دو سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد. میپرسم هیچ تصویر یا خاطرهای از پدر داری؟ میگوید نه. فقط مادرم برایم تعریف کرد آنروزها که پدر بیمار بود و روزهای پایانی زندگی را سپری میکرد به او گفته بود:
"مث اون مهمانم که شبِ باران جایی باشه و منتظره که باران بند بیاد راهشو بره."
از جاده که میگذرم تابلوی «ضایعات شما را خریداریم» نظرم را جلب میکند و حس مغشوشی پیدا میکنم. حرف خیلی مهربانی است اگر چه قرین حسرتی هم هست. اینکه کسی اعلام میکند خریدار ضایعات ما است بشارت بزرگی است. ولی همزمان از خودت میپرسی آیا ضایعات دل و درون آدمی را نیز خواهند خرید؟ آنوقت یاد شعری از مارگوت بیکل میافتی:
«کسی میگوید: آری
به تولد من
به زندگیم
به بودنم
ضعفم
ناتوانیم
مرگم
کسی میگوید: آری
به من
به تو
و از انتظار طولانیِ
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمیشود»
انگار خدا تنها کسی است که میتوان در این مورد روی او حساب کرد. یک آریِ جاودان که حرف خود را پس نمیگیرد. مولانا میگفت جسم تو یخی فانی است که یکریز در معرض تابش آفتاب است. همه داشتههای تو، دیر یا زود میشوند ضایعات. بشتاب و خود را به خریدار خوب بسپار. خیلی خوب ترسیم میکند:
مشتری خواهی که از وی زر بری
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهی چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
(مثنوی، دفتر ششم)
در گفتگوهای متداول و معمول تعبیری به کار میرود که گمان میکنم کمتر به ابعاد درخشان آن توجه کرده باشیم: «دلم روشنه»
وقتی با کسی درباره آینده حرف میزنی و اینکه چه رخ خواهد داد، پاسخ میدهد: «دلم روشنه»
«دلم روشن است» یعنی نوری و نیرویی در دل من است که نمیگذارد فردا را بیخورشید ببینم. خوش به حال آنان که دلشان روشن است. و کاش رسم و راه پیوند زدن دلهای خاموش را به دلهای روشن میدانستیم. و هنگامههای خاموشی و بینوری میتوانستیم دل بیپنجره خود را به هزار پنجرهی روشن پیوند بزنیم.
«تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان میآموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم ...»
(ناظم حکمت)
از سر ناچاری است. وقتی هیچ چارهای در اختیار نیست باید معنایی بیافرینی و از دلِ رنج و فقدان، به هر ضرب که شده نوایی سبز کنی. بالاخره زندگی باید به چیزی سرگرم شود تا از صرافت مرگ بیفتد. وگر نه آن آخرین لحظهی زندگی هم اگر از ما بپرسند دانایی و فرزانگی را میخواهید یا حضور عزیزان را، گمان میکنم همگی بیلکنت زبان و تردید بگوییم گورِ بابای دانایی و فرزانگی. ما را تاب جدایی و دلتنگی نیست.
هان مشو نومید چون واقف نهای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غممخور
برای حافظ آنچه مانع نومیدی است توجه به حجم بیکران نادانستههاست. ضمن اینکه در نگاه او جهان در جهات مشهود خود خلاصه و محدود نمیشود. در نگاه او ساحتی نیز در این عالَم وجود دارد که آشیانهی اسرار ناپیدا است. علاوه بر مناسبات ظاهری، رمزورازهایی نیز در کارند. فراسوی دانش ما «سرّ غیب» یا راز ناپیدایی است که بازیگردانی میکند. آنسوی پرده، بازیهای پنهانی در کار است.
وقتی قدم به کشتزاری مینهید در نگاه نخست ممکن است تنها زمینی بی بر و بار و عاری از گیاه و نبات مشاهده کنید. اما چه بسا در دل خاک و پوشیده از چشم ظاهربین، بذرهای مستعدی در انتظار رویشاند.
امیدواری میوهی نگرش معنوی به جهان است. وقتی عالَم را در جهات صرفاً مادی خود محدود نبینید و ایمان داشته باشید که از نهاد جهان، بذرهای غیب و دانههای راز در تکاپویی پیوسته برای تولد و پانهادن به قلمرو زندگی ما هستند، نیرویی پیدا میکنید برای زنده نگهداشتنِ امید. امیدی که زادهی اعتراف به دانستههای اندک ما و وجود پهنههای پنهان هستی است.
حرف حافظ، سرراست و متین است: نومید مباش، چرا که دست دانش تو به آستان اسرار پنهان نمیرسد و از بازیهای پنهانی که تن به محاسبه انسانی نمیدهند بیخبری.
