عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در ستایش مصطفی ملکیان

بار اول که تو منزل عبدالله نوری(وزیر کشور دوره ی اصلاحات) دیدمش، سخنرانی داشت. من هم شیفته و دلداده ی او. تو ورقی چند سؤال نوشتم که یکیش این بود : یک توصیه ی اخلاقی برام بنویسید؟ همین که وارد جلسه شد به دستش رسوندم و اون با حوصله و خط زیباش جواب سؤالام رو نوشت. در رابطه با عشق، ازش خواستم که بهم کتاب معرفی کنه و او کتاب هنر عشق ورزیدنِ اریک فروم و مجموعه آثار کریستیان بوبن رو بهم معرفی کرد. کتاب اول رو چند بار خوندم و خلاصشو تو وبلاگم گذاشتم. تو دوره ی سربازی هم مجالی دست داد و شب ها که معاون افسرنگهبان کلانتری بودم، همه ی رمان های به فارسی ترجمه شده ی بوبَن رو خوندم و چندجمله ای ازش راجع به عشق رو تو وبلاگم گذاشتم. در رابطه با اخلاق هم اسم دو کتاب رو برام نوشت که از قبل تهیه کرده بودم. یکی کتاب "چهار میثاق" و دیگری "کتابی کوچک درباب فضیلت های بزرگ". اما یگانه توصیه ی اخلاقیش به من این بود که البته به نظرم  دشوارترین سفارش میاد:  به ارزشداوری های دیگران راجع به خود بی اعتناء باشیم.

دوروز بعد وقتی واسه خریدن رمان های کریستیان بوبن به کتابفروشی های انقلاب رفتم، از قضا اونو تو کتابفروشی دیدم و همونجا در حالی که دست و پامو گم کرده بودم چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و چند سؤال پرسیدم راجع به دین و پلورالیسم و ازین حرفا. و چند تا کتاب هم بهم معرفی کرد. به دشواری فراوان تونستم باهاش یه قرار ملاقات یک  ساعته بزارم. موقع قرار، من دیگه تهران نبودم و از شهرستان می اومدم. یادمه تو این قرار ملاقات، اینقدر با حوصله به حرفام گوش میداد که همین گوش دادنش مرهم درد بود. در سراسر عمرم کسی به این خوبی بهم گوش نداده بود. وقتی راجع به موضوعی صحبت می کردم و کمی گریه ام گرفت، دیدم که سریعاً با من همدل و همحِسّ شده و چشماش پر از اشک شد. تعجب کردم. می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه همّ و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با پررویی وفضولی پرسیدم: آقای ملکیان، غم شما چیه؟ چند لحظه درنگ کرد و بعد در حالی که اشک از چشماش می بارید، گفت: غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده بود که می تونستم بیشتر از اونها بهره مند بشم. خیلی عجیب بود. این که این مردِ فیلسوف، با همچو منی اینقد زود صمیمی و مأنوس بشه. همدل و همآوا بشه. دردهای منو بیش از من حسّ کنه و بیش از من نسبت به رنج من رنج ببره. و از همه مهمتر این که با اینکه به نظر من ملکیان یکی از شریفترین و پاک ترین مردانیه که جهان و تاریخ بشری به چشم دیده، اما غم سنگینش اینه که می تونست بهتر و شریفتر باشه. غمش غمِ بودن بود. اصیل ترین و نادرترین و گرانقدرترین غمی که میشه تصورشو کرد.

