دو سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد. میپرسم هیچ تصویر یا خاطرهای از پدر داری؟ میگوید نه. فقط مادرم برایم تعریف کرد آنروزها که پدر بیمار بود و روزهای پایانی زندگی را سپری میکرد به او گفته بود:
"مث اون مهمانم که شبِ باران جایی باشه و منتظره که باران بند بیاد راهشو بره."