برای اغلبِ آدمها دوست داشتن و محبت کردن، نوعی اعمال قدرت است. خیلی از پدرومادرها چنیناند. محبت میکنند و میخواهند با محبت خود، کنترل کنند. محبت، همچون شیوهای از تصاحب کردن، اعمال نفوذ و اثرنهادن. محبت همچون اعمال قدرت.
فرزانگانی به ما میگویند که صدق و سرشاری محبت دقیقاً عکس این ماجرا است. محبت، وانهادن قدرت و چشمپوشی از اعمال نفوذ است. در محبت، نه تنها شما خواهان دریافت چیزی یا اعمال نفوذ بر چیزی نیستید، که در پیِ نثار کردناید. عملِ متناسبِ محبت، نثار کردن و دهش است نه دریافت کردن. ما با دوست داشتن در پیِ فقیر شدن هستیم نه ثروتمند شدن. آنکه شکوه و دولتِ فقیر شدن را درنیافته، چگونه میتواند محبت کند؟
عملِ مؤیّدِ محبت، بخشیدن و نثار کردن است. ما در آنچه دوستی مینامیم کمتر نثار میکنیم. نثار کردن ما به قصدِ دریافت کردنِ چیزی است. به نیتِ امکانیابی برای اعمال قدرت. اعمالِ قدرت است در پوششِ نثار کردن.
ابوالمظفر جبال بن احمد ترمذی(عارف و فقیه سده چهارم هجری) میگوید:
«هر که به جای تو نیکو کرد،
تو را بستهی خود کرد.
و هر که با تو جفا کرد،
تو را رَستهی خود کرد.
رستهای به از
بستهای!»
اشارتِ بیاندازه مهمی است. لطفها و عطاهای دیگران، اغلب، عاملِ بستگی و سلبِ آزادی است. محبتها غالباً تلاشی است برای اعمال قدرت و محدود کردنِ هویت آزاد تو. جفاها گر چه ظاهراً تلخاند اما میوههای بهتری دارند: رَستن، آزاد شدن. در برابر آنکه با ما جفاکاری میکند، احساس آزادی بیشتری داریم. ترمذیِ عارف میگوید رهیده و رسته بودن بهتر از بسته بودن است و از اینرو اغلبِ جفاها بهتر از عطایایی است که دریافت میکنیم. "محبت است که زنجیر میشود گاهی"...
نمونهی بارز این دست محبتهای بستگیآور را از جانبِ پدرها و مادرها میتوان دید. بیشترین محبت را نثار میکنند و همزمان بیشترین اعمال قدرت را. غافل از آنکه «تمامِ پویهی انسان به سویِ آزادی است».
«عشق آنچه را دوست میدارد تیره نمیسازد. تیرهاش نمیسازد چون در پیِ تصاحبش نیست. لمسش میکند بیآنکه به تصاحب خودش درآورد. آزادش میگذارد تا برود و بیاید. نگاهش میکند که دور میشود، با گامهایی چنان آهسته که مردنش شنیده نمیشود: ستایش آنچه ناچیز، تحسین آنچه ناتوانی است.»(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
از تعابیر موجز و دقیقی که بیانگر این نگرش است، سخنِ میلان کوندرا در «بار هستی» است:
«سابینا: چرا گاه به گاه از قدرتات در برابر من استفاده نمیکنی؟ فرانز به آرامی پاسخ داد: زیرا دوست داشتن چشمپوشی از قدرت است.»(بار هستی، میلان کوندرا، ترجمه پرویز همایونپور)
دوست داشتن، چشمپوشی از قدرت است. گر چه به تعبیر اریک فروم، چشمپوشی از قدرت، برترین مظهرِ قدرتِ آدمی و حاویِ خوشدلی بیشتر است:
«نثار کردن بهترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه میکنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرتی درونی که بدین وسیله به حد اعلای خود میرسد، مرا غرق در شادی میکند. من خود را لبریز، فیاض، زنده و در نتیجه شاد احساس میکنم.
نثار کردن از دریافت کردن شیرینتر است، نه بدین سبب که ما به محرومیتی تن میدهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن، خود را احساس میکند.»(هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی)
دوست داشتن و محبتی وجود دارد که برای خود حقِ اعمال قدرت قایل است و میخواهد از مسیرِ محبت، «دارا» شود. محبت برای او شیوهای از «داشتن» است. دوست داشتن و محبتی هم وجود دارد که در پیِ «بیچیز» شدن و از دستِ دادن است. لذت بُردن از سلبِ مالکیت و چشمپوشی از قدرت. محبتی که شیوهای از «بودن» است. داشتن یا بودن؟
«سیمون وی میگوید: "برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران قائل شدن، یعنی به کثافت آلوده کردن، برای خود حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن."
یک عشق وجود دارد که میگیرد یا مالک میشود، و این عشق ناپاک است. و عشقی وجود دارد که میدهد یا در تماشا میاندیشد، و این پاکدامنی است.
دوست داشتن، واقعاً دوست داشتن، دوست داشتنِ محض، گرفتن و به چنگ آوردن نیست: دوست داشتن، یعنی نگاه کردن، یعنی پذیرفتن، یعنی دادن و فنا شدن، یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست، یعنی لذت بردن از چیزی که نداریم، یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بینهایت فقیر میسازد، و این تنها دارایی و تنها ثروت است... پاکی فقر است، از دست دادنِ مالکیت است، رها کردن است.»(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
محبت، نامِ دیگرِ نثار کردن است.
گلها در عبورِ بادهای اردیبهشت، اساسی سر و دست تکان دادهاند.
باران شستشو داده است. نه تنها هوا و خاک و شهر، که دلِ زودرنجِ غنچهها را نیز.
آسمان هنوز میتواند آبی باشد. همراه با ابرهای پراکنده که در بازیگوشی حرف ندارند. حریف هم ندارند.
کلاغها با مشارکت فعال خود در کنار جویها و بامها، چندصدایی زندگی را تضمین کردهاند.
گربهها در رضایتی روزافزون به تفحصِ احوالِ سطلهای زباله اشتغال دارند.
امروز نوزادانی متولد شدهاند و گریههای نخستینشان از هر لبخند و خندهای زندگیبخشتر بوده است.
احتمال میرود خدا نیز، خوابهای سبز خود را برای پرندگان حکایت کرده باشد. گر چه این واقعه هنوز از منابع رسمی تأیید نشده است، اما برخی ناظران میگویند حضورِ پررنگتر پرندگان در آسمان شهر را میشود نشانهای قابل اعتنا دانست.
انسانها همچنان در پیِ چسباندن خود به چیزها هستند و هنوز تعداد کسانی که فهمیدهاند باید چسبها را باز کنند، قابل توجه نیست.
پیشبینیها حاکی از آن است که انسانها تا خلاصی از چسبهایشان، راه درازی در پیش دارند.
انگشتهایم سردرگم و گیج سراغ از کلماتی زنده میگیرند. کلماتی حجیم شده از زندگی. کلماتی که مثل روغن در مفاصلِ خشکیده جریان یابند.
ریلهای ممتد، خمیازه میکشند و هیچ قطاری خوابشان را برنمیآشوبد. آنسوتر اما، کودکی غرقه در خندههای بلند، تاب میخورد و چشمهای بُهت پرندهای، در پیچاپیچ برگهای درخت، پی حقیقتی میگردد.
من، پشت چراغ قرمز چهارراههای شلوغ، به چهرهی خاکآلودِ آسمان چشم دوختهام. به مسیح فکر میکنم و کلمات خستهاش در آن دقایق پایان: "إیلی، إیلی، لمّا سَبَقتانی"
از فراموش کردن نام تو میترسم. همچون کسی که از فراموش کردن نشانی خانهاش میترسد. میترسم روزی بیدار شوم و ببینم که نام تو را گم کردهام. کلمات سرگشته سراغ تو را از من بگیرند و من پاسخی نداشته باشم. کلمات، بینامِ تو، ولگردانی بیآتیهاند. پرسهزنانی عاطل در جادههای باری به هر جهت.
