«تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان میآموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم ...»
(ناظم حکمت)
از سر ناچاری است. وقتی هیچ چارهای در اختیار نیست باید معنایی بیافرینی و از دلِ رنج و فقدان، به هر ضرب که شده نوایی سبز کنی. بالاخره زندگی باید به چیزی سرگرم شود تا از صرافت مرگ بیفتد. وگر نه آن آخرین لحظهی زندگی هم اگر از ما بپرسند دانایی و فرزانگی را میخواهید یا حضور عزیزان را، گمان میکنم همگی بیلکنت زبان و تردید بگوییم گورِ بابای دانایی و فرزانگی. ما را تاب جدایی و دلتنگی نیست.