القائات و تلقینات بیرونی...