درگیر توام. درگیر لحن و رنگ آن پرسش فرجامین تو. روی صلیب. گویا حافظ که میگفت: «زان یارِ دلنوازم شکری است با شکایت» تو را منظور داشت. نالههای خوشِ حزین تو را.
تنها کسانی شُکر و شکایت را به هم میآمیزند که مثل تو خونچکان و بستهپای، به زمزمه کردن با دوست ادامه میدهند. زمزمه کردن با او، گر چه آمیخته به شکایت، شیرین است.
کوتاه کنم: هر چه میخواهی از من بگیر، اما مگذار نامت را از یاد ببرم.
به نظر میرسد در میان روشنفکران دینی به رغمِ همهی اختلافنظرها و تنوع تعابیر، میتوان خطوط مشترک و جانمایههای یگانهای یافت. در اینجا تلقّی خودم را از مشخصههای روشنفکری دینی تقریر میکنم:
یک.
ادیان، کم و بیش فرزندِ ارتباط بنیانگذاران آن با ساحت معنوی جهان هستند و آنچه با نام متن دینی در اختیار داریم محصول تماسی است که بنیانگذار دین با امر متعالی یا واقعیت قدسی داشته است. از اینرو، دین نه جای علم را میگیرد و نه جای فلسفه و نه هنر را. علم، فلسفه و هنر، هر یک با روش ویژهی خود به کرانههایی از جهان دسترسی پیدا میکنند و سپس با زبان و منطق خود، ما را در رهیافتهای خود شرکت میدهند. سرشت متفاوت ادیان از دیگر طریقههای بشری به نحوی است که زمینهای برای تعارض باقی نمیگذارد. آنچه با نام تعارض علم و دین یا تعارض فلسفه(رهیافتهای خرد) و دین سراغ داریم، در حقیقت تعارض ابعاد تاریخی و عَرضی دین با علم و فلسفه است. حقیقت دین که فرزندِ تماس با ساحت معنوی جهان است، جا را بر دیگر شیوههای نگریستن به جهان تنگ نمیکند.
دو.
مأموریت اصلی دین، توجه و عطف نظر دادن ما به حقیقت قدسی و واقعیتِ متعالی هستی است. بانگ و صلایی است که میخواهد خوابرفتگی معنوی ما را چاره کند. دعوتی است به فراروی از محاسبات مادی و خودگروانه و مرتبههای فرودین وجود به ساحاتی که روشنتر، متعالیتر و معناسازترند. رسالت اصلی ادیان این است که ما را از پیلهی خویش و مناسبات خودگزینانه و مادینگر، به هستی برتری التفات دهند و در یک کلام به «ایمان» فراخوانند. جانِ ادیان دعوت به ساحت متعالی است و هستهی اصلی دین درمانِ خوابرفتگی معنوی ماست. باقی، پوستهها، استعارهها، شکلها، پوششها و قالبهای تاریخی هستند که بنا بوده در خدمت آن جان گرامی باشند. از اینرو، اغلبِ قصهها، استعارهها، نظامهای اعتقادی و دستورالعملهای اجتماعی، ماهیتاً بیرون از رسالت ادیان قرار میگیرند. ثمرهی این نگاه، توجه چشمگیر روشنفکری دینی به ایمان، تعالیجویی معنوی و خاصیتِ معنابخش و جانپرور دین است و نه «کلام» یا «فقه». با این وصف، ابعاد اخلاقی و عرفانی ادیان در مرکز عنایت روشنفکری دینی قرار میگیرد.
سه.
از آنرو که رسالت دین ایجادِ «رابطه» با ساحت معنوی جهان است و رابطهی ژرف و اصیل، جوششی طبیعی و آزاد و برآمده از تمامیتِ هستی فرد است، نمیتوان و نباید با ساز و کارهای اکراهآمیز و اعمال فشارهای بیرونی، در صدد توسعه یا تعمیق دین در ضمیر آدمیان برآمد. دین، فتحِ جانها است و با غلبه بر پیکرها حاصل نمیشود. با اینوصف، روشنفکری دینی حقیقت دینداری را امری فردی و برآمده از آگاهی و انتخاب فرد میداند و با هر گونه اعمال زور و فشار برای حمایت از دین، مخالف است. اقامهی دین در تلقّی روشنفکری دینی از مجرای حکومت دینی محقق نمیشود. اقامهی دین، حضور پُرجلال خداوند در نهادِ انسانهاست و نه آرایهها و ظواهر نُمادین و هویتساز در سپهر عمومی. با این وصف، روشنفکری دینی به فردگرایی، آزادیهای فردی و مناسبات اجتماعی و سیاسی متناسب با سرشت ایمان، متمایل است و میتوان مسامحتاً روشنفکری دینی را دینداری لیبرال خواند. جنس نگاه روشنفکری دینی به حقیقت دین، ایمان و تعالی معنوی اقتضا میکند که حامی و هوادار سازوکارهای دموکراتیک و وفادار به آزادی باشد.
چهار.
از آنرو که روشنفکری دینی، ادیان را به عنوان منابع ارزنده در عرض دیگر منابع معرفت میداند، تکمنبعی نیست و خود را از کوششهای معرفتی بشر در عرصههای مختلف بینیاز نمیداند. آری، سایر دینداران هم به منابع معرفتی دیگر مراجعه میکنند، اما همه را در ذیل و سایهی نگاه دینی خود میسنجند و داوری میکنند. دین در مرتبهی عالی داوری نشسته و بر دیگر عرصهها، حکم بیچون دارد. در تلقی روشنفکری دینی عرصههای مختلف فکر و فرهنگ باید در گفتگو و داد و ستد با هم باشند. یکی صدرنشین و دیگری ذیلنشین نیست. با این وصف، روشنفکری دینی عنایت ویژهای به فلسفه و ادبیات جهانی دارد و میکوشد دین را همچون پنجرهای در کنار دیگر پنجرههای موجود بنگرد و بپذیرد. عقلگرایی در موازات معناگرایی دینی، از اوصاف روشنفکری دینی است.
پنج.
هر گونه تماس با امر متعالی وقتی به ما گزارش میشود رنگِ ذهنیات فرد تجربهگر، عناصر تاریخی، فرهنگ و زبان را میگیرد. آنچه با نام متون دینی در اختیار داریم، محصول مشترک امر بیرنگ و مقدس با رنگهای مختلف تاریخی است. عصر و زمانهای که بنیانگذار دین در آن زندگی کرده، زبانی که با آن تکلم کرده، اسطورهها و استعارههای فرهنگی که در آن زیسته، خصوصیات فردی و تیپ روانشناختی او، دستاوردهای آن روزِ علوم و بسا چیزهای دیگر، اثر و نقش خود را در گزارش و روایت صاحب متن نهاده است. با این وصف، روشنفکری دینی اعتنای ویژهای به ردگیری عناصر تاریخی ادیان دارد. روشنفکری دینی میکوشد پیام بنیادین ادیان را از پوششها و آسترهای تاریخی آن تمیز دهد. روشنفکری دینی معتقد است آنچه اغلب دینداران از لوازم و بایستههای دین میدانند، در حقیقت اقتضائات تاریخی دین است و نمیتواند برای همهی زمانها کارایی داشته باشد. خیلی از آنچه در نظر عموم دیندران و متولیان ادیان، به عنوان لوازم مسلّم دین تلقی میشود، در چشمانداز روشنفکری دینی، کنارنهادنی است.
شش.
