برای بعضی حرفها و کلمات باید سر خم کرد و پیشانی بر خاک نهاد. حرفهایی که حرف نیستند، قطعات خالصِ نورند. غمها را از بین نمیبرند، درخشان و روشن میکنند.
در این زندگی کوتاه، در این نَفَسهای بارورشده از مرگ، در این عُمر که بسته به مویی است، دلمان شدّت ویرانگر و تحملناپذیرِ نور میخواهد. آنقدر شدید که ما را از پای دراندازد. خضر کشتی را سوراخ کرد، چرا که میدانست اگر کشتی سلامت به ساحل برسد، به کلّی غارت میشود. کشتیها را سالم به ساحلِ غارت میبَریم و از همینروست که دستِ آخر، بازندهایم.
حرفی باید گفت که غمها را روشن کند. نور در سر و صورت تنهاییها بپاشد. دستی به آینهی شبشدگان بکشد. حرفی باید گفت که رسانا باشد. مقصد را در قدمهای ناصبور معنا کند. میعاد را در شانههای خاکی جاده پیدا کند. حرفی باید گفت که دستودلبازی را بلد باشد. حرفی که در پهنای بیپناهیها، همان کاری را با ما میکند که تکدرخت با بیابان.
حرفی که چونان آفتابی بر غمهای ما بتابد. آفتاب هیچچیز را از بین نمیبَرد. چرا که هیچچیز از بین نمیرود. آفتاب تنها انجمادِ یخها را به روانیِ آبها بَدل میکند. همین. کار نور، زایل کردن نیست. تبدیل است. تبدیل انجماد به سَیَلان. غمها نباید منجمد باشند. غمها را باید جاری کرد...
راستی، گفتم تکدرخت و بیابان. تکدرخت با بیابان چه میکند؟ تک درخت، بشارت بیابان است. تکدرخت، ایمانِ بیابان است.
میبینی؟ حتی در پهنهی بیپناه بیابان هم، بشارت سربلندِ تکدرخت، حیاتی است.
حرفی باید گفت که سربلند باشد. حرفی که انجماد غم و یخبستگی تنهایی را به سوی افقهای نامعلوم، روانه کند. حرفی که بتوان در گوشِ انسانی محتضر و رو به مرگ، زمزمه کرد و در او اساسیترین بشارت را دمید. ضروریترین سخنی که هر کس قبل از مرگ باید به آن مؤمن شود:
«تو تمام نمیشوی!»