مساله خیلی ساده است. نمیگویم حقیقتی را انکار کن. میگویم وقتی میخواهی بازی کنی لازم است چیزهایی را فرض بگیری. لازم است حقایقی را به پستوی آگاهی بفرستی. به اتاق عقبی. بنا نیست، هر چه حقیقت است همیشه در پیشخوان آگاهی تو باشد. شرکت کردن در هر بازی نیازمند مقادیری اغماض است. اغماض و نادیده گرفتن غیر از انکار حقیقت است.
یک بازیگر خوب، نمیتواند همزمان تماشاگر خوبی هم باشد. زمانی تماشاگر زندگی باش و زمانی بازیگر آن.
☘️
میگفت من اگر جورِ دیگری زندگی کنم، انگار نقش کس دیگری را بازی میکنم. نقشی که جان ندارد. تماشاگر میفهمد که بازی بیجان است. میگفت من نمیتوانم بدلکار قابلی باشم. بازیِ دلخواه خودم هم خیلی هزینهبردار است. یعنی هزینههای سنگینی که هم بر خودم و هم بر اطرافیانم تحمیل میشود. شانههایم طاقت نمیآورند. این است که این وسط ماندهام. و هیچ چیز مثل در وسط فشارهای دوجانبه ماندن، فرساینده نیست. میگفت با اینکه وسوسهی مرگ همواره با اوست، اما میداند که زندگی دست بالا را دارد. انگار این وسوسه، بیشتر عاملِ انگیزهبخش و پیشبَرنده است برای زیستن در قلبِ فشار. به خودت میگویی وقت کم است و باید کارهای نیمهتمامم را کامل کنم. گفت میداند که این وسوسهها هرگز آنقدر نیرومند نمیشوند که زندگی را مغلوب کنند و برای او تنها حُکم واکسن را دارند. ویروسهایی ضعیفشده و کمتوان برای به حرکت انداختنِ زندگی. وسوسههایی کمجان برای مقابله با روزمرگی. میگفت تشدید را از روی حرف «ر» بردار و دوباره بخوان: روزمرگی.
میگفت: «مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی». اما همچنان بر جای خود ایستادهام.
☘️
گفتگو نگاه آدمها را تغییر نمیدهد. آنچه را که هستند کم و زیاد میکند. گفتگو برای آدمهایی که جنس نگاه مشترکی دارند مناسب است. برای تقویت هم و نه تغییر دیدگاه هم. آنچه گمان میکنی در اثر گفتگو تغییر کرده، درجه و شدت و ضعف نگاهت بوده و نه کیفیت آن. گفتگو قادر به تغییر سنخ و نوع بازی آدمها نیست. گفتگو برای آنهایی که همبازی هستند مفید است. غالباً گفتگو با آنها که به کلّی در بازی دیگری غوطهورند بیفایده است.
☘️
مشکل تو این است که نتوانستی میان دنیای خیال و واقعیت مرز بکشی. مشکل تو این است که خواستی ادبیات را زندگی کنی. پای خیال را به خالیهای جاده بکشی. شاید هم چارهای نبود.
☘️
بازی را خودمان انتخاب نمیکنیم. تنها کاری که میتوانیم کمی خوب بازی کردن است. همه چیز را با هم نمیشود داشت. یا بیقرار در پی کشف قارههای مختلف زندگی میروی، بیشتر میبینی و کمتر آرام میگیری. یا یک جا مینشینی و زمین زیر پایت را حفر میکنی. کمتر میبینی اما آرامتر و سیرابتری.
دیگر بستگی به بازیات دارد. خیلی هم انتخاب ما نیست که کدام بازی را میکنیم...
میدانم مطلق و قاطع حرف میزنم. اما این تنها راه برای شنیده شدن است.
☘️
وقتی در متن و دلِ تجربهای هستی، چنان آمیختهای که نمیتوانی از آنچه درمییابی فاصله بگیری و بعد آن را روایت کنی. وقتی از تجربه بیرون آمدی و امکان بازگفتن و روایت پیدا کردی، آنچه میگویی بازتابِ تصویری کمجان از آن تجربهی گرم است. در حضور ناب، روایت ممکن نیست. روایت آنجاست که از آن حضور و تجربهی ناب فاصله میگیری. کنار میکشی و با فاصله به آنچه از سر گذراندهای نگاه میکنی. اما آنچه در این فاصله میبینی، همانی نیست که وقتی بیفاصله حاضر بودی مییافتی. از اینرو همیشه فاصلهای هست. آنچه روایت میکنیم همانی نیست که تجربه میکنیم.