-
فیلم آلزایمر
1394/07/29 03:46
بگذار که دل حل کند این مسألهها را... دیدن فیلم «آلزایمر» بُهتزدهام کرده است. این فیلم سرشار از اشارتهای عرفانی و فلسفی است. نمیشود دید و روزها و روزها درگیر آن نبود. احمد رضا معتمدی، دانشآموختهی دکتری فلسفه است(یا دانشجوی دکتری فلسفه)، و این جدیدترین کارش است. فیلم برای من، سراسر تداعیگر نگرش و روحیهی سورن...
-
حیرانی
1394/07/29 03:46
تا آب شدم سراب دیدم خود را + دریا گشتم حباب دیدم خود را آگاه شدم غفلت خود را دیدم + بیدار شدم به خواب دیدم خود را [منسوب به ابوسعید ابوالخیر] حیرت عارفان ناشی از بیکرانگی، فهمناپذیری و جلوهگریهای موجآسای عشق است. حیرت فلسفی اگر ناشی از تعارض دادههای عقلی باشد، حیرت عرفانی محصول رنگ رنگیِ واردات قلبی است. جهل...
-
دین عشق
1394/07/29 03:45
عشق آن باشد که حیرانت کند بینـیـاز از کـفـر و ایـمـانـت کـند اگر از چنبرهی خود رهیدی، رستگار شدی. اگر بر بام عشق در آمدی و از پَستجای و مُرداب نخوت و خودپرستی خلاصی یافتی، همای سعادت بر شانهات مینشیند و گنجی در آستین مییابی. اگر از هر چه تو را از حقیقت، از زیبایی، از خوبی و نکویی باز میدارد کناره گرفتی، دیگر...
-
ایماژهای عشق نزد مولانا
1394/07/29 03:45
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو بیوطنی است قـبلـهگـه در عـدم آشــیـانه کـن [غزلیات شمس] نیک میدانیم که در تلقی عارفان، عاشق راستین آن است که مات عشق شود و همه چیز خود را در این راه دربازد. اختیار خود را تسلیم او کند و زمام دل به دست ساربان عشق دهد. من اختیار خود را تسلیم عشق کردم + همچون زمام اشتر در دست...
-
زین دو هزاران من و ما...
1394/07/29 03:44
«ای یار! تو را به خانه نمیخوانم به تنهایی بیپایانم بیا!» .: رابیندرانات تاگور :. تو «من» را دوست نداری. تو تصویری را که از «من» داری دوست داری. منِ واقعی، تنهاست. میکوشی به من القا کنی که تصویری که از من داری راستتر و مطابق با واقعتر از تصویری است که من از خودم دارم، اما منِ واقعی و حقیقتِ «من»، همانقدر که از...
-
سرشت شکنندهی زندگی
1394/07/29 03:44
شکنندگی. آری، به زعم من این دقیقترین تعبیری است که از وضعیت حیاتی خود میتوانیم داشته باشیم. همه چیز به طرز دلهرهزایی زوالپذیر و فروریزنده است. انگار روی لایهی نازکی از یخ که سطح دریاچه را پوشانده، راه میرویم. انگار «خانهای روی آب» ساختهایم و به تعبیر حافظ، قصر آرزوهایمان «سخت سست بنیاد است» جهان بر آب بنا شده...
-
رند عالَم سوز را با مصلحتبینی چه کار؟
1394/07/29 03:43
امتحان پایان ترم «حقوق کار» را دادهایم و سرخوشانه سربالایی رمقگیر تا خوابگاه را قدم میزنیم. میآید. سلانه سلانه. - محمد مگه تو «حقوق کار» نداشتی؟ + چرا داشتم. - خوب کجا بودی پس؟ + مگه امتحان ساعت 10 نیست؟ - نه خوابالوی بیخیال! ساعت 10 کدومه؟ ساعت 8 و نیم بود. تموم شد. چند لحظهای قیافهی بُغ کردهای به خود گرفت و...
-
تُخم مرغابی زیر مرغ خانگی!
