عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

برف بر دوش سکوت

پاشو برف اومده. مادرم صدام می زد.  با قدری انکار و دودلی، گرمای خواب رو ترک می گفتم و با کنار زدن پرده،  از دریچه ی پنجره، حیاط برف پوش رو میدیدم. خبر اومدن برف، بهانه ی مناسبی برای بیدارکردنمون بود. شعف خاصی دلمو فرا می گرفت. انگار جهان بکلّی دیگر شده بود. همه جا سفید. قامتِ درختها از سنگینی برف خم شده بود. شادی آمدن برف وصف نشدنی بود. دوچندان میشد وقتی بهش تعطیلی مدرسه رو اضافه می کردی. اون وقتها خوردن برف از اولین کارهایی بود که آدم دوست داشت انجام بده. شاید با این کار میخواستی زلالی و سپیدی رو به اعماق وجودت روانه کنی. وقتی میخوریش باهاش به وحدت میرسی. این روزها هم شهرمون برف اومده. ولی البته دیگه اون شور و حال نمونده. شور و حال کودکی بر نگردددریغا. کیه که برف بباره و یاد شعر مارگوت بیکل که شاملو با صدای گرمش خونده نیفته: ... و هردانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند.

و یاد شعر مارگوت بیکل که شاملو با صدای گرمش خونده نیفته: ... و هردانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند.

برف با خودش سکوت میاره. به تعبیر سهراب: برف بر دوش سکوت. سکوتی سرشار از ناگفته ها. از حرکات ناکرده و عشق های بر زبان نیامده. سکوتی که حقیقت من وتو را به همراه داره. سکوت برف، به هزار زبان با آدم حرف میزنه. از حرف هایی که تن به ابتذال گفتن نمیدن. از حرف هایی که در قالب تنگ سخن جا نمیشن. حرفهایی که همیشه ناگفته میمونن وتنها درخموشی و سکوت میشه نوشیدشون. هزار قناری خاموش در گلوی هر یک از ماست. برف ما رو به یاد قناریمون میندازه. گریک ورق ازعلم خموشی دانی/ بسیار برین گفت وشنو خنده زنی. هرکس هوسِ سخن فروشی داند/ من بنده ی آنم که خموشی داند. جان ما در جهان پر همهمه و پر غوغای پیرامون، عطشِ سکوت رو داره وبرف این موهبت رو بهمون نثار میکنه.

یاد شعری می افتم که آدمو مدهوش می کنه: «چه سعادتی است وقتی که برف می بارد دانستن این که تنِ پرنده ها گرم است.»

تو کوران سرما و برف، تن پرنده ها گرمه. قشنگ نیست؟ فکرکردن بهش آدمو مست میکنه. راستی گنجشک ها کجا خوابیدن. چطور خودشونو گرم می کنن. چه گرمای شیرینی تو تنِ گنجشکاست. طفلی ها چطور می خوان غذا پیدا کنن. نکنه گرفتار ما آدمای بی رحم بشن. ما آدمایی که شکممونو هیچی سیر نکرده و فقط چشم دوختیم که برف بیاد و از بیچارگی و گشنگی گنجشکا و پرندها دامی پهن کنیم و اونا رو هم روونه ی شکم سیری ناپذیرمون کنیم. طعمه ی حرص و فزون خواهی بی حدّ و مرزمون که فقط خاک گور می تونه پُرش کنه.

همه جا رو برف پوشونده. من به گنجشکها فکر میکنم. و به هزار قناری خاموش در گلویم.