آدم وقتی درد دارد خیلی مستعد این است که بیرحم شود. آدمها اغلب نمیخواهند در بدبختی و دردمندی تنها باشند. و آنچه درد و جراحتشان را تحملپذیرتر میکند این است که ببینند دیگرانی نیز همتای او در درد و جراحتند. وقتی جراحتی داری پرسش نمکپاشی هم در کنارش داری. پرسشت این است که چرا من؟ چرا فقط من؟ آنوقت اگر بفهمی که خیلیهای دیگر هم مثل تو هستند از گزندِ این پرسش خلاص میشوی. اما دلهای بزرگ و صفادیده وقتی خودشان درد را تجربه میکنند همزمان آرزو میکنند که ای کاش کس دیگری به چنین دردی مبتلا نشود. قلب بزرگ میخواهد که در وسط رنجوری آرزو کنی کاش کس دیگری چون من نباشد و نشود. اینها را گفتم تا به زیبایی حیرتآور این بیت مولانا برسم:
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
حرف مولانا است. آدم کم کم همان چیزی میشود که همه وقت جویای آن است. جز خیالی از یار که چیزی در اختیار ما نیست. با این خیال شیرین که شب و روز در مراوده باشی، کمکم خودت شبیه خیال میشوی. انگار رفتهرفته از اقلیم واقعیت به اقلیم خیال، نقل مکان میکنی.
مولانا جای دیگری گفته آن قدر دل به افسانههای شیرین میدهی که سرآخر خودت تبدیل به افسانه میشوی. انگار هستیِ تو بار میبندد و به جهان افسانهها میکوچد:
چون جان تو شد در هوا ز افسانهی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
یک جا هم در میانهی قصه، یکی از شخصیتهای قصه را مخاطب میکند و میگوید تا اینجا من قصه تو را میگفتم، حالا تو حکایت مرا بازگو کن. افسانهپرداز حال تو بودم و تمام دلم را خرج روایت افسانهی عشق تو کردم و حالا خودم تبدیل به یک افسانه شدهام. حالا تو، ای نام خیالین، ای آفریدهی خیال من، حالا تو، راویِ من باش:
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه، تو قصهی من بگوی
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان
تو مرا که افسانه گشتستم بخوان
(مثنوی، دفتر پنجم)
بله همین است. تمام دلت را باید خرج قصهای کنی تا آن قصه تو را به رنگ خودش درآورد و مقصود حاصل شود. جوری شود که دیگر خودت تبدیل به آن قصه شوی:
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
(مثنوی، دفتر سوم)
قصهها تا ما را شبیه خودشان نکنند از پا نمینشینند.
آنچه در سوگ اتفاق میافتد انکار زیبایی جهان نیست، قهر کردن با زیبایی جهان است. زیبایی به آستانهی ادراکت در میآید اما انگار دست رد بر سینهاش میزنی و واپس میرانی. انگار با خود میگویی من با این جهان قهرم. و آدم وقتی با کسی قهر است شاید محاسن او را ببیند، اما مایل به اذعان نیست. ذوق نمیکند. خوب شاید حق دارد که قهر باشد. جهانی که بخشی از تو را از تو گرفته، انگار به قواعد دوستی پشت کرده.
ولی چقدر حال بدی است این حال. این حالِ قهر بودن با زندگی. کاش راه و رسم آشتی با زندگی سادهیابتر بود.
در میان آنها که از تو یک «انسان آرمانی» ساختهاند، احساس تنهایی میکنی. چون حقیقتاً انسان آرمانی نیستی. احساس امنیت نمیکنی، چرا که میدانی دیر یا زود تصویرشان مخدوش میشود. مثل سربازی که در سیاهی شب و به اشتباه در میان سربازان دشمن قرار گرفته. خائف است که هر لحظه شناخته شود و آسیب ببیند.
در میان آنها که سعی دارند تو را در یکی از قالبها و کلیشههای رایج به هر ضرب و زوری بگنجانند و تعریف کنند، احساس تنهایی میکنی. چرا که فکر میکنی رگههای اصالتی در خود داری که در برابر هر تعریف قاطع و خلاصهسازی مقاومت میکند. باور داری که تو به رغم شباهتهای بسیار ظاهری، شبیه هیچکس نیستی.
در میان آدمهایی که بدون انکار ارزشهای درونیات، تو را انسانی با همه قوتها و کاستیهای میانگین بشر میبینند، حالت خوب است.
برای اینکه زیاد احساس تنهایی نکنیم لازم است در میان کسانی باشیم که ما را در عین منحصربهفرد بودن معمولی میبینند. بدون اینکه بخواهند ما را در قالبهای کلیشهشده و مرزبندیهای مشخص بفشارند، ما را واجد اوصاف کموبیش رایج بین عموم انسانها میبینند.