1394/07/29 03:43
شمس به مولانا دلیری آموخت. پاکبازی آموخت. بیپروایی آموخت. دیدار با شمس، مولانا را به جرگهی "دو بار زادگان" درآورد. خود گفته است: زادهی اولم بشد، زادهی عشقم این نَفَس + من زخودم زیادتم زانک دوبار زادهام. پایکوبی، غزلسرایی، دستافشانی، سبکبالی، سبکروحی و بیوزنی، ارمغان شمس برای او بود. شمس متانت و...
-
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای
1394/07/29 03:42
محققان متفقالقولاند که عشق مولانا، عشق عرفانی و الهی بوده است. نمیخواهم تردید و انکاری ابراز کنم، اما آنچه مایهی شگفتی است تعبیراتی است که در پارهای غزلها میبینیم. تعبیراتی که در بادیِ نظر در خصوص عشقهای زمینی متصور است. گویا شاهد عرفانی، در چشم مولانا گریزپایی و حتی گاه عشوهگری و طنّازیهای معشوقان زمینی را...
-
مشتی کاه برای بادها؟
1394/07/29 03:41
«چایت را بنوش نگران فردا نباش از گندمزار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها»(هاجر فرهادی) تصویری نغز و به یادماندنیای. تلنگری میزند و با اشاره به زوالپذیری همه چیز، همهی کوششها و بذرپاشیها و محسابهگریها را بیاعتبار جلوه مینهد. حال که قرار است تنها مُشتی کاه بماند برای بازیگوشی بادها، پس چایت را بنوش و کِشت...
-
کی شود این روان من ساکن؟
1394/07/29 03:41
مرا نه سر نه سامان آفریدند + پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند در خاک + مرا از خاک ایشان آفریدند .: بابا طاهر :. هر وقت که مطلبی در وبلاگ میگذارم، دیری نمیگذرد که اضطراب و وسواسی سراغ مرا میگیرد، تا مطلب دیگری بگذارم و نوشتهی پیشین را از پیشانی وبلاگ بردارم. علتش را میدانم. با خودم فکر میکنم، مبادا...
-
کد وجودی
1394/07/29 03:40
اگر ساحل خموش و صخره آرام + وگر کار صدف چشم انتظاری است من و دریا نیاساییم هرگز + قرار کار ما بر بیقراری است .: شفیعی کدکنی :. اعتراف میکنم که هیچ وقت احوال ثابت و قرارمندی نداشتهام. گویا این سرشت وجودی یا کُد وجودی من است و ناگزیر باید با آن کنار بیایم. احوال من شبیه کشتی بیلنگری است که مدام کژ و مژ...
-
گنگ خوابدیده
1394/07/29 03:40
- خوب پسر جان، من گوش میکنم. بگو چی اذیتت میکنه؟ - دستام آقای دکتر. و آینه. - دستات و آینه؟ - آره، حس میکنم خالیان. تاریکان. سردَن. از خودم خجالت میکشم. جلوی آینه نمیرم. نمیخوام چشام به چشای خودم بیفته. دستامو باز میکنم. به کف دستام نگاه میکنم. وحشت میکنم. - آخه چرا وحشت؟ - میبینم خالیان. هیچ چی ندارم....
-
باید خودت رو بوس کنی
1394/07/29 03:39
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی که این سر در سرای خود سری دارد و سامانی از کودکی هر وقت سلمونی (آرایشگاه) میرفتم، حس خوبی داشتم. خصوصا زمستونا. وقتی یه اجاق نفتی روشن بود و یه کاسه یا کتری آب گرم روش. وقتی که نوبتت میشد و صدات میکرد که بشینی رو صندلی. اون نیم ساعت، نیم ساعت اشراق و دروننگری و مراقبه بود. این...
-
از روبرو، و با لبخند
1394/07/29 03:39
میدونی آدما کی بالغ میشن؟ وقتی که بتونن با آغوش باز، واقعیتهای گریزناپذیر زندگی رو بپذیرن. اگه نتونن بپذیرن هم خودشون رو اذیت میکنن، هم دیگران را. ستبرترین حقیقت و واقعیت وجود میدونی چیه؟ تنهاییه. جدی میگم اینو. اینو من مکاشفه کردم. نه این که من تنها باشم فقط. نه اینکه تو تنهایی. نه اینکه چون خاص یا روشنفکر یا چی...
