-
بندهی طلعت آن باش که «آنی» دارد
1394/07/29 04:25
«آن» اشارت نغزی است در ادب فارسی. وقتی از بیان حقیقت و حالتی عاجز میافتیم و حس میکنیم آنچه را دریافتهایم در تنگنای هیچ واژهای نمیتوانیم بگنجانیم، «آن» ش میگوییم. یا مثل مولانا «چیز دیگر»ش میخوانیم: ای جان جان جانان، جانیّ و چیز دیگر وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی وی مشرب مذاقی...
-
من بر آن عاشقم که رونده است
1394/07/29 04:24
نمیدانم آیا واقعا حافظ گفته است که تنها باید به آنچه میپاید و «باقی» است عشق ورزید یا نه؟ جستجوهای من که در این زمینه بینتیجه ماند و اندک شناخت من از زاویهی نگاه حافظ هم جز این را میگوید. او از شادیهای کوچک و فریبهای ساده چشمپوشی نمیکرد. اما این هیچ از اهمیت حرف نیما در شعر «افسانه» کم نمیکند: حافظا! این چه...
-
آسمان زرد کم عُمق
1394/07/29 04:24
آسمان زرد کم عُمق را مدتها قبل در سینما دیدم. فیلم که تمام شد اغلب تماشاگران با اخم و ترشرویی و نثار بد و بیراه به کارگردان سالن را ترک کردند. من البته بُهتزده و منگ و دنگ، از سالن خارج شدم. اوه خدای من. گفتنی نیست. بارها و بارها خواستم چیزی بنویسم و قدری از عُمق عمیق و غم غمناک فیلم بگویم. اما صلابت و صولت آن حقیقت...
-
دروغ نفرتانگیز، دروغ رقتانگیز
1394/07/29 04:23
دوست داشتم از تو دروغی بشنوم زیرا انسان تنها زمانی دروغ میگوید که ترس از دست دادن چیزی او را آشفته کند... [اورهان پاموک] همیشه از سرِ بددلی و طینت ناپاک نیست که دروغ میگوییم. که نقش بازی میکنیم. که ریا و سالوس و تزویر و تظاهر میکنیم. البته قرار هم نیست همه متوجه این حقیقت تلخ باشند. شاید، فقط آنها که وسعت اندوه...
-
بازی باخته
1394/07/29 04:23
آری همه باخت بود سرتاسر عُمر دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم [هوشنگ ابتهاج] در رابطه با تجربهی عاشقانه گفتهها و اظهارنظرهای متعددی شنیده و خواندهام، اما شاید هیچیک به قدر و عُمق این سخن ویتگنشتاین نبوده است: «دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه...
-
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
1394/07/29 04:22
«از ماهیان دریا باش تا چشندهی محبت باشی.» [ابوالحسن خرقانی] قرنها پیش، فرخی سیستانی، شاعر قرن 5 هجری، اندوهبار و گلایهآمیز میگفت: بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زودسیری چرایی؟ عامل ملال و دلزدگی، همین زودسیری است. با امری مواجه میشویم و زودا برای ما تکراری و بیفروغ میشود. جاذبه و جانبخشی خود را از...
-
خیره به بدترین...
1394/07/29 04:21
حکایتی طنز خواندم (فکر کنم در رسالهی دلگشا) که در پشت ظاهر سادهاش، اشارهِی مهمی جا خوش کرده است: پسری مادرش را کتک میزد، پرسیدند چرا میزنی؟ گفت تا وقتی که نمیزنم قدر بداند. نکتهی ظریف و مهمی است. این جهان پیر، بیبنیاد و هزار داماد، آبستن تاریکترین حوادث است. اگر متوجه باشیم که در هر موقعیت ناگواری که گرفتار...