 ملاقات دوم هم چند ماه بعد بود. بعد از سربازی. همانطور که خانم فاطمه شمس میگه و من قبلا نمی دونستم، ظاهراً او میگرن شدیدی داره و به همین خاطر قراراشو هر از گاهی کنسل می کنه. اما اونروز با اینکه قراراشو کنسل کرده بود سرِ وقت با تاکسی تلفنی خودشو به محلّ ملاقات رسوند. گفت که من حالم خوب نبود اما چون شما از شهرستان اومدید گفتم بیام سرِ قرار. اون روز ازش یه برنامه ی مطالعاتی خواستم. گفتم می خوام که رو من نظارت داشته باشید و منو جهت بدید. گفت چه خلئی تو زندگی احساس می کنی که می خوای من کمکت کنم. گفتم می خوام آدم بهتری باشم می خوام وقتی که می میرم از خودم احساس رضایت کنم. گفتم همونطور که خودتون بارها از اریک فروم نقل می کردید که بودن مهمه نه داشتن، پیِ یک بودنِ متعالی ام. نمیدونم چرا گریه کرد. بی اینکه من گریه کنم. از چی؟ نمی دونم. من بنا به عادتی که دارم مدام عذر می خواستم که ببخشید که وقتتون رو میگیرم و میدونم که شما باید کارهایی در گستره ی فراختر انجام بدید و وقتتون را مصروف یه نفر نکنید و ... از این حرفا. گفت: «من کاملاً حاضرم که هرچی از دستم ساخته باشه انجام بدم برای شما و چه بسا وقتی که این سیر مطالعاتی رو به شما بدم برای خودم بهتر بشه و خودم دستخوش عذاب وجدان بشم و بیشتر عمل کنم عمرم رو هم که نمی تونم در جایی پس انداز کنم وقت رو هم نمیشه پس انداز کرد پس چه بهتر که مصروف این کار بشه که بهترین کاره. مگه کاری مهمتر از این وجود داره که آدم از درد و رنج کسی کم کنه؟ من در حد بضاعت اندکی که دارم بهتون کمک می کنم با این که علم و تجربه ی اندکی دارم ولی همین مقدار کم هم ارزانی شما...»

مدام می گفت قربونتون برم. احساس می کنم از ته دل و صادقانه می گفت. اون حاضر بود فدای آدم بشه. اینقدر این تکیه کلام واسم شیرین اومد که منم عادت کردم و هی به این و اون می گم قربونتون برم... قربونتون برم و احساس میکنم همین کلمه کم کم داره تو روحیاتم تأثیر می زاره و از زبان به دل میره. این احساس خیلی شیرینه.

آقای ملکیان خیلی دوستون دارم، تا حالا به شخصیتی اینهمه دلبسته نشده بودم. باهاش احساس همدلی کامل می کنم. نه اینکه معصوم از خطا بدونمش، اتفاقاً راجع به نظریاتش خیلی هم باهاش بحث می کردم ولی احساس میکنم نه کسی در تاریخ بشر به مثل او دردشناسی کرده و نه به دقّت و ژرفای او نسخه ی درمان ارائه کرده. راهی به رهایی رو مصطفی ملکیان، به جامع ترین شکل ممکن برای بشر جدید مطرح کرده و اونچه برام مهمه این تز و ایده س و محوریت یافتن انسان و درد ورنج او. ملکیان بیش و پیش از همه تونسته مسئله ها رو از شبه مسئله ها تمیز بده و تیر رو به قلبِ هدف بنشونه. واقعیتِ مهمی که چشمای او تیز تر از همه دیده، درد ورنج هرروزینه ی انسان هاست و دغدغه ی اصیلی که او بیش از همه شاید بهش پی برد، تلاش در جهت کاستن از این درد و رنجه. قیصر امین پور در شعری میگه: «دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ دردِ مردمِ زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/مردمی که نامهایشان/جلد کهنه ی شناسنامه هایشان/درد می کند.» این شعر واقعاْ حکایتِ حالِ ملکیانِ عزیزه. علاقه ی وافر او به گابریل مارسل و سیمون وِی و مادر تراز و آلبرت شوایتزر وگاندی هم به این خاطره. خانم سیمون وی در سن سی و چهار سالگی در حالی که از کم غذایی به شدت نحیف و ضعیف شده بود درگذشت. «خانم صاحب خانه اش ازاین که او بسیار کم غذا بود اظهار نگرانی می کرد، امّا او عذر می آورد که وقتی کسانی که در فرانسه ی اشغال شده به سر می برند از شدّت گرسنگی در حال مرگند او نمی تواند چیزی بخورد.» ملکیان تو این خصلت چیزی کم از ابوالحسن خرقانی و گاندی و رابعه ی عدیه و ابوالحسن نوری و مولوی نداره. فقط معاصر بودنش شاید سبب دیده نشدنشه. اون مصداق کامل این شعرسعدیه که: من از بی مرادی نه ام روی زرد/ غم بی مرادان رخم زرد کرد. ملکیان میراث دار منش و بینشیه که مسیح راجع به رسالت خودش گفته: «پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و جان خود را فدای بسیاری کند.» (انجیل مرقس، باب 10 آیه 45).