-
کاش من هم یک قناری میشدم/ در تب آواز جاری میشدم
1394/07/29 03:38
" من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان، زبانِ زندگیِ جملههایِ جاریِ جشنِ طبیعت است" .: فروغ فرخزاد :. اگر به ناگزیر بنا بود به "وجود" میآمدم دوست داشتم یک پرنده بودم. اگر به تناسخ باور میداشتم، دوست داشتم در هیئت یک پرنده باز زایی شوم. میتوانم ساعتها به تصاویر این پرندگان خیره شوم و سیر نشوم....
-
انجماد
1394/07/29 03:36
روحش، سرد است. دستانش، سرد است. درونش برف میبارد. نه، غلغلهی تگرگ و بوران است. دما، دمای انجماد است. انجماد دل، انجماد واژه. مردِ تنهای شب، لیست تلفن همراهش را نگاه میکند، به سرعت اسامی را از نظر میگذراند. جاهایی توقفی میکند و پیامی میزند: دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من. پاسخهایی که میآیند یا نمیآیند،...
-
همیشه همان
1394/07/29 03:35
همان است. مطمئنم. آره خودش است. فرقی نکرده. همان اندوه و همان گریهی ناگزیر. همان گریهی به یادماندنی که روزهای اول مدرسه، سال اول ابتدایی، بیاینکه حتی خود متوجه باشم، یا اختیاری داشته باشم، نرم و بیصدا، طبیعی و عادی، میبارید. آقای حیدری، معلم سال اول، با چشمانی درشت و هراسناک که وقتی خشمانه مینگریست دل کوچک و...
-
تاسیان
1394/07/29 03:32
چگونه شرح کنم عمق خستگیها را + اشارهای کنم انگار کوهکن بودم اینقدر خوشخیال نباش. حتا وقتی از یک میهمانی و آن هم از قضا با دوستانی همدل و هم ذائقه باز میگردی، باز دلتنگی و تنها. بلکه تنهاتر از قبل. نه اینکه به خاطر اتمام آن محفل دوستانه و جدا شدنت باشد. در شلوغی و التیام مقطعی ناشی از آن، از یاد بُردهای که تو...
-
دربارهی «گذشته»
1394/07/29 03:32
فیلم «گذشته» اصغر فرهادی، از آن فیلمهایی است که تو را در خود فرو میکشد، گویی در چنبرهی اشارتها و هجمهی تکانههای آن فرومکیده شدهای. میبینی که چه خوشباورانه و سادهلوحانه است توصیههایی که هر از گاهی متوجه خود و یا اطرافیان میکنیم که: در لحظهی حال زندگی کن چرا که گذشته وجود ندارد و معدوم است. گذشته، گر چه به...
-
... و لیک آدم نشدی
1394/07/29 03:31
مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: «میخواهم بر دست تو مسلمان شوم.» بوسعید گفت: «از دین خویش بر مگرد.» مردمان انبوه شدند و گفتند: «ای شیخ او را از مسلمان شدن منع میکنی؟» بوسعید بدان مرد یهودی گفت: « بناگزیر میخواهی مسلمان شوی؟» گفت: « آری.» شیخ بدو گفت: « آیا از مال و جان خویش بری شدهای؟» گفت:...
-
مُردن در سه پرده...
1394/07/29 03:31
صبح یک روز برفی، در ژرفاژرف آرامش سپید زمین، کنار یکی از درختان باغ، چهار زانو بنشینی، پلکهایت را ببندی، به سکوت لطیف خاک، گوش دهی. برف، برف بازیگوش، نرم نرمک بر سر و رویت بنشیند، ضربان دلهای کوچک گنجشکهای گرسنه و نگران را احساس کنی، رفته رفته با طرحِ زمین هماهنگ شوی. تمام رؤیاهایت را به درخت امانت دهی تا در...
-
حضور هیچ ملایم...
1394/07/29 03:30
«مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید . حضور «هیچ» ملایم را به من نشان بدهید.» همیشه بازگویی و درمیان نهادن احوال وجودی، دشوار بوده است. چیزی که تو بیواسطه احساسش میکنی اما در تنگنای کلمات نمیتوانی بگنجانی. مطبوعترین حالت وجودی برای من، احساس سبکی است. مثل وقتی که جسمت خسته نیست، خوابزده و خوابآلود نیستی، تمام قد...