اخلاق مقدم بر دین و مستقل از آن است. ما پیش از رویآوردن به دین، دریافتهای معتبر اخلاقی داریم و با مراجعه به آنهاست که میتوانیم گواهی بنیانگذاران دین را بپذیریم و به آن دل بدهیم. خدا، وجودی اخلاقی است و تعالیم الهی و دینی نمیتوانند با فهم غالب آدمیان از عدالت و اخلاق، مغایر باشند. اخلاق، داور دین است و داورِ برداشتها و استنباطهای دینی. هر جا که فهم و استنباطی از دین با دریافت عموم مردم از اقتضای عدالت و اخلاق، ناسازگار بیفتد، نشانهای است بر اینکه آن تعلیم یا باورِ دینی، از عرضیات تاریخی است و نه از مضامین بنیادین. عالمان دینی باید فهم خود را با فهم تکاملپذیر و رو به تحولِ آدمیان از عدالت و اخلاق، همسو کنند. اخلاق و عدالت، تنها سنجهی راستیآزمایی و اعتبار دعاوی دینی نیست، بلکه در فهم و استباط هم داور و ناظر است. دینداران باید فهم دینی خود را با درک کموبیش مشترک روزگار خود از معنای عدالت و لوازم اخلاق سازگار کنند. با این وصف، بازخوانی اخلاقی استنباطهای دینی از خصائص روشنفکران دینی است. اخلاق، مستقل از دین و عیارِ اعتبارِ فهم ما از مضامین دینی است.
هفت.
باید انتظارات و توقعات خود را از دین بازنگری کنیم. روشنفکری دینی توقع ندارد که دین پاسخگوی تمامی معضلات و گرههای زندگی فردی و جمعی انسانها باشد. روشنفکری دینی بارِ دین را سبک میکند. ادیان تلاشهایی هستند برای پاسخگویی به عطش الوهی و پارهای نیازهای وجودی انسانها و نباید از آنها توقع داشت برای همهی عرصههای زندگی، دستورالعمل و قانون ارائه کنند. دین، قانون نیست و نباید از آن انتظارِ قانونگذاری داشت. قوانین و نهادهای اجتماعی سرشتی سیّال و نوشونده دارند که به موازات تحول زندگی آدمی، تغییر میکنند. دین البته نگرشهایی کلان و ارزشهایی متعالی را پیشنهاد میکند و دینداران را وامینهد تا در پرتوِ آن نگرش معنوی، بر اساس آزمون و خطا و با نظر به تجارب تاریخی، نهادهای اجتماعی خود را انتظام بخشند و برای خود قوانین وضع کنند. دین، وعدهی بهشت دنیوی نداده است و ضامن بهروزی مادی در این جهان نیست. با این وصف، میتوان عنایت به مقولهی انتظارات بشر از دین که سرشتی ماقبل دینی دارد و نیز کاستن از گسترهی توقعاتی که در طول تاریخ از دین رفته است را از خصائص روشنفکری دینی دانست.
هشت.
روشنفکری دینی از آنجا که بیشتر به کیفیت باطنی ادیان نظر دارد و رسالت دین را نه ارائهی نظام اعتقادی بلکه پرورش باطنی انسانها برای عبور از خودخواهی و تجربهی ساحتهای متعالی میداند، نگاهی کثرتگرا به ادیان دارد. گر چه دعاوی کلامی، الاهیاتی و مابعدالطبیعی ادیان یکی نیستند و گرچه استعارههای زبانی و آیینهای عبادی مختلفی دارند، اما حقیقت واحدی را دنبال میکنند. تعارضها و اختلافاتی که در ادیان میبینیم محصول شبکهای از تفاوتِ زمینههای تاریخی، بافتهای فرهنگی و نیز خوی و خصلتِ بنیانگذاران ادیان است و نباید مانع دیدن آن گوهر مشترک باشد. گوهر مشترکی که میتوان آن را دعوت به ایمان یا ارتباط با ساحتی برتر نام نهاد. با این وصف، روشنفکری دینی نگاهی کثرتگرا دارد و میکوشد بر کنار از صفبندیهای کلامی که در سطح باورها و استعارهها توقف کردهاند، به خون یگانهای بنگرد که در رگِ همهی آیینهای دینی و معنوی جاری است.
نه.
روشنفکری دینی قائل به قرائتپذیری دین و کثرتگرایی در تفسیر است. کسی نمیتواند و نباید استنباط و قرائت خود را مقدس بداند و آنچه را میفهمد، عینِ خواستهی خدا قلمداد کند. قرائتی مصوّب و تأییدشده از سوی خدا وجود ندارد و همه دینداران باید فروتنانه فهمهای خود را در معرض نقد و بررسی و گفتگو قرار دهند. همهی فهمها و برداشتها درست نیستند، اما تأییدنامهای نیز به سودِ قرائت خاصی وجود ندارد و از اینرو، تکفیر کردن رفتاری خودخواهانه است. دینداران میتوانند و بایسته است فهمهای مختلف خود را در موضعی برابر به مصاف هم ببرند و حک و اصلاح کنند، اما از آن رو که فهم بشری خطاآلود است، نباید فهم خود را عیار و ملاک کفر و ایمان قلمداد کنند. با این وصف میشود پرهیز از تکفیر، خشونتپرهیزی و به رسمیت شناختن قرائتهای مختلف از دین را که متضمن رواداری و همپذیری است، از مشخصههای روشنفکری دینی برشمرد.
ده.
روشنفکری دینی نگاهی معناگزین و غایتمدار به منابع دینی دارد. میخواهد ارزشهای جاودان را از شیوههای زمانمند تمیز دهد. به شیوهها اصالت و موضوعیت نمیدهد، بلکه آنها را راهکارهایی تاریخی در پشتیبانی از ارزشهایی کلان و جهانشمول میداند.
منتقدان و مخالفان روشنفکری دینی میگویند نحوهی رویارویی آنان با منابع دینی گزینشی است و مصداق «یؤمن ببعض و یکفر ببعض» است. آیهای که تعبیر فوق از آن برگرفته شده است را باید کامل دید:
«إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذلِکَ سَبِیلًا»(نساء: ۱۵۰)
چنان که میبینیم منظور آیه کسانی است که به همهی پیامهای آسمانی ایمان نمیآورند. به میل و هوای خود، برخی از پیامبران را میپذیرند و برخی را انکار میکنند. قرآن میگوید نمیشود تفرقهآمیز رفتار کرد. حرفِ اصلی همهی پیامبران یکی است و امکان تبعیض و تفرقه نیست.
مضمون آیه متوجه کسانی است که از سرِ هویتجویی و تفاخر، به انکار و طردِ دیگر آیینهای دینی میپردازند و شامل کسانی که با روشیِ مقصدنگر و غایتگرا در پیِ کنار زدنِ تاریخیتِ متن دینی هستند، نمیشود.
روشنفکری دینی اگر بخشهایی از دینِ تاریخی را کنار میگذارد از سرِ وفاداری به مغز و جانِ پیام دین است و نه ایمان به بعض و انکار بعض. مواجههی روشنفکری دینی گزینشی و دلبخواهی نیست بلکه برآمده از نگرشی پیشینی در خصوص زبان دین، رسالت دین و انتظارات بشر از دین است. کفر به بخشهایی از دین وقتی مصداق پیدا میکند که مراجعهکنندهی به متن دین، پارهای از حقایق دینی را عامداً انکار کند. یعنی بهرغم آنکه میداند خواستهی حقیقی خداست، اما از آن روی بگرداند. روشنفکری دینی در اساس چنین مواجههای ندارد. روشنفکری دینی میخواهد به کُنهِ معنا راه پیدا کند و حقیقتی را بیابد که بر کنار از تحمیلهای تاریخی، میتواند همچنان برای انسان امروز پذیرفتنی و کاربستنی باشد. مواجههی روشنفکری دینی با متنهای مقدس، مواجههای معنانگر، غایتمدار و با نظرداشتِ اقتضائات تاریخی است و نه مواجههای دلبخواهانه. مینگرد که آنچه در کتاب مقدس آمده است تا چه اندازه متأثر از زمینه و زمانهی تاریخی بوده است و کجا حاوی پیامی جاودان و تابنده است.