نگاهی که عارفان حقیقی داشتن. مثل ابوالحسن خرقانی که در این زمینه، بی مثل و ماننده، تک و بی نظیره. اونجا که میگه: «اگر از ترکستان تا درِ شام کسی را قدمی درسنگی آید زیانِ آن مراست ازآنِ من است، تا در شام اندوهی در دلیست آن دل ازآن ِ من است. برخلق او مشفق تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.هرکه مرا چنان نداند که، من درقیامت بایستم تا او را در پیش نکنم به بهشت درنشوم، بگوی اینجا میا وبرمن سلام مکن.»

مَنِش و روشی که یکی از نمونه هاش عارف بزرگ ابوالحسن نوریه که تو مناجاتش به خدا می گیه: «بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی.» ویا سری سقطی که میگه: «خواهم که هر اندوه که مردمان را است جمله بر من نهادندی.»  من تو شخصیت های دینی مذهبی معاصر تنها مرحوم احمد مفتی زاده را سراغ دارم که یه همچین منشی داشت. یه نوع دوستی عجیب و کم نظیری داشت. از این جهت کاک احمد مفتی زاده را خیلی قبول دارم. اون هم طرفدار ایده ی عدم خشونت بود. از او هم نقل شده که گفته اگه تو جهنم فقط خواری وذلّت نباشه(که هیچوقت تابِ تحملش رو نداشت و همیشه عزت مندانه زندگی می کرد) حاضرم جای همه، من عذاب ببینم و جهنّم برم. با تمام وجود به مردم عشق می ورزید.

این جمله ی ملکیان در تاریخ بشر سابقه نداره و میدونم که برای همیشه در حافظه ی تاریخی انسان می مونه: «من نه دل‌نگران سنت‌ام، نه دل‌نگران تجدد، نه دل‌نگران تمدن، نه دل‌نگران فرهنگ و نه دل‌نگران هیچ امر انتزاعی‌ دیگری از این قبیل. من فقط نگران انسان‌های گوشت وخون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند.»  یه جایی از عیسی مسیح نقل می کنه که وقتی علمای یهود بهش ایراد میگیرن که چرا حرمت روز شنبه رو که روز تعطیله رعایت نمی کنه و به سراغ مردم می ره، عیسی در جواب می گه: شنبه برای انسان اومده و انسان برای شنبه نیست. اما در تاریخ بشر متأسفانه این انسانها بودن که در پای مکتب ها و مذهب ها و ایدئولوژی ها قربانی شدن. انتقادی که ملکیان به روشنفکرا داره اینه که با مردم نزدیک و مأنوس نیستند وارتباط تنگاتنگ ندارن و باید از شریعتی مردم داری رو یاد بگیرن.

یه جایی از ملکیانِ مهربان خوندم که انسان های معنوی در روابطشون با سایر انسانها به طور خود به خودی مروّجِ معنویت و فضیلتند. من گرچه کم مایه و تنک مایه ام و در سبدِ بودنم، فضیلتی ندارم امّا همین دو ملاقات به اندازه ی تمام سخنرانی های مذهبی که گوش دادم و تمام کلاس های حوزوی و دینی و قرآنی که شرکت کردم و همه ی شخصیت های اسلامی و روحانی که باهاشون برخورد و مصاحبت داشتم، در من بیشتر اثر گذاشته و ذهن و روحمو به تسخیر درآورده و دستِ کم منو به مسائل اخلاقی و معنوی راغب کرده. من انسانی به بزرگواری او ندیدم. گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه...