همیشه گفتگو و بحث بوده است که آنچه یک عشقِ روشن و اصیل را از تبناکیِ هوسی متظاهر، تمیز میدهد چیست؟ کجا کششِ عاطفی ما نشانی از عشق دارد و کجا پژواک پوشیده و تعالینیافتهی شهوت است؟
میتوان مسأله را به گونهی دیگری هم تعبیر کرد. کجا یک رابطهی پُرکشش و خواهنده، از نوعِ رابطهی «من – آن» است و کجا از نوع «من – تو»؟
برخی از فرزانگان به ما میگویند نشانهی خلوص و صدقِ عشق، گرهخوردگی آن با جاودانگی است. نه به این معنا که ضرورتاً رابطهی دلدادگی تا ابد پایدار بماند. نه. کمیّت، اعتباربخشِ کیفیت نیست. خلوص عشق به میلی است که رو به جاودانگی دارد. گویا در نهادِ یک ارتباطِ اصیل عاشقانه، چیزی فرض گرفته میشود: «تو نخواهی مُرد.». انگار خواست و مقاومتی است ناظر به صیانت محبوب در برابر زوال. مقاومت، تمنا و خواهشی که در ارتباطهای تعالینیافته و مقهور غریزه، یافت نمیشود.
اونامونو میگوید اساساً عشق، مقاومت ماست در برابر «بیاعتباری جهانِ گذران». حتی اگر این مقاومت به شکست بینجامد، چیزی از سرشت نهفتهی آن نمیکاهد:
«"بیاعتباری جهان گذران" و "عشق"، دو نوای اصیل و دلنشین از شعری راستین است. و ممکن نیست یکی از این دو نوا، بی اهتزاز آن دیگری، بلند شود. احساس بیاعتباری جهان گذران، شعلهی عشق را در دل ما میافروزد؛ و فقط "عشق" است که بر این "بی اعتباری گذران"، غلبه میکند... زندگی را از نو سرشار میکند و به آن ابدیت میبخشد...لااقل اگر چنین بودی ندارد، چنین نمودی دارد.
و عشق_ به ویژه وقتی که با تقدیر در می افتد_شدت احساس بیاعتباری جهان را کم میکند ولی جلوهای از جهان دیگری به ما مینمایاند که در آن جا تقدیر، مغلوب و آزادی حاکم است.»(درد جاودانگی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
لازمهی سخن اونامونو این است که اگر مرگ و بیاعتباری جهان نبود، محبت راستینی شکل نمیگرفت، چرا که مقاومتی ضرورت نداشت. محبت، مقاومتی فعّال در برابر بیاعتباری و میرندگی است. شاملو گفته: «عشق، خواهر مرگ است». و به گمان من، محبت، فرزندِ آگاهی ما از مرگ است.
آنچه میان محبت و هوس فرق مینهد، کمیت زمانی نیست، بلکه میل و رغبتی فعال و کوشنده است که در یکی هست و در دیگری نیست. در محبت، آنچه در نهاد فرد میگذرد این است: «میخواهم برای همیشه شما را دوست بدارم.» البته "هر خواستنی، عینِ توانایی نیست"، اما اعتبارِ اعمال، به نیات است. هر محبتِ اصیلی برآمده از این نیتِ پاک است: میخواهم برای ابد دوست بدارم.
«در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم." این جملهی به ظاهر پیش پا افتاده را با دقت بخوانید. از کلمهی عشق مهمتر، کلمههای «همیشه» و «تمایل» است. من دیگر شما را در انتظار نمیگذارم. آنچه بین آن دو جریان داشت عشق نبود؛ جاودانگی بود!»(جاودانگی، میلان کوندرا، ترجمه حشمت الله کامرانی)
دوست داشتن اعلام جنگ علیه زمان است. دوستت دارم، یعنی تو را از مرزهای زمان عبور میدهم. با زمرّد محبت بر اژدهای زمان غلبه خواهم کرد. با تو به فراسوی ساعتها میروم. به مصونیت جاودانه.
تو را دوست دارم، یعنی تو را جاودانه میخواهم. تو هرگز نخواهی مُرد. چرا که تو را در کانون امنِ هستی یافتهام. آنگاه که در سرچشمهی بیزوالِ چیزها چشم و رو میشُستی، دوستت داشتهام. دوستت دارم، و تو نخواهی مُرد. محبت، نامیرا میکند. فرزندی را که محبت میپذیرد، به حضانت مرگ نخواهد سپرد.