آیا میتوان هم به معنابخشی ادیان قائل بود و هم به دموکراسی، آزادی، حقوق بشر، درک امروزین از عدالت و اخلاق؟ میتوان هم به گوهرِ دین وفادار بود و هم به فلسفه و هنر گشوده ماند؟ میتوان ایمان ورزید و همزمان جسورانه خردورزی کرد؟ پاسخ روشنفکری دینی آری است.
همیشه گفتگو و بحث بوده است که آنچه یک عشقِ روشن و اصیل را از تبناکیِ هوسی متظاهر، تمیز میدهد چیست؟ کجا کششِ عاطفی ما نشانی از عشق دارد و کجا پژواک پوشیده و تعالینیافتهی شهوت است؟
میتوان مسأله را به گونهی دیگری هم تعبیر کرد. کجا یک رابطهی پُرکشش و خواهنده، از نوعِ رابطهی «من – آن» است و کجا از نوع «من – تو»؟
برخی از فرزانگان به ما میگویند نشانهی خلوص و صدقِ عشق، گرهخوردگی آن با جاودانگی است. نه به این معنا که ضرورتاً رابطهی دلدادگی تا ابد پایدار بماند. نه. کمیّت، اعتباربخشِ کیفیت نیست. خلوص عشق به میلی است که رو به جاودانگی دارد. گویا در نهادِ یک ارتباطِ اصیل عاشقانه، چیزی فرض گرفته میشود: «تو نخواهی مُرد.». انگار خواست و مقاومتی است ناظر به صیانت محبوب در برابر زوال. مقاومت، تمنا و خواهشی که در ارتباطهای تعالینیافته و مقهور غریزه، یافت نمیشود.
اونامونو میگوید اساساً عشق، مقاومت ماست در برابر «بیاعتباری جهانِ گذران». حتی اگر این مقاومت به شکست بینجامد، چیزی از سرشت نهفتهی آن نمیکاهد:
«"بیاعتباری جهان گذران" و "عشق"، دو نوای اصیل و دلنشین از شعری راستین است. و ممکن نیست یکی از این دو نوا، بی اهتزاز آن دیگری، بلند شود. احساس بیاعتباری جهان گذران، شعلهی عشق را در دل ما میافروزد؛ و فقط "عشق" است که بر این "بی اعتباری گذران"، غلبه میکند... زندگی را از نو سرشار میکند و به آن ابدیت میبخشد...لااقل اگر چنین بودی ندارد، چنین نمودی دارد.
و عشق_ به ویژه وقتی که با تقدیر در می افتد_شدت احساس بیاعتباری جهان را کم میکند ولی جلوهای از جهان دیگری به ما مینمایاند که در آن جا تقدیر، مغلوب و آزادی حاکم است.»(درد جاودانگی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
لازمهی سخن اونامونو این است که اگر مرگ و بیاعتباری جهان نبود، محبت راستینی شکل نمیگرفت، چرا که مقاومتی ضرورت نداشت. محبت، مقاومتی فعّال در برابر بیاعتباری و میرندگی است. شاملو گفته: «عشق، خواهر مرگ است». و به گمان من، محبت، فرزندِ آگاهی ما از مرگ است.
آنچه میان محبت و هوس فرق مینهد، کمیت زمانی نیست، بلکه میل و رغبتی فعال و کوشنده است که در یکی هست و در دیگری نیست. در محبت، آنچه در نهاد فرد میگذرد این است: «میخواهم برای همیشه شما را دوست بدارم.» البته "هر خواستنی، عینِ توانایی نیست"، اما اعتبارِ اعمال، به نیات است. هر محبتِ اصیلی برآمده از این نیتِ پاک است: میخواهم برای ابد دوست بدارم.
«در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم." این جملهی به ظاهر پیش پا افتاده را با دقت بخوانید. از کلمهی عشق مهمتر، کلمههای «همیشه» و «تمایل» است. من دیگر شما را در انتظار نمیگذارم. آنچه بین آن دو جریان داشت عشق نبود؛ جاودانگی بود!»(جاودانگی، میلان کوندرا، ترجمه حشمت الله کامرانی)
دوست داشتن اعلام جنگ علیه زمان است. دوستت دارم، یعنی تو را از مرزهای زمان عبور میدهم. با زمرّد محبت بر اژدهای زمان غلبه خواهم کرد. با تو به فراسوی ساعتها میروم. به مصونیت جاودانه.
تو را دوست دارم، یعنی تو را جاودانه میخواهم. تو هرگز نخواهی مُرد. چرا که تو را در کانون امنِ هستی یافتهام. آنگاه که در سرچشمهی بیزوالِ چیزها چشم و رو میشُستی، دوستت داشتهام. دوستت دارم، و تو نخواهی مُرد. محبت، نامیرا میکند. فرزندی را که محبت میپذیرد، به حضانت مرگ نخواهد سپرد.
آنچه مرگ با خود میبَرد، تفالهی یک انسان است. آنچه مرگ با خود میبَرد خندهها، لبخندها، تپشها و دمهای آدمی نیست. چرا که آنها در من و از رهگذر من در شعور چیزها ذخیره شدهاند. تو هماره هستی، چرا که محبت من هماره هست. حتا وقتی که دیگر نباشم. چرا که محبت در نهادِ همیشه است. چرا که محبت، رازِ جاودانگی است.
تو هماره خواهی بود، چرا که آنچه به قدرِ لحظهای بدرخشد، هرگز تیره نخواهد شد. نور، نامیراست. نور نیرومندتر از مرگ است. نور، اگر چه گاهی ما را میکُشد اما خود جاوید است. محبت، نورِ بیدرنگ است. نورِ بیزوال. شدّت بیرحمانهی نور آن، گاه کورمان میکند و مات. حتا شنیده شده برخی را کُشته است. اما نوری که از محبت در جان آدمی جاری شود، نمیمیرد. از اینرو، مضمون راستین محبت این است: تو را دوست دارم و خود را در دوست داشتنِ تو، جاودانه میسازم. تو را دوست دارم و با این دوست داشتن، تو را جاودانه خواهم کرد. آنچه از جنس لبخند و نور و نگاه است از گزندِ مرگ، در امان میماند.
گابریل مارسل این ژرفا را به خوبی فهم کرده است:
«عشق، یا وفای بیقید و شرط، مستلزم التزامی است که بار آن را فقط به یُمنِ تشخیص ارزشِ مطلق و جاودانگیِ معشوق بر دوش توان کشید. اذعانی که در عشق هست اذعان به این است که مشعوق زوالناپذیر است. یکی از شخصیتهای یکی از نمایشنامههای مارسل میگوید: عشق به یک شخص اذعان به این است که: «تو، لا اقلّ، تو نخواهی مُرد». در عشق کامل و پخته، فهم این معنا هست که نه حوزهی زمان هیچگاه میتواند هستی معشوق را از میان بردارد، و نه قدرتِ فرسایندهی مرگ. مارسل نمیگوید که عاشق از گریزناپذیری مرگ غافل است؛ بلکه، بر این امر تأکید دارد که در عشق، در عالیترین تجلّیات آن، نه فقط نیاز به جاودانگی هست، بلکه این اطمینان هم هست که واقعیتی که، در چارچوب این ارتباط، شناخته شده پایانناپذیر است و مرگ نمیتواند نابودش کند...