-
پرسش، پارسایی اندیشه است
1394/07/29 04:21
« پرسش، پارسایی اندیشه است. » این سخن مارتین هایدگر از ژرفترین سخنان تبار انسان است. تعبیری که به گمان من میتواند شعار و وِرد روزانه (و بلکه شبانه) جوینده حقیقت باشد. همچنان که در ساحت کنش و رفتار، پارسایی و فضیلتپیشگی معنا و مصداق دارد، در سپهر اندیشه و تفکر هم نیاز به پارسایی و فضیلت هست. و چه خوب هایدگر رمز و...
-
ز تو هر هدیه که بُردم به خیال تو سپردم...
1394/07/29 04:20
ز تو هر هدیه که بُردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینات فر و سیمای تو دارد .: غزلیات شمس :. اغلب هدیههایی که آدمها به هم میدهند به دست غبارساز زمان از رنگ و رو میافتند. برّاقی و درخشندگیشان رو به زوال میرود. میخزند در غار خاموشی و میمیرند در دخمهی فراموشی. میشوند چیزی تهی. از معنا، احساس، شور... بهنظرم...
-
ارتباط گمشدهی پاک
1394/07/29 04:19
دوباره سبز میشویم؟ با او، به او، بیخویش، نجوا کردم وین قطره را دارای دریا کردم در بیزمان و بیمکان و بیمن همراه عشق او سفرها کردم چون گم شدم از خویش در بیخویشی گمکردههای خویش پیدا کردم (شفیعی کدکنی) بر نرمای شوخ سبزههای مهربان بلمی، خارخار سمج و چموش افکار جانکاه را از خود بتارانی، در حرارت عشوههای نجیب...
-
تنها صداست که میماند...
1394/07/29 04:18
داستایفسکی در «بیچارگان» مینویسد: "خاطرات چه شیرین و چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند..." همواره برایم تلخ و ناگوار بوده شنیدن صدایی که حنجره و نایش میهمان خاک شده است. صدایی دلنواز و زنده و نزدیک که تمام ذرات روحت را درگیر میکند اما حواست هست که حنجره و دهان و لب و زبانی که آن صدا را آفریده دیگر نیست. وفات...
-
لحظهی دیدار، لحظهی بدرود
1394/07/29 04:17
"با قلم میگویم: ای همزاد، ای همراه، ای همسرنوشت شعرهایم را نوشتی دستخوش اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟" یکدیگر را بدرود میکنیم. با بغضی بیقرار و چشمانی بارانی. دوباره میروی به دوردستها، تا بهگمان خود زیر آسمان دیگری با زخمهایت آسودهتر تا کنی. و من میمانم. مثل همیشه که تو رفتهای و من خیره و اشکآلود...
-
در فضیلت زنبودگی
1394/07/29 04:16
عطار نیشابوری وقتی میخواهد رابعهی عدویه را بستاید میگوید: "او نه یک زن بود، بل صد مرد بود...". زن وقتی خوب است که مرد باشد، چرا که از نظر عطار و قاطبهی مردان، مرد بودن فضیلتی است مسلّم. ادبیات و فرهنگ ما مجموعا همین سوگیری را به نسبت زنان داشته است. خواجه نظام الملک در کتاب سیاستنامه مینویسد: «زنان...
-
ظهیرالدوله
1394/07/29 04:15
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد. .: فروغ فرخزاد :. چند ماه پیش بود که توانستم در یک ظهر سرد و برفی زمستانی، سری به قبرستان ظهیرالدوله( اینجا و اینجا ) بزنم. میدانستم که خاکجای رهی معیری و ملکالشعرای بهار و ایرج میرزا و روحالله خالقی و قمرالملوک و چه و...
-
مقصد تمام این شتابها
1394/07/29 04:14
زندگی، سرگرمی مرگ است؛ مثل پلنگی که پیش از کُشتن با غزال زخمی بازی میکند... .: شهریار بهروز :. از کودکی، خواندن سنگ نوشتههای قبور و یا شعرهای اطلاعیهی مجالس ترحیم یکی از کارهایی بوده که با کنجکاوی و تأمل فراوان دنبال کردهام، و البته همیشه برایم حامل ویرانگرترین اندوهها بوده است. شاید غمناکترین جملهای که میتوان...