آنچه مرگ با خود میبَرد، تفالهی یک انسان است. آنچه مرگ با خود میبَرد خندهها، لبخندها، تپشها و دمهای آدمی نیست. چرا که آنها در من و از رهگذر من در شعور چیزها ذخیره شدهاند. تو هماره هستی، چرا که محبت من هماره هست. حتا وقتی که دیگر نباشم. چرا که محبت در نهادِ همیشه است. چرا که محبت، رازِ جاودانگی است.
تو هماره خواهی بود، چرا که آنچه به قدرِ لحظهای بدرخشد، هرگز تیره نخواهد شد. نور، نامیراست. نور نیرومندتر از مرگ است. نور، اگر چه گاهی ما را میکُشد اما خود جاوید است. محبت، نورِ بیدرنگ است. نورِ بیزوال. شدّت بیرحمانهی نور آن، گاه کورمان میکند و مات. حتا شنیده شده برخی را کُشته است. اما نوری که از محبت در جان آدمی جاری شود، نمیمیرد. از اینرو، مضمون راستین محبت این است: تو را دوست دارم و خود را در دوست داشتنِ تو، جاودانه میسازم. تو را دوست دارم و با این دوست داشتن، تو را جاودانه خواهم کرد. آنچه از جنس لبخند و نور و نگاه است از گزندِ مرگ، در امان میماند.
گابریل مارسل این ژرفا را به خوبی فهم کرده است:
«عشق، یا وفای بیقید و شرط، مستلزم التزامی است که بار آن را فقط به یُمنِ تشخیص ارزشِ مطلق و جاودانگیِ معشوق بر دوش توان کشید. اذعانی که در عشق هست اذعان به این است که مشعوق زوالناپذیر است. یکی از شخصیتهای یکی از نمایشنامههای مارسل میگوید: عشق به یک شخص اذعان به این است که: «تو، لا اقلّ، تو نخواهی مُرد». در عشق کامل و پخته، فهم این معنا هست که نه حوزهی زمان هیچگاه میتواند هستی معشوق را از میان بردارد، و نه قدرتِ فرسایندهی مرگ. مارسل نمیگوید که عاشق از گریزناپذیری مرگ غافل است؛ بلکه، بر این امر تأکید دارد که در عشق، در عالیترین تجلّیات آن، نه فقط نیاز به جاودانگی هست، بلکه این اطمینان هم هست که واقعیتی که، در چارچوب این ارتباط، شناخته شده پایانناپذیر است و مرگ نمیتواند نابودش کند...
عشق مقتضی آن است که چیزی در معشوق زوالناپذیر، جاودانه و بیزمان باشد. «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنیتر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیلترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.» بدین قرار، آنگاه که معشوق میمیرد، در دل عاشق امیدوار، وفا به ایمان به خدا میپیوندد؛ خدایی که هستی و بقاء آن دیگری، یعنی خودِ عشق، را ضامن تواند شد. این سررشته را فقط وقتی میتوانیم پی بگیریم که از امید بحث کرده باشیم؛ زیرا این قول عاشق که «تو، لااقل، تو نخواهی مُرد» مبتنی بر امیدی است که از دل تجربهی عشق سر برمیآوَرَد.»(گابریل مارسل، سمکین، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
در هوس، تو به ابدیت نمیاندیشی. نه به ابدیت آنکه هوس او را در سر داری و نه به ابدیت کشش و گرمایی که در تو هست. در عشق و محبت، میلی فعال و کوشنده برای فرارفتن از زمان و رهگشودن به ساحتِ ابدیت وجود دارد. محبت، خواستارِ جاودانگی است، حتی اگر در عمل، ناکام بماند. در عشق و محبت اصیل، شما گمان میکنید پیوندی را بازیافتهاید که ریشه در ازل داشته است. پیوندی برقرار نکردهاید، بلکه پیوندی را کشف کردهاید. احساس میکنید با چیزی تماس پیدا کردهاید که از جنسِ بیاعتباریهای جهان نیست. نسبتی با جاودانگی و سرمدیّت دارد. به چیزی مرتبط شدهاید که میشود نام آن را «راز جاودانگی» نهاد.
آلبرکامو گفته است:
«دوست داشتن یک موجود در این است که پیر شدن با او را بپذیریم.»(کالیگولا، ترجمه ابوالحسن نجفی)
شرط خوبی است نه؟ به نظر نمیرسد آنان که صِرفاً بر مبنای کششهای جسمی سراغ کسی میروند، مایل باشند با فرد مقابل، پیر شوند. زیرا کشش آنان مبتنی بر آن پیوندِ نهانیِ سرمدی که در برابر زوال، مقاومت میکند نبوده است. وقتی دلت میخواهد در کنار آنکه دوست میداری پیر شوی، که چیزی فراتر از جاذبههای گفتنی و شناختنی در میان بوده باشد. چیزی مصون و مقاوم در برابر زمان و مرگ.