عشق مقتضی آن است که چیزی در معشوق زوالناپذیر، جاودانه و بیزمان باشد. «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنیتر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیلترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.» بدین قرار، آنگاه که معشوق میمیرد، در دل عاشق امیدوار، وفا به ایمان به خدا میپیوندد؛ خدایی که هستی و بقاء آن دیگری، یعنی خودِ عشق، را ضامن تواند شد. این سررشته را فقط وقتی میتوانیم پی بگیریم که از امید بحث کرده باشیم؛ زیرا این قول عاشق که «تو، لااقل، تو نخواهی مُرد» مبتنی بر امیدی است که از دل تجربهی عشق سر برمیآوَرَد.»(گابریل مارسل، سمکین، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
در هوس، تو به ابدیت نمیاندیشی. نه به ابدیت آنکه هوس او را در سر داری و نه به ابدیت کشش و گرمایی که در تو هست. در عشق و محبت، میلی فعال و کوشنده برای فرارفتن از زمان و رهگشودن به ساحتِ ابدیت وجود دارد. محبت، خواستارِ جاودانگی است، حتی اگر در عمل، ناکام بماند. در عشق و محبت اصیل، شما گمان میکنید پیوندی را بازیافتهاید که ریشه در ازل داشته است. پیوندی برقرار نکردهاید، بلکه پیوندی را کشف کردهاید. احساس میکنید با چیزی تماس پیدا کردهاید که از جنسِ بیاعتباریهای جهان نیست. نسبتی با جاودانگی و سرمدیّت دارد. به چیزی مرتبط شدهاید که میشود نام آن را «راز جاودانگی» نهاد.
آلبرکامو گفته است:
«دوست داشتن یک موجود در این است که پیر شدن با او را بپذیریم.»(کالیگولا، ترجمه ابوالحسن نجفی)
شرط خوبی است نه؟ به نظر نمیرسد آنان که صِرفاً بر مبنای کششهای جسمی سراغ کسی میروند، مایل باشند با فرد مقابل، پیر شوند. زیرا کشش آنان مبتنی بر آن پیوندِ نهانیِ سرمدی که در برابر زوال، مقاومت میکند نبوده است. وقتی دلت میخواهد در کنار آنکه دوست میداری پیر شوی، که چیزی فراتر از جاذبههای گفتنی و شناختنی در میان بوده باشد. چیزی مصون و مقاوم در برابر زمان و مرگ.
اطلاعات را از هر کجا میشود آموخت. کسانی در زندگی ما بودهاند که بدون آنکه رابطهای با تمام وجود ما برقرار کنند، چیزهایی به ما آموختهاند. اغلب معلمان ما از این دستاند. ذهن ما را درگیر کردهاند بدون آنکه به کانون هستی ما راهی باز کنند. معلومات و مفاهیم غالباً پس از چند سال از یاد میروند و یا اگر میمانند اثر گرمی در زندگی ما برجا نمیگذارند.
معلمان انگشتشماری در عمر خود داشتهایم که یادآوری نحوهی حضور و طرز ارتباط آنها، ذخیرهی تمامناشدنی نور است، چرا که آگاهی حقیقی و ارزشمند از رهگذر ارتباط موثر حاصل میشود و نه از مجرای انتقال محتویات ذهن.
معلم ناب، کمیاب است. معلم ناب کسی است که به تو نحوهی عالیتری از حضور، ارزانی میکند. ممکن است بعدها با عقاید و سلایق او زاویه پیدا کنی، اما مزهی ناب حضورش را از یاد نمیبری. از این دست معلمان، تنها دو نفر در زندگی داشتهام.
روزشان مبارک.
ایمان حرف زدن دربارهی خدا نیست. حرف زدن با خداست. تحلیل نیست، مواجهه است. این درخشانترین پیام مارتین بوبر در عرصهی الاهیات است.
ایمان نمیتواند به صیغهی غایب از خدا حرف بزند. ایمان، گفتوگو با «تو»ی سرمدی است. کسانی گمان میبَرند که در حال گفتگو با خدا هستند، اما خدا برای آنها هنوز «تو» نشده است، «آن» است. وقتی ارتباط با دیگری به شیوهی تحلیل ذهنی و مقولهبندی باشد، ارتباطی شیءوار و «من- آن» است. تنها وقتی با همهی وجود در هستی دیگری مشارکت کنیم، ارتباط «من – تو» پیدا کردهایم.
حرف زدن با خدا، مغایرتی با حرف زدن با دیگران ندارد. ما از طریقِ حرف زدن با هر چیز، میتوانیم با خدا گفتگو کنیم. اما تنها و تنها وقتی که حرف زدن ما نه از تبارِ «من – آن»، بلکه «من_ تو» باشد.
به باورِ مارتین بوبر، نزدیک شدن به خدا به معنی فاصله گرفتن از مخلوقات نیست. هر نزدیکی و تماس اصیلی، دراز کردنِ دستی به سوی هستیِ جاودانه و به پیشوازِ نفخهی حیات ابدی رفتن است:
«این مخلوقات در حول و حوش شما میزیند و به هر کدام که نزدیک شوید همیشه دست به سوی هستیِ جاودانه دراز کردهاید.»(من و تو، مارتین بوبر، ترجمه ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، نشر فرزان روز، ۱۳۸۰)
«هدفِ رابطه خودِ رابطه است که با «تو» مماس میشود. زیرا به مجردی که ما با تویی مماس میشویم نفخهی حیات ابدی ما را درمییابد»(منبع قبل)
مارتین بوبر معتقد است حتا کسی که خود را بیخدا میداند اگر بتواند به نحوِ مطلق با یک «تو» ارتباط بگیرد و با تمامِ هستی و روح خود دیگری را مخاطب سازد، در حقیقت در گفتگو با خداست:
«حتی آن کس که نسبت به خداوند احساس بیزاری میکند و در ذهن خویش خود را بیخدا میپندارد وقتی با تمام محتوای حیات خویش «تو»ی زندگی خود را مخاطب قرار میدهد یعنی «تو»یی که هیچ «تو»ی دیگری آن را محدود نمیسازد، مخاطب او در حقیقت خداوند است.»(منبع قبل)
مارتین بوبر قایل است که ارتباط با خدا به معنیِ نادیدهگرفتن جهان و دیگر پدیدهها نیست، بلکه تماشای آنها در خداست. نه رویگردانی از دنیا و نه خیره شدن به دنیا، هیچیک. تنها مشاهدهی جهان در خدا:
«ورود به رابطهی واقعی مستلزم نادیده انگاشتن هیچچیز نیست، بلکه به منزلهی دیدن همه چیز در چهرهی «تو»ست. این به منزلهی انکار جهان نیست بلکه در حکم استقرار جهان در جای صحیح آن است. روبرگرداندن از دنیا ما را خداییتر نمیسازد همینطور خیره شدن به دنیا؛ ولی هر آن کس که جهان را در «او» میبیند، در حضور است.»(منبع قبل)
«اینکه بگوییم جهان چیزی است و خدا چیز دیگر یا اینکه خدا مندمج در جهان است، هر دو کلماتی بیروحند، ولی به حذف هیچچیز رضایت ندادن، از هیچچیز نگذشتن، همه را در بر گرفتن، یعنی همه جهان را و این عمل را در ضمن دربرگرفتنِ «تو» انجام دادن و حق جهان را به جهان تفویض نمودن و به هیچ چیز جز خدا نیندیشیدن و همه چیز را در او دیدن؛ این است رابطهی واقعی متعالی. اگر شخص تنها به شناخت جهان اکتفا کند خداوند را درنمییابد و اگر جهان را ترک بگوید باز هم خداوند را نخواهد یافت. ولی هر آن کس که با تمام وجود به سوی «تو»ی خویش میشتابد و همهی هستی جهان را با خود به سوی «تو»ی خویش میبرد به یافتن آن کسی نایل میشود که جستوجوکردنی نیست.»(منبع قبل)
