عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خالی نمی‌شود...

خالی نمی‌شود. دست‌های زندگی هرگز به تمامی خالی نمی‌شود. همیشه چیزی برای شگفت‌زده کردن و بند زدن چینی‌های شکسته دارد. به‌رغمِ‌ همه‌ی محرومیت‌ها و مصیبت‌هایی که در این عُمر کوتاه از سر می‌گذرانیم، از آستینِ زندگیِ شعبده‌‌کار، هماره چیزی برای نوازش شدن پیدا می‌شود.

دست‌های زندگی همیشه چیزهایی برای پیشکش کردن دارد.


پنجره را باز می‌کنم و به آسمان نگاه می‌کنم. ستاره‌ها هنوز زیبا هستند. چه بسا تعدادی از آنها مُرده باشند، اما همچنان نورشان چراغ‌افروزِ زیبایی است. تنم درد نمی‌کند. چشم‌هایم می‌توانند از این پنجره‌ی کوچک به آسمان پُرستاره‌ی شب نگاه کنند. چه سعادتی است! آدمی‌زاده به رغم‌همه‌ی تیره‌کاری‌ها که در کارنامه دارد، چه هنرهای دلفریب که آفریده است: موسیقی... ساز و آوازهای دل‌پرداز. 


احساس می‌کنم در تباه و تیره‌ترین احوال هم، چیزهایی برای خوشبخت بودن، برای شکر کردن و قدردانستن باقی است. گمان نمی‌کنم آنکه از زیبایی‌های جهان به وجد نمی‌آید بتواند چیز چندانی برای معنادهی به زندگی پیدا کند. 


«تکه نانی را شکستن، قطعه‌ای از موسیقی موزارت را گوش کردن، زیر بارانی با طراوت راه رفتن، در همین لحظه افرادی هستند که از انجام کارهایی تا این حد ساده منع شده‌اند.»(کریستین بوبن)


پنجره هست. آسمان و شب و ستاره هست، و: رنگ‌آمیزی‌های افسانه‌سازِ صداها. هنوز می‌توان درخشش‌های هستی را میهمان شد. هنوز جایی چراغی روشن است.

هنوز کودکان، شب‌ها به خوابی ژرف می‌روند تا رؤیای فرداها را مشق کنند.

هوشنگ ابتهاج به ما می‌گوید نیرویی که تنفّس در زلالِ کهرباییِ سپیده‌‌‌ای نصیب ما می‌کند چاره‌سازِ تمام افتادن‌ها است:


«نگاه کن!

هنوز آن بلندِ‌ دور

آن سپیده آن شکوفه‌زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نَفَس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز.»


دو حکایت زیر، درس‌آموزِ قدردانی هستند:


نقل است که: احمد حَرب، همسایه‌یی گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه، آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید، مریدان را گفت: «برخیزید! که همسایه‌ی ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم. اگر چه گبر است، همسایه است». چون به درِ سرای او رسیدند، بهرام، آتش گبری می‌سوخت، پیش باز دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که: «مگر گرسنه‌اند‌ و نان تنگ است تا سفره بنهم». شیخ گفت: «خاطر نگاهدار! که ما بدان آمده‌ایم که تا غمخوارگی کنیم، که شنیده‌ام که مال شما دزد برده است.» گبر گفت: «آری، چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آن که از من بُردند، نه من از دیگری؛ دوم آن که نیمه‌ای بردند، و نیمه‌ای نه؛ سوم آن که دین من با من است، دنیا خود آید و رود.» احمد را این سخن خوش آمد، گفت: «این را بنویسید! که از این سه سخن بوی مسلمانی می‌آید.»(تذکرة‌الاولیا)


خارکش پیری با دلق درشت 

پشته‌ای خار همی برد به پشت

لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت 

هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت

کای فرازنده‌ی این چرخ بلند! 

وی نوازنده‌ی دل‌های نژند!

