سرم را خم میکنم و عطر شیرینی در مشامم میپیچد. از خود میپرسم آیا قادر به ادای دین هستم؟ آیا در برابر بویی که گلها به رایگان با ما قسمت میکنند، وظیفهای متوجه من است؟ آیا این منظرهی مستیبخش که در یک قاب، آسمان و دریا را کنار هم نشانده است مرا بدهکار خود نمیکند؟ و آیا جز با بخشیدن پارههای قلب خود به این زندگی مجروح، جور دیگری میشود ادای دین کرد؟ راهی دیگری برای ادای وظیفه هست؟ و اینکه چرا اغلب اوقات رویارویی من با هستی و زندگی طلبکارانه است؟ چرا کمتر بدهیهای خود را به یاد میآورم؟ آیا در برابر آسانطلبی سرشتی خودمان نباید مقاومت کنیم؟ چه میشود که بیشتر حواسمان به طلبهایمان است تا بدهیهایمان؟ همچنان که در روابط انسانی و اجتماعی اغلب چنینیم، گویا در برابر هستی نیز عمدتاً مایلیم طلبکار باشیم. اینطور نیست؟