یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.
یه دختر کوچولو بود که بهش پری میگفتن. خودش دوست داشت اسمش قناری باشه. یه بار هم به مامانش گفت: مامان میشه اسم منو قناری بذارید؟ مامانش گفت قناری یه طوریه. آدمو مسخره میکنن. نیازی نیست اسمت قناری باشه، تو میتونی قناری باشی.
پری، خیلی به قناریها علاقه داشت. هر وقت از جلوی مغازهی پرندهفروشی رد میشد، توقف میکرد و زل میزد به جست و خیز قناریها... به رنگ بال و پرشون... به آوازهای شیرینشون... با خودش فکر میکرد چطور تو این قفس تنگ، میتونن انقد با شوق و ذوق، آواز بخونن؟ چطور دووم میارن؟
یادش اومد که یه روز وقتی رفته بود داخل انباری که دزدکی ترشی انار بخوره، در پشت سرش بسته شده بود و نتونسته بود بیاد بیرون... اون دقایقی که گرفتار شده بود، احساس خفگی میکرد... با اینکه لامپ روشن بود، اما همه چیز براش تاریک میاومد. تا اینکه مادرش از راه رسید و درو باز کرد... با خودش میگفت: چقدر سخته محصور باشی.
میخواست بره داخل مغازه و به آقای فروشنده چیزی بگه. رو نداشت. رفت خونه. به مامانش گفت: مامان، قناریها چطور دووم میارن تو قفس؟ چطور میتونن با اونهمه دلتنگی، آواز بخونن؟
مادرش گفت: اگه آواز نخونن دق میکنن دخترم. آواز میخونن تا بتونن دوام بیارن.
پری پرسید: مامان چرا مردم قناریها رو میخرن و میفروشن؟
مامان گفت: آخه دوسشون دارن!
پری گفت: مگه چیزهایی که دوست داریم رو میشه بفروشیم و بخریم؟
مامان گفت: خوب آقای فروشنده به پول نیاز داره و خریدارها به رفع دلتنگی. قناری میخرن تا مرهم زخم دلتنگیشون بشه... دلتنگی باعث میشه قناری نگه دارن.
پری گفت: یعنی دلتنگی انقدر خطرناکه؟
مامان گفت: آره دخترم، دلتنگی از هر چیز دیگهای سختتره... مردم همه کاری میکنن تا دلتنگ نشن... ولی باز موفق نمیشن...
پری گفت: ولی قناریها چه گناهی کردن! مگه اونا دلتنگ نمیشن؟
مامان گفت: چرا اونام دلتنگ میشن، ولی فرقشون با آدما اینه که قناریها هر وقت دلتنگ میشن رو میآرن به هنر. به آواز. به شعر... گوشه نمیگیرن...
پری گفت: دیدی چقدر قناریها خوبن؟ واسه همین گفتم که دوست داشتم اسمم قناری بود...
پری از اینکه تونسته بود حرف دلش را با مامانش بزنه، خیلی احساس سبکی میکرد. رفت به اتاقش و قبل از اینکه بره بخوابه سری به پنجره زد. بیرون تاریک بود. هیچی پیدا نبود. با خودش گفت: پرندهها چطور رو شاخهها خوابشون میبره؟ چطور نمیافتن؟ چطور میتونن هم بخوابن و هم تعادلشون رو حفظ کنن؟ من که اگه حفاظ تخت نبود، معلوم نبود چند بار افتاده بودم...
رفت روی تختاش و پتو رو کشید تا روی گردن. یه نگاه به پنجره اتاقش کرد و گفت:
خدایا، کاش میشد منم مثل قناریها، هر وقت دلم میگرفت، آواز میخوندم...
خدایا، توی بهشت تو، باز هم دلتنگی هست؟
پری کوچولو اونشب خوابید و خواب خیلی خیلی زیبایی دید...
شب بعد، خواب پری کوچولو رو براتون تعریف میکنم.