کنم از جیب نظر تا دامن 

چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی 

تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن 

گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور 

رخش پندار همی‌راند ز دور

آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش 

گفت کای پیر خرف گشته، خموش!

خار بر پشت، زنی زین سان گام 

دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟

عمر در خارکشی باخته‌ای 

عزت از خواری نشناخته‌ای

پیر گفتا که: «چه عزت زین به 

که نی‌ام بر در تو بالین نه؟

کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام 

نان و آبی (که) خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت 

به خسی چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نکرد 

بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با اینهمه افتادگی‌ام 

عز آزادی و آزادگی‌ام»

(هفت اورنگ جامی)

جدال زیبایی و مرگ

 زلزله
کودکانی را بی‌مادر کرده است
باد کمی به سردی می‌زند
هوا به سبکیِ خاطرات فراموش
و شاخه‌ها
به عریانی لحظه‌های عاشق می‌مانند
آسمانِ آذرماه
در خوابِ بعد از ظهرِ کلاغ‌ها
آرمیده است

عبورِ شتابانِ یک فوج پرنده
منظره را هاشور می‌زند
و برگ‌ها به سرگرمی
کوچه را رنگ می‌کنند

کودکانی چند شاخه را آتش زده‌اند
تا دست‌هایِ بی‌مادرشان را گرم کنند
زل می‌زنم به رقصِ بی‌حواسِ شعله‌ها
به انگشت‌های دودآگین کودکان‌
و گوش می‌دهم
به سکوتِ صبورِ آسمان 

بی‌قراری زیبای شعله‌ها
از لابه‌لای انگشت‌های کودکان
پیداست.

جدال زیبایی و مرگ
تمامی ندارد.

بیا بنویسیم که خدا تهِ قلبِ آینه‌ است

ببینید هر کسی چه تصویری از خدا دارد و کدام اوصاف را در خدا پُررنگ‌تر می‌بیند و خدا را به‌‌آنها می‌ستاید، تا پی ببرید دلبسته‌ی چه آرمان‌هایی است. خدای هر کسی تصویری است از چکیده‌ی آرمان‌ها و دلبستگی‌های او. گویی خدای هر یک از ما بازتابِ پسندهای روحی ماست. آنکه خوی قهر و غضب و خشونت دارد، خدایی که در ذهن دارد، قّهار و منتقم است. آنکه عدالت‌جو است، عادل بودن خدا بیشتر از او دل می‌بَرد و آنکه خواهان لطافت و محبت است، خدا را بیش از هر چیز، لطیف و ودود می‌بیند و می‌پرستد.


اگر هیچ‌چیز به مانند خدا نیست: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ»(شوری/۱۱) و هر تعریف و تصویری که از خدا می‌دهیم آفریده‌ی خیال و ذهن ماست و خدا منزّه و اکبر از آن است و چنان‌که پیشوایان دین گفته‌اند:‌ «کُلَّمَا مَیَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِکُمْ فِی أَدَقِّ الْمَعَانِی فَهُوَ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ إِلَیْکُمْ/ هر معنایی را که ذهن شما با دقت و لطافت فراوان تصور کند نهایتاً مخلوق و مصنوعی مانند شماست.» و آنچنان که مولانا می‌گفت «آنچه در اندیشه ناید آن خداست» چرا که «هر چه اندیشی پذیرای فناست» و یا به گفته‌ی سعدی، خدا «برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» است، آن‌وقت می‌توان گفت تصورهای آدمیان از خدا بازتابِ آرمان‌های آنهاست. 