-
حفرهی پر ناشدنیِ تنهایی
1394/07/29 04:13
تصور میکنم تنهایی نازدودنیِ انسان چیزی نباشد که نیاز به مقدمهچینیهای فلسفی داشته باشد. چند مثال ساده و پیش پا افتاده برای درک این حقیقت مسلم و پذیرش آن کافی است. البته به نظر من تأمل هر چه بیشتر در عُمق و گسترهی این تنهایی و از همه مهمتر باور به ناتوانی نوع بشر در چارهجویی جهت رفع تنهایی میتواند آثار مثبتی در...
-
این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
1394/07/29 04:10
وقتی سنّمان کم است پُر از آرزوییم. آرزوهایمان مثل کودکان شاد و شنگی فضای زندگی ما را بشّاش میکنند. نرم نرمک میفهیم که دنیا را به قامت آرزوهای ما نساختهاند و عمر کوتاهمان مجال دستیابی به رؤیاهای خاماندیشانهی ما را ندارد. متوجه میشویم که دست ما کوتاه است و خُرما بر نخیل. همداستان با سعدی زمزمه میکنیم: عُمری...
-
در ستایش اسفند
1394/07/29 04:08
اگر پاییز پادشاه فصلهاست، اسفند پادشاه ماههاست. اسفند طعم و رایحهی دیگری دارد. در مرز زمستان و بهار جای گرفته و آنچه آدم را مفتونش میکند این حس و ادراک است که خاک و طبیعت و درخت بهزودی وضع حمل میکنند. آبستن و پا به ماه بودن جهان و طبیعت به روشنی به چشم میآید. حس قشنگ شکافته شدن و زادن و حیات را تداوم بخشیدن در...
-
در آستانه
1394/07/29 04:07
از میان شعرهای سهراب، رجوع مکرر به شعر سراسر حیرت و شگفت «مسافر» او و از میان شعرهای شاملو، شعر حماسی و بهتآور «در آستانه» او هماره برایم تازگی و جذابیت تمامناشدنی دارد. شعر در آستانهی شاملو، یکی از ماندگارترین و پرهیبتترین شعرهای اوست. شعری که به نوعی وصیت او به شمار میرود و چکیدهای از نگاه او به زندگی. شاملو...
-
برف روی کاجها
1394/07/29 04:05
هرگز نمیتوان گُلزخمهای خاطرهای را ز قلب کَند که در این سیاه قرن بی قلب زیستن آسانتر است ز بیزخم زیستن قرنی که قلب هر انسان چندین هزار بار کوچکتر است از زخمهای مزمن و رنجی که میکشد. .: نصرت رحمانی :. فیلم «برف روی کاجها» از فیلمهای خوبی است که دیدهام. گاه برشانههای روح و جان آدم برفهای سنگینی مینشیند که...
-
کرگدن ِدلنازک ِ پیر
1394/07/29 03:59
پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینهام دستی دانهی اندوه میکارد .: فروغ فرخزاد :. «به این نتیجه رسیدهام که بیشتر ِ مردم بزرگ نمیشوند. ما جای پارک خودمان را پیدا میکنیم و به کارتهای اعتباریمان افتخار می کنیم. ازدواج میکنیم و جرأت میکنیم بچهدار شویم و به آن بزرگ شدن میگوییم. اما فکر کنم...
-
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟!
1394/07/29 03:59
گریستن را دوست دارم. گر چه عمدتاً از این هدیهی معنوی کم بهرهام. البته نه گریستن از سر فقر و درماندگی و سیاهبختی. نه گریستن از سر ستمدیدگی و جور و بیداد. نه. این گریهها را اصلا دوست ندارم. گریستنی را دوست دارم که از نازکی و نرمدلی مایه میگیرد. گریستنی که حاکی از وجدان بیدار است. گریستن ناشی از درنگ در سرشت غمبار...
-
خلوت أمن...
