چارهای جز دچار شدن نداشت. دچار شدن، بیچارگی بود. اما چارهی دیگری نداشت. چیز چندانی نمیدانست. چیز چندانی از ظرائف واقعیت و قواعد ریاضیوار آن نمیدانست. عددها را بلد نبود. اندازهگیری با خطکشها را بلد نبود. تنها بلد بود به رؤیاها خوشآمد بگوید و با خیالهای سبک رفتوآمد کند. تنها بلد بود دست در گردنِ شعر بیندازد و با واژههای کاغذی قایق بسازد. بازیگوشانه قایق میساخت و بدون سرنشین به امواج خیال میسپرد.
اکنون که او در میان ما نیست و به آن آرامِ ملایمِ هیچ کوچیده است، گواهی میدهم که او هیچ چیز از واقعیت نمیدانست. او در کمالِ نادانی و طبعاً در کمالِ ناتوانی زندگی کرد و مُرد. توانایی او تنها در زُل زدن بود. او بهتر از همهی دانایان میتوانست زل بزند و تمام خود را در منظرهای خلاصه کند. او به شکل ابلهانهای تداوم نسلِ شاعران بادیه بود. شاعرانی که با انگشتان آفتابسوخته بر ماسههای داغ و بیقرار کویر، نقش میزدند.
او اکنون در میان ما نیست، گر چه آنوقتها هم که بود، چندان نبود. برکنار از واقعیت زندگی، در مهِ رقیقی نشسته بود و کلمات را برای ما برق میانداخت. عشق را برق میانداخت. و هر چیز را که به دست میگرفت، با خلوص خود میآمیخت. خالص میکرد و به ما بازمیگرداند.
از او چیز چندانی نمیتوان آموخت. هیچ چیز جز نبوغی نادر در برق انداختن. او میتوانست هر چیز را از آنچه در نگاه نخست دیده میشود، درخشانتر بازنماید. او نتوانست از دردهای جانکاه بکاهد. نتوانست با فساد گسترده مبارزه کند. او چیز چندانی در زندگی نداشت. تنها تیلههایی رنگ داشت و شوری بیحد برای شفاف دیدن آنها.
دیروز که پیکر بیجان او را دیدم، در چهرهی کودکانهاش سبکیِ خوشههای گندم بود. خوشههای گندم، وقتی در ظهرِ رسیدهی تابستان، به زمزمههای باد گوش میدهند. انگار به زمزمهی بادهای ابدی گوش میداد. در اشتیاقی کودکانه و معصوم، گوش میداد. آری، چنان به نظرم میرسید که جسم بیجان او، هنوز هم در حالِ گوش دادن و دل سپردن بود. مثل خوشههای گندم در ظهر رسیدهی تابستان.
او اکنون در میان ما نیست. فرزندی نیز از خود برجای نگذاشته که امتداد جسمی او باشد. تنها میشود سایههایی از لبخند او را در میان کلمات پیدا کرد و ردِ دستهای صبوری را دید که تمام عُمر در حال برقانداختن بودند.
لو کروزو، شهری بود که او هرگز آن را ترک نگفت. او همیشه مرا «پدر!» صدا میکرد. اما با لحنی آغشته به طنز و مهر... غالباً هم دوبار تکرار میکرد: پدر! پدر!
نمیدانستم کشیش بودن مرا دست میاندازد یا جوششِ آرزویی در اوست. یکبار پرسیدم: جانِ پدر؟ گفت: بگذار همیشه کودک بمانم!
(امروز، 24 آوریل، روز تولد کریستین بوبن است)