-
خود حقیقت نقد حال ماست این
1394/07/29 03:30
به کودکی ندانیم و نگوییم این و آن به نوجوانی چشم گشاییم بر این و آن به جوانی گوییم که این است و نه آن به پیری گوییم هم این است و هم آن .: مهران زنگنه :. این شعر حکایت زندگیِ پر فراز و نشیب اغلب ماست. در کودکی ذهن ما آسوده است، از ترکتازیهای پرسشهای "به ظاهر مهم"، خبری نیست. بیفلسفه آب مینوشیم و بیدانش...
-
چندپارگیها
1394/07/29 03:30
من یکی را میشناسم صبحها لیبرال است ظهرها چپ میزند و غروب که از کوچهی تاریک میگذرد زیرِ لب آهسته میگوید: "بسمالله...! .: سید علی صالحی :. استاد ملکیان میگویند که بسیاری از ما ایرانیان دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» هستیم. وجودی یکدست و همنوا نداریم. ابعاد ناهمسو و آشتی ناپذیری در خود داریم. دوپارگیها و بلکه...
-
نوستالژی
1394/07/29 03:29
چیزهایی است که خیلی شیریناند. مثلا صبح از خواب بیدار شوی و هنوز خماری خوابزدگی از سرت نپریده ببینی که چه سپیدی و سکوتی حیاط خانه را در بر گرفته. برف، غافلگیرت کرده و بیخبر میهمانت شده. دست و رو ناشسته به باغ بروی و شاخ و تنهی درختان را تکانی بدهی و قامت خمیدهشان را راست کنی. شکوه برف ناگهان تمام فاصلهی تو را با...
-
حقیقت، انفسی است؟!
1394/07/29 03:29
سالها پیش شعری خواندم که بعد هر چه گشتم نتوانستم اصل آن و شاعرش را پیدا کنم. اگر کمی به حافظهام اعتماد کنم، آن شعر، این بود: «جهان هست اما ما آن را دوباره روایت میکنیم تا جهان باشد بیش از آنچه هست و ما باشیم بیش از آنچه هستیم» این گوشهای از جادوگریهای کار هنری است به نظر من. آدمی به جهان مینگرد. راضی نیست. از...
-
اگر میخواهی از زندگی لذت ببری...
1394/07/29 03:27
آرتور شوپنهاور، فیلسوف بزرگ آلمانی با گوته، شاعر و ادیب طراز اول آلمان، معاصر و دوست بود. گوته بیتی برای شوپنهاور سروده است: «اگر میخواهی از زندگی لذت ببری باید برای جهان ارزش قائل شوی.» شوپنهاور به زندگی نگاهی تحقیرآمیز و بدبینانه دارد. در کتاب «در باب حکمت زندگی»، همدلانه سخنی از «وُلتر» نقل میکند: «این جهان،...
-
وای، باران...
1394/07/29 03:26
«وقتی باران میآید شوری به جانم میافتد دریا با این همه باران چه حالی دارد» مدت نسبتا زیادی است که بارانی نباریده. هر وقت به باغ میروم و چشمانم به درختها میافتد کمی عذاب وجدان میگیرم. آخر شلنگ آب کوتاه است و همهی ابعاد باغ را کفاف نمیکند. گاهی هم وقت- یا شاید حوصله- ندارم که خوب آبیاری کنم. (آبیاری!!! چه واژهی...
-
نامههایی به تبسم
1394/07/29 03:26
«میلاد یکی کود ک شکفتن گلی را ماند چیزی نادر به زندگی آغاز میکند؛ با شادی و اندکی درد. روزانه به گونه ای نمایان برمیبالد؛ بدان ماند که نادرهی نخستن است، و نادرهی آخرین.»[مارگوت بیکل] امروز دخترم تبسّم، چشمانش را به این دنیا گشود. چشمانش به گونه ای مبهوت، چهارگوش اتاق را ورانداز می کرد. وقتی سرخوش از حسّ پدرانه،...