1394/07/29 03:58
درست است که مهر مادری عمدتاً غریزی و غیراکتسابی است و افیون و افسون هستی است برای تضمین بقا و گردش بیوقفهی چرخهی زندگی. اما برای من همیشه پرجاذبه و کُرنشآور بوده است. انگار قُدسیت و حضور معنوی و یا لذت یک نیایش و عبادت عاشقانه را تجربه میکنم. نگریستن به این دیگرگزینی برای من چنین حس و حالی دارد. مُرغی که یکماه...
-
مرگ تدریجی
1394/07/29 03:56
«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.» [زوربای یونانی، نیکوس...
-
آدما با هم و تنهان، هر کدوم یه جور معمّان...
1394/07/29 03:55
بعضی از آهنگها ظاهر سادهای دارند اما تکههایی از آن همیشه یک جایی در خانهی دل آدم جاخوش میکنند، همیشه زندهاند و هر وقتی بازتداعی میشوند. تیتراژ پایانی سریال زیر آسمان شهر از این دست آهنگهاست : آدما با هم و تنهان، هر کدوم یه جور معمّان، بعضی واژهها یه رازن، بعضی واژهها بیمعنان، آدما نقشای رنگین، گاهی شادن...
-
کویر
1394/07/29 03:55
در کویری ساکت و رام نشستهام. هوا خنک است. سکوت در زیباترین شکل جلوهگر است. در هوشیاری کامل به سر میبرم. همهی لحظههای سپری شدهی عمرم، زنده و روشن، از جلوی دیدگانم رد میشوند. هیچ کار نیمهتمامی ندارم. همهی قصههای نیمهکارهام به فرجام و انجامی رسیدهاند. پایان همهی خطها نقطه گذاشتهام. به درونم خیره میشوم....
-
گُربه در انبان
1394/07/29 03:54
روح مولانا بیتاب و سیمابگون و بیقرار بود. اساساً او طالب قرار نبود. عاشقِ «بیقراری» بود. خود میگفت که او را از «می عشق» آفریدهاند و از همین روی بود که میسُرود: «ای مِی! بَتَرم از تو، من بادهتَرم از تو...» شعرهای تپنده و فوّاری که از خروش دریای جوشان او چون موجهای خیرهکنندهای خیز بر میداشت، شعلههای...
-
مرا ببوس... مرا ببوس... برای آخرین بار...
1394/07/29 03:53
گوشهاشان بُریده و داغدیده است، اما هماکنون به پایان راه آمدهاند. در چشمانشان اندوه و نومیدی بیداد میکند. خستهاند، خسته. از سرنوشت محتوم و گریزناپذیر خود. از مرگی که هر آن صداشان میزند. لحظاتی روبروی هم میایستند و بوسهای بر پیشانی هم میزنند. آخرین دیدار است و آخرین نجواهای دوستانه. میدانند که باید به مسلخ...
-
آغازِ بودن
1394/07/29 03:48
اعجاز آغاز بارها ببینید و سرمست شوید... انگار چیزی فراتر هست. چیزی فراتر از دسترس حواسِّ پنجگانه. چیزی گریزنده از تیررسِ چشمهای جهانبین ما. چیزی رازآلود. چیزی افسونکننده. آن. آنی جاودان. آنی ازلی ابدی. فراسوی بساویدنها و کاویدنهای علوم تجربی. چیزی هست. چیزی ناگفتنی. آن سوی مرز واژهها... چیزی که همین حرف...
-
من خواب میبینم، پس هستم
1394/07/29 03:47
در لابهلای انبوههی برگهای درهم تاریخ، سُراغ همهی شعرها را میگیرم. از نخستین شعر که دانسته نیست کی و کجا و به توسط چه کسی سروده شده، تا تازهترین شعری که آفریده شده است. آنچه گِرد میآید، ناگهان در نگاه من، باغستانی پهناور و وسیع جلوه میکند. باغی که هر چه چشم ریز میکنم انتهایش را نمیبینم. انگار اصلا انتها...