نگاه مارتین بوبر در تقابل با نگاه معروفی است که رویآوری به خدا را مستلزم رویگردانی از غیر خدا میداند. به باور او مسیر عادی زندگی را نباید در طلب خدا ترک کرد. خدا را باید در مسیر طبیعی و عادی زندگی جُست:
«در حقیقت هیچگونه تحرّیِ خداوند وجود خارجی ندارد، زیرا او در چیزی نیست که نیست و بدا بر حال آن کس که مسیر عادی زندگی خویش را ترک میگوید تا به جستوجوی خداوند برخیزد.»(منبع قبل)
بوبر میگوید وقتی جهان میتواند ما را از خدا جدا کند که با آن به مثابه شیء مواجه شویم و در پیِ تجربه و شناخت جهان و سودبُردن از آن باشیم. آن وقت جهان را تنها شیء دانستهایم و مواجههی من-آن داریم:
«بیایید جهان واقعی را که تمایلی به ملغی شدن و نادیده گرفته شدن ندارد دوست بداریم. آری جهان را با تمام وحشتی که در آن است دوست بداریم و به خود اجازه دهیم که آن را با دستان روحمان در آغوش بگیریم و دستان ما، دستانی را که نگهدارنده جهان است لمس نماید. من از جهان یا این جهانی بودن، هیچ چیزی که ما را از خداوند جدا سازد نمیبینم، آنچه از این طریق محقق میگردد نوعی از زندگی با جهانِ از خود بیگانه «آن» است یعنی زندگی کردنِ تجربه و فایده، ولی هر آن کس که فیالواقع به سوی جهان میرود به سوی خداوند رفته است.»(منبع قبل)
«آن» دیدن جهان، یعنی در برابر جهان ایستادن و با حفظ فاصله به تحلیل، سنجش و سپس استفاده از آن پرداختن. «آن» وقتی است که با هستیِ مطلقِ دیگری مواجه نمیشویم. هر وقت دیگری و جهان را ابزاری برای ارضای مطامع خود دیدیم، از خدا دور شدهایم:
«هنگامی که مردی زنی را چنان دوست دارد که هویت او از زن بازشناخته نمیشود «تو»ی دیدگان آن زن به آن مرد اجازه میدهد تا به شعاع «تو»ی ابدی خیره شود. ولی اگر مردی در صدد فتح پیکر زنان باشد آیا میتوان شبحی از هویت ابدی را فراروی شهوانیت او مشاهده نمود؟»(من و تو، مارتین بوبر، ترجمه ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، نشر فرزان روز، ۱۳۸۰)
مارتین بوبر بر این باور است که یا انسان میتواند رابطهی «من-تو»یی برقرار کند و یا نمیتواند. نمیشود با خدا رابطهی «من- تو»یی داشت و آنوقت با جهان رابطهی ابزاری و «من-آن»ی برقرار کرد:
«انسان نمیتواند حیات خویشتن را بین یک رابطهی حقیقی با خداوند و یک رابطهی غیرحقیقی «من» و «آن» با جهان تقسیم نموده و خداوند را در لغت به ستایش بنشیند و جهان را ابزار استفاده خویش قرار دهد هر آن کس که جهان را به صورت ابزار استفاده میشناسد خدا را نیز به همین گونه میپندارد. ستایش او از خداوند ورای کاستن از ثقل بار خویش است و طبعاً پاسخی نمییابد.»(منبع قبل)
برای یک ارتباط اصیل، استقلال «من» ضروری است، آنچه باید رها شود استقلال من نیست، بلکه میل به تحمیل، اعمال قدرت و مهارِ سیاّلیت است. حیات در گروِ پویایی و پیشبینیناپذیری است و هر وقت خواهان استقرار دیگری در مختصات معینی باشیم، او را بَدل به شیء و یا همان «آن» کردهایم:
«وجود «من» ضروری همه روابط و حتی کاملترین و عالیترین رابطه است زیرا هر رابطهای همیشه به دو طرف «من» و «تو» نیاز دارد. آنچه باید از دست نهاده شود «من» نیست بلکه آن انگیزهی عبث تحمیل خویشتن است که انسان را وادار می کند تا از جهانِ متغیر، غیرملموس، گذرا، غیرقابل پیشبینی و خطرناکِ رابطه به جهانِ تملکِ اشیاء و حس مالکیت بگریزد.»(منبع قبل)
"ویلیام ای کوفمن" در بیان ویژگیهای ارتباطِ «من-تو» از منظرِ مارتین بوبر مینویسد:
«۱. ارتباط منـتو تمام وجود انسان را درگیر میکند. بهعنوان مثال، در یک مواجههی منـتو چنین نیست که من در حال صحبت با فرد دیگر، دربارهی چیز دیگری فکر کنم. تمام وجودِ من غرق در ارتباط است. من و تو، حاکی از نگرش کل انسان است و ذهن تقسیمشده را نفی میکند.
۲. ارتباط منـتو انحصاری است. بوبر در تمثیل معروف خود دربارهی درخت مینویسد: «درخت دیگر آن نیست. نیروی انحصاریبودن، مرا محاصره کرده است.» مقصود بوبر این است که من تنها با درخت مواجهه میکنم؛ من در ارتباطم با خود درخت به طور کامل جذب میشوم. درخت در برابر من میایستد. گویی در آن لحظه هیچ چیز دیگری وجود ندارد مگر مواجههی من با آن درخت. مواجهه مرا محاصره کرده یا در چنگ خود گرفته است. این، یک ارتباط انحصاری است.
۳. ارتباط منـتو مستقیم، صادقانه و بدون فریبکاری است. در یک ارتباط منـتو با شخص دیگر، من تلاش نمیکنم بر وی تأثیر بگذارم و «چیزی را به وی قالب کنم». از آنجا که من حقیقتاً خودم هستم، برای فرد دیگر این امکان را فراهم میشود که حقیقتاً خودش باشد: «همین که من، من میشوم، من میگویم تو.» از این رو، ارتباط منـتو ملاقاتی مطلقاً روراست، کاملاً خودجوش و خودانگیخته است. منْ دیگری را تحت مقوله نمیآورم. من او را ملاقات میکنم.»(مارتین بوبر: آیا مواجهه با خدا ممکن است، ترجمهی مرتضی کریمی؛ مجلهی هفت آسمان، شمارهی ۴۳)
ارتباط با «تو»ی سرمدی از طریق ارتباط با «تو»ی سرمدی جاری در هر موجودِ فانی ممکن میشود. هر وقت توانستی آنچه را که پیشاروی تو قرار گرفته، به هیئتِ «تو» ببینی و نه از سرِ تحلیل و سنجش و شناخت، یا تصاحب و تملک و استفاده، با هستیِ مطلق او؛ هستیِ رازآمیز و فرید او؛ تماس پیدا کنی، آنوقت روزنهای به سوی ارتباط با آن «تو»ی سرمدی که خداست، یافتهای.
هنر ایمان، هنر ارتباط است. هنر گذر از «آن» به «تو»
فیلم مودی(Maudie)، به کارگردانی ایزلینگ والش و بر اساس زندگی ماد لوئیس(Maud Dowley)، نقاش کانادایی سبک فولکلور ساخته شده است. ماد لوئیس، به رغمِ معلولیت و ناتوانی جسمی و ذهنی، توانست به جای کشمکش با زندگی با آن درآمیزد. خود را شکوفا کند و با رنگهای شاد و روشن، نقّاشیهای بسیاری بیافریند. میتوان گفت ماد لوئیس جهان را زیباتر از آنچه تحویل گرفته بود، ترک کرد. تعدادی از نقاشیهای ماد لوئیس را میتوانید در این آدرس ببینید:
http://www.blacksheepart.com/maudlewis60.html
ماد لوئیس شصت و هفت سال عُمر کرد اما نقاشیهایش آکنده از صمیمیت، سادگی و خوشبینی کودکانه است. بخت او این بود که توانست تا آخر زندگی جهان را از دریچهی خوشرنگِ کودکانه بنگرد و به تصویر درآورد. بخت او این بود که روح کودکانهی خود را گم نکرد و اجازه نداد پنجرهای که نگاه او را به رنگهای روشن بیرون پیوند میداد، کدر شود.