در میان آنها که میخواهند «انسان کامل» باشی یا فکر میکنند انسان کاملی، تنها هستی. در میان آنها که میخواهند «کاملاً انسان» باشی و میدانند که «کاملاً انسانی» حالت بهتر است.
خیلی سخت شد به گمانم. انگار نتوانستم به خوبی توضیح بدهم.
در یک تقسیم کلان و مندرآوردی، آدمها دو گروهند: کسانی که درد خدا دارند و کسانی که درد خدا ندارند. کسانی که درد خدا ندارند خودشان سه دستهاند: خداباور، خداناباور و ندانمانگار. و هر کدامشان هم طیفهای متعدد دارند.
آنان که درد خدا دارند نه با آنان که بیدردانه خداباورند و نه با آنان که بیدردانه خداناباورند، وجه اشتراک چندانی ندارند. آنان که درد خدا دارند نیز مواضع اعتقادی یکسانی ندارند.
از آنان که درد خدا دارند میشود از سورن کرکگور، اونامونو، گابریل مارسل، مارتین لوتر، سیمونوی، نیکوس کازانتزاکیس، ابوالحسن خرقانی، عینالقضات همدانی و مولانا نام بُرد.
وجه افتراق اصلی باور داشتن یا باور نداشتن نیست. درد جستجو و اشتیاق به امر الوهی است.
سرم را خم میکنم و عطر شیرینی در مشامم میپیچد. از خود میپرسم آیا قادر به ادای دین هستم؟ آیا در برابر بویی که گلها به رایگان با ما قسمت میکنند، وظیفهای متوجه من است؟ آیا این منظرهی مستیبخش که در یک قاب، آسمان و دریا را کنار هم نشانده است مرا بدهکار خود نمیکند؟ و آیا جز با بخشیدن پارههای قلب خود به این زندگی مجروح، جور دیگری میشود ادای دین کرد؟ راهی دیگری برای ادای وظیفه هست؟ و اینکه چرا اغلب اوقات رویارویی من با هستی و زندگی طلبکارانه است؟ چرا کمتر بدهیهای خود را به یاد میآورم؟ آیا در برابر آسانطلبی سرشتی خودمان نباید مقاومت کنیم؟ چه میشود که بیشتر حواسمان به طلبهایمان است تا بدهیهایمان؟ همچنان که در روابط انسانی و اجتماعی اغلب چنینیم، گویا در برابر هستی نیز عمدتاً مایلیم طلبکار باشیم. اینطور نیست؟
بعضیها از سرِ دردمندی به سراغ مدرسهی روشنفکری دینی یا نواندیشی دینی نمیروند. انگار خواندن و شنیدن حرفهای عبدالکریم سروش، مجتهد شبستری، آرش نراقی، ابوالقاسم فنایی، محسن کدیور و دیگران، بیشتر برایشان نوعی تفنن و سرگرمی است. گاهی هم اسباب تمایز است و اینکه از این نمد کلاهی برای خود بدوزند و از سر به سر گذاشتن با اغلب دینداران لذت و هویت نهفتهای به غنیمت ببرند. یا اینکه از رهگذر آن حرفها تا میتوانند علمای دین و قشر روحانی را تخفیف و تحقیر کنند و از نظر بیندازند. یا اینکه با خواندن و واگویه کردن حرفهای مدرسهی روشنفکری دینی راهی برای سبک کردن بار وظایف اخلاقی و رهایی از التزام به ورزههای معنوی پیدا کنند و با اتکا به آن حرفها راحتتر و با تنآسانی بیشتر زندگی کنند.
در این میان انسانهایی هم هستند که از سر درد دین به کندوکاو در آرای روشنفکران دینی میپردازند. عمیقاً درد دین دارند و میخواهند فهمی از دیانت پیدا کنند که با الزامات عقلانیت و شهودهای اخلاقیشان سازگار باشد. ضرورت التفات به دین در آنها بسیار بنیادین است اما همزمان دلواپس حقیقت و اخلاقاند. شاهدند که روایتهای بنیادگرایانه از دین چه هزینههایی بر بشر تحمیل کرده است و آگاهند که اگر به روایتی از دین که سازگار با عقلانیت و اخلاق است دست نیابند، قادر نخواهند بود وجدانهای بیدار را به ظرفیتهای ارزشمند ادیان فرابخوانند.
از اینکه آرای روشنفکران دینی دستمایهی هویتسازیهای رادیکال و جداییافکنیهای بیشتر شود باید بر حذر بود.