حرف مولانا است. آدم کم کم همان چیزی میشود که همه وقت جویای آن است. جز خیالی از یار که چیزی در اختیار ما نیست. با این خیال شیرین که شب و روز در مراوده باشی، کمکم خودت شبیه خیال میشوی. انگار رفتهرفته از اقلیم واقعیت به اقلیم خیال، نقل مکان میکنی.
مولانا جای دیگری گفته آن قدر دل به افسانههای شیرین میدهی که سرآخر خودت تبدیل به افسانه میشوی. انگار هستیِ تو بار میبندد و به جهان افسانهها میکوچد:
چون جان تو شد در هوا ز افسانهی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
یک جا هم در میانهی قصه، یکی از شخصیتهای قصه را مخاطب میکند و میگوید تا اینجا من قصه تو را میگفتم، حالا تو حکایت مرا بازگو کن. افسانهپرداز حال تو بودم و تمام دلم را خرج روایت افسانهی عشق تو کردم و حالا خودم تبدیل به یک افسانه شدهام. حالا تو، ای نام خیالین، ای آفریدهی خیال من، حالا تو، راویِ من باش:
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه، تو قصهی من بگوی
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان
تو مرا که افسانه گشتستم بخوان
(مثنوی، دفتر پنجم)
بله همین است. تمام دلت را باید خرج قصهای کنی تا آن قصه تو را به رنگ خودش درآورد و مقصود حاصل شود. جوری شود که دیگر خودت تبدیل به آن قصه شوی:
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
(مثنوی، دفتر سوم)
قصهها تا ما را شبیه خودشان نکنند از پا نمینشینند.