نقاشی کشید، وجود خود را فاش کرد، بر جهان افزود و دیده شد. مودی با همهی معلولیت و محرومیتهای ظاهری، توانست پرتوِ دوست داشتهشدن را در قلب خود پذیرا شود. دوست داشته شد.
شاید نافذترین قسمت فیلم آنجاست که مودی بر اثرِ یک بیماری سخت، در آستانهی مرگ است و با صدایی نحیف، همسر خود را صدا میزند و شاکر و خرسند، آخرین جملهی زندگی خود را به او میگوید: من دوست داشته شدم! من دوست داشته شدم!
ابراز قدردانی و امتنان از این بخت بلند که در میانهی ناتوانیهای جسمی و ذهنی، «دوست داشته شدن» را تجربه کرده است. موهبتِ کوچکی نیست، حتی اگر تنها یکبار اتفاق افتاده باشد. بذرِ کوچک نور است که میتواند در دلهای شاکر و قدرشناس، ببالد و سر به آفتاب بساید.
کریستین بوبن مینویسد:
«من فکر میکنم که برای زنده بودن- چون ممکن است کسی زندگیاش را بدون زنده بودن پشت سر بگذارد، و این بدون شک از مرگ هم بدتر است- آدم باید حداقل یک بار نگاه کرده باشد، حداقل یک بار به او عشق ورزیده باشد، حداقل یکبار از خود بیخود شده باشد. و بعد از آن، وقتی آن چیز به شما داده شده باشد، دیگر میتوانید تنها باشید- تنهایی هم بد نیست. حتی اگر دیگر هیچکس اغوایتان نکند، حتی اگر هیچکس به شما عشق نورزد، حتی اگر دیگر هیچکس نگاهتان نکند، آن چیزی که داده شده است واقعاً داده شده است، یکبار برای همیشه بوده است. در چنین لحظهای است که میتوانید چونان پرستویی که به سوی آسمان به پرواز درآید، به سوی تنهایی بروید.»(زندگی گذران، ترجمه بنفشه فرهمندی)
«زنده بودن یعنی دیده شدن، یعنی ورود به نورِ نگاهی پر محبت: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست.»(غیرمنتظره، ترجمه نگار صدقی)
«حاضرم جز این جمله تمامی کتابهایم و کتاب بعدیم از میان برود: «یقین به اینکه روزی، کسی ما را برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود.» ممکن است همه چیز از من گرفته شود، اما این جمله در من به همان اندازه نگاشته شده که در کتابهایم.»(نور جهان، ترجمه پیروز سیار)
«ایام مبارک باد از شما.
مبارک شمایید!
ایام میآید تا به شما مبارک شود.»
«این ایام مختار
همچون آن بتان میگویند:
" ای بیخبران از خویشتن
که به ما تبرّک میجویید
ما خود در آرزوی آنیم که شما در ما نگرید
تا روز را روزی نماند
ساعت را ساعتی نماند
جماد را جمادی نماند"»
(مقالات شمس تبریز)
زمانها و ایام ویژه و مقدس(همچون ابنیه و اماکن مقدس) به زبان حال با آدمیان میگویند شما بیخبر از خویشاید که از ما تبرک میجویید؛ حال آنکه ما در آرزوی آنیم که نگاه عاشق شما ما را متبرّک کند. نگاه متبرک از عشق شما آدمیان است که زمان و مکان را مبارک میکند. برکت در نگاه شماست. طرز و شیوهی رویارویی شماست که به هر چیز برکت میدهد و «خطِ خشک زمان» را از «حجمی آگاه» آبستن میکند. نگاه عاشق شماست که قادر است مِجمرِ ساعتها را بگیراند و جمادات بیجان را زندگی ببخشد.
زمان و مکان و اشیا به خودی خود، جان و تقدّسی ندارند. جانبخشی رسالت آدمی است.
حضور انسان عاشق و عارف در جهان، همچون حضور جان در تن است. مولانا و شمس از ما میخواهند که نقش اساسی خود را در جهان از یاد نبریم. نفسِ روشن آدمی است که نسیمآسا جهانی را شکوفا و خندان میکند و دمِ عاشق و روحانگیز اوست که ذرههای هوا را از زندگی و روح، بارور میسازد:
نه بخندد نه بشکفد عالَم
بینسیمِ دمِ منوَّر ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روحپرورِ ما
(مولانا)
جهان به خودی خود گویا نیست. ماییم که جهان را به گُفت میآوریم. نفَسِ عاشقانهی انسانها است که روحافزایی میکند و اجزایِ به ظاهر بیجان را به شور و خروش میکشاند. اهل جان و معنا، روحپروری و جانگستری میکنند:
در من بِدَمی من زنده شوم
یک جان چه بود، صد جان منی
(مولانا)
عشق، کیمیاکار است. سنگ را طلا میکند. اولیای حق، صفت کیمیا دارند و حضور و نگاهشان هر سنگ و جمادی را ارتقا میدهد و زر میکند:
اکسیر خدایی ست، بدان آمد کاینجا
هر لحظه زرِ سرخ کند او حجری را
زنده کردن جهان، بستگی به ما دارد. دلهای پژمرده و دمهای سرد، جهان را پژمردهتر میکنند و دلهای زنده از عشق قادر به جاری کردن روح در رگهای جهان هستند:
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
(مثنوی/دفتر اول)
جهان، صورتی بیمعناست که نیازمند نگاه ماست. چشمان ما که نباشد جهان را معنایی نیست:
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است
چو دو دیده را ببستی زجهان جهان نماند
(مولانا)
اسماء الهی را تنها آدمی میداند. اوست که میتواند به اشیا معنا ببخشد و متناسب با آن معنا، به هر چیز نامی دهد. «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا»(بقره/31) توانایی نام نهادن، توانایی معنابخشیدن است. استعدادی که تنها از آن آدمی است.
در این طرز تلقی، نگاه ما ناظری بیطرف و بیتأثیر نیست. نگاه ما در جهان اثر میکند و کیفیت آن را تعالی میبخشد. ما با نگاهی که آکنده از عشق و زیبایی و رحمت است، بر کیفیت جهان میافزاییم. به چیزها، جان میدهیم.
شمس و مولانا میگویند پردهای که بر زیباییِ جهان کشیده است، نگاه ناپاک توست. نگاهت که در شستشوی عشق، تطهیر شود جهان را سراسر نور خواهی یافت:
چنبرهی دید جهان ادراک تست
پردهی پاکان حس ناپاک تست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کَند
جان پاکان خویش بر تو میزند
جمله عالم گر بود نور و صُوَر
چشم را باشد از آن خوبی خبر
(مثنوی / دفتر چهارم)
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
(مثنوی / دفتر ششم)
نگاه تو اصل است و جهان فرع. جهان، تابعی از نگاه توست و کیفیت نگاه تو را دارد. جهان به خودی خود، معنایی ندارد. در پی کشفِ معنا مباش، با نگاهت به هستی و اشیا معنا ببخش. دانههای نگاهت را در مزرعهی جهان بپاش تا جوانههای جان برویند. تا جهان بارور شود. تا خاک، زندگی پیدا کند. مزرعهی جهان از دانههای نگاه تو، زندگی میگیرد.
در این خاک، در این خاک، در این مزرعهی پاک
به جز عشق به جز مهر، دگر بذر نکاریم
(مولانا)
چارهای جز دچار شدن نداشت. دچار شدن، بیچارگی بود. اما چارهی دیگری نداشت. چیز چندانی نمیدانست. چیز چندانی از ظرائف واقعیت و قواعد ریاضیوار آن نمیدانست. عددها را بلد نبود. اندازهگیری با خطکشها را بلد نبود. تنها بلد بود به رؤیاها خوشآمد بگوید و با خیالهای سبک رفتوآمد کند. تنها بلد بود دست در گردنِ شعر بیندازد و با واژههای کاغذی قایق بسازد. بازیگوشانه قایق میساخت و بدون سرنشین به امواج خیال میسپرد.
اکنون که او در میان ما نیست و به آن آرامِ ملایمِ هیچ کوچیده است، گواهی میدهم که او هیچ چیز از واقعیت نمیدانست. او در کمالِ نادانی و طبعاً در کمالِ ناتوانی زندگی کرد و مُرد. توانایی او تنها در زُل زدن بود. او بهتر از همهی دانایان میتوانست زل بزند و تمام خود را در منظرهای خلاصه کند. او به شکل ابلهانهای تداوم نسلِ شاعران بادیه بود. شاعرانی که با انگشتان آفتابسوخته بر ماسههای داغ و بیقرار کویر، نقش میزدند.
او اکنون در میان ما نیست، گر چه آنوقتها هم که بود، چندان نبود. برکنار از واقعیت زندگی، در مهِ رقیقی نشسته بود و کلمات را برای ما برق میانداخت. عشق را برق میانداخت. و هر چیز را که به دست میگرفت، با خلوص خود میآمیخت. خالص میکرد و به ما بازمیگرداند.
از او چیز چندانی نمیتوان آموخت. هیچ چیز جز نبوغی نادر در برق انداختن. او میتوانست هر چیز را از آنچه در نگاه نخست دیده میشود، درخشانتر بازنماید. او نتوانست از دردهای جانکاه بکاهد. نتوانست با فساد گسترده مبارزه کند. او چیز چندانی در زندگی نداشت. تنها تیلههایی رنگ داشت و شوری بیحد برای شفاف دیدن آنها.
دیروز که پیکر بیجان او را دیدم، در چهرهی کودکانهاش سبکیِ خوشههای گندم بود. خوشههای گندم، وقتی در ظهرِ رسیدهی تابستان، به زمزمههای باد گوش میدهند. انگار به زمزمهی بادهای ابدی گوش میداد. در اشتیاقی کودکانه و معصوم، گوش میداد. آری، چنان به نظرم میرسید که جسم بیجان او، هنوز هم در حالِ گوش دادن و دل سپردن بود. مثل خوشههای گندم در ظهر رسیدهی تابستان.
او اکنون در میان ما نیست. فرزندی نیز از خود برجای نگذاشته که امتداد جسمی او باشد. تنها میشود سایههایی از لبخند او را در میان کلمات پیدا کرد و ردِ دستهای صبوری را دید که تمام عُمر در حال برقانداختن بودند.
لو کروزو، شهری بود که او هرگز آن را ترک نگفت. او همیشه مرا «پدر!» صدا میکرد. اما با لحنی آغشته به طنز و مهر... غالباً هم دوبار تکرار میکرد: پدر! پدر!
نمیدانستم کشیش بودن مرا دست میاندازد یا جوششِ آرزویی در اوست. یکبار پرسیدم: جانِ پدر؟ گفت: بگذار همیشه کودک بمانم!
(امروز، 24 آوریل، روز تولد کریستین بوبن است)
مساله خیلی ساده است. نمیگویم حقیقتی را انکار کن. میگویم وقتی میخواهی بازی کنی لازم است چیزهایی را فرض بگیری. لازم است حقایقی را به پستوی آگاهی بفرستی. به اتاق عقبی. بنا نیست، هر چه حقیقت است همیشه در پیشخوان آگاهی تو باشد. شرکت کردن در هر بازی نیازمند مقادیری اغماض است. اغماض و نادیده گرفتن غیر از انکار حقیقت است.
یک بازیگر خوب، نمیتواند همزمان تماشاگر خوبی هم باشد. زمانی تماشاگر زندگی باش و زمانی بازیگر آن.
☘️
میگفت من اگر جورِ دیگری زندگی کنم، انگار نقش کس دیگری را بازی میکنم. نقشی که جان ندارد. تماشاگر میفهمد که بازی بیجان است. میگفت من نمیتوانم بدلکار قابلی باشم. بازیِ دلخواه خودم هم خیلی هزینهبردار است. یعنی هزینههای سنگینی که هم بر خودم و هم بر اطرافیانم تحمیل میشود. شانههایم طاقت نمیآورند. این است که این وسط ماندهام. و هیچ چیز مثل در وسط فشارهای دوجانبه ماندن، فرساینده نیست. میگفت با اینکه وسوسهی مرگ همواره با اوست، اما میداند که زندگی دست بالا را دارد. انگار این وسوسه، بیشتر عاملِ انگیزهبخش و پیشبَرنده است برای زیستن در قلبِ فشار. به خودت میگویی وقت کم است و باید کارهای نیمهتمامم را کامل کنم. گفت میداند که این وسوسهها هرگز آنقدر نیرومند نمیشوند که زندگی را مغلوب کنند و برای او تنها حُکم واکسن را دارند. ویروسهایی ضعیفشده و کمتوان برای به حرکت انداختنِ زندگی. وسوسههایی کمجان برای مقابله با روزمرگی. میگفت تشدید را از روی حرف «ر» بردار و دوباره بخوان: روزمرگی.
میگفت: «مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی». اما همچنان بر جای خود ایستادهام.
☘️
گفتگو نگاه آدمها را تغییر نمیدهد. آنچه را که هستند کم و زیاد میکند. گفتگو برای آدمهایی که جنس نگاه مشترکی دارند مناسب است. برای تقویت هم و نه تغییر دیدگاه هم. آنچه گمان میکنی در اثر گفتگو تغییر کرده، درجه و شدت و ضعف نگاهت بوده و نه کیفیت آن. گفتگو قادر به تغییر سنخ و نوع بازی آدمها نیست. گفتگو برای آنهایی که همبازی هستند مفید است. غالباً گفتگو با آنها که به کلّی در بازی دیگری غوطهورند بیفایده است.
☘️
مشکل تو این است که نتوانستی میان دنیای خیال و واقعیت مرز بکشی. مشکل تو این است که خواستی ادبیات را زندگی کنی. پای خیال را به خالیهای جاده بکشی. شاید هم چارهای نبود.
☘️
بازی را خودمان انتخاب نمیکنیم. تنها کاری که میتوانیم کمی خوب بازی کردن است. همه چیز را با هم نمیشود داشت. یا بیقرار در پی کشف قارههای مختلف زندگی میروی، بیشتر میبینی و کمتر آرام میگیری. یا یک جا مینشینی و زمین زیر پایت را حفر میکنی. کمتر میبینی اما آرامتر و سیرابتری.
دیگر بستگی به بازیات دارد. خیلی هم انتخاب ما نیست که کدام بازی را میکنیم...
میدانم مطلق و قاطع حرف میزنم. اما این تنها راه برای شنیده شدن است.
☘️
وقتی در متن و دلِ تجربهای هستی، چنان آمیختهای که نمیتوانی از آنچه درمییابی فاصله بگیری و بعد آن را روایت کنی. وقتی از تجربه بیرون آمدی و امکان بازگفتن و روایت پیدا کردی، آنچه میگویی بازتابِ تصویری کمجان از آن تجربهی گرم است. در حضور ناب، روایت ممکن نیست. روایت آنجاست که از آن حضور و تجربهی ناب فاصله میگیری. کنار میکشی و با فاصله به آنچه از سر گذراندهای نگاه میکنی. اما آنچه در این فاصله میبینی، همانی نیست که وقتی بیفاصله حاضر بودی مییافتی. از اینرو همیشه فاصلهای هست. آنچه روایت میکنیم همانی نیست که تجربه میکنیم.