پل تیلیش، الهی‌دان و فیلسوف آلمانی‌ می‌گفت خدای هر کسی دلبستگی واپسین اوست. چیزی است که آدمی تمام زندگی خود را وقف آن می‌کند و تصویری است که فرد از کمالِ مطلق دارد: «هر چیزی که متعلق دلبستگی مطلق است، به عنوان خدا تلقّی می‌شود و آن را فقط از طریق نماد می‌توان بیان کرد. اگر ملیت غایت قصوای شخصی است، در این صورت نام ملیت، (در نزد او) نامی مقدس می‌شود و ملیت اوصافی قدسی را به خود می‌گیرد.»(فلسفه‌‌دین، دوره‌۱۱، شماره‌۳)


فویرباخ می‌نویسد:‌ 

«متعلق شناخت انسان چیزی جز ذات خود او نیست که موضوع شناسایی او واقع شده است. خدای انسان همانگونه است که انسان او را می‌اندیشد و مراد می‌کند... آگاهی بر خدا، آگاهی بر خویشتن انسان است؛ شناخت خدا، شناخت انسان از خویشتن است. انسان را از روی خدایش می‌شناسی و خدایش را نیز از روی انسان: این هر دو یکی است.

آنچه برای انسان خداست همان روح اوست، قلب اوست و آنچه برای انسان، روح، نفس و قلب اوست، همان خدای اوست. خدا همان ضمیر آشکارشده، همان خودِ به سخن درآمده‌ی انسان است. دین، پرده برداریِ شکوهمندی از روی گنج‌های پنهان آدمی است، تصدیق باطنی‌ترین اندیشه‌های اوست؛ گواه آشکار بر اسرار عشق اوست.»(به نقل از:‌ انسان‌شناسی فلسفی، هانس دیرکس، ترجمه محمدرضا بهشتی)


اریک فروم می‌گوید:

«به طور کلی در تمام ادیانی که پیروانشان به خدا معتقدند، چه آنهایی که چند خدا را می‌پرستند و چه آنها که به خدای یگانه ایمان دارند، خدا به منزله‌ی برترین ارزش و مطلوب‌ترین خیر است. بنابراین، معنی خاص خدا بستگی به این دارد که شخص، خیر مطلوب‌تر را چه می‌داند. از این رو، مفهوم خدا بایستی با تحلیل ساخت منش شخصی که خدا را می‌پرستد، شروع شود... انسان به وسیله آن[خدا] تجربه‌هایی را که از قوای عالی‌تر خویشتن دارد، آرزوی خود را برای وصول به حقیقت و وحدت در هر دوره از تاریخ، بیان کرده است»(هنر عشق‌ورزیدن، ترجمه پوری سلطانی)


مولانا می‌گوید خدای هر کسی به رنگِ روح اوست و خدا نه بیرون از ما که «عینِ جان» ماست:


من آن ماهم که اندر لامکانم

مجو بیرون مرا در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خواند

تو را من جز به سوی تو نخوانم

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی

اگر رنگین اگر ننگین ندانم

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی

بلی تا تو چنینی من چنانم

به پیش کور هیچم من چنانم

به پیش گوش کر من بی‌زبانم

-

گفتم: ای جان تو عین مایی! گفت:

عین چه بْوَد در این عیان که منم

گفتم آنی! بگفت: ‌های خموش!

در زبان نامده‌ست آن که منم


همچنان که ارزش هر فردی به قدر مطلوب‌ها و جستنی‌های اوست(هر چیز که در جُستنِ آنی آنی)، خدای هر کسی نیز، معرِّف شخصیت و همت اوست.

خدا فراتر از اندیشه‌ی ماست و هر تصویری که از خدا در ذهن ما رسم می‌شود و لباس اندیشه می‌پوشد، بیانگر وسعت همت و پیچ‌وخم‌های روح ماست: «فکرِ هر کس به قدرِ‌ همّت اوست.»


آنچه سعی در تقریر آن داشتم اگر هم جملگی بر صواب و قابل دفاع نباشد، خالی از حقیقتی هم نیست. در میان اوصاف و اسمای متعددی که در کتاب‌های مقدس برای خدا ذکر شده‌ است، هر کسی به تناسب جان خود، وصف یا اوصافی از خدا را بیشتر محلّ توجه قرار می‌دهد و  بر این اساس وقتی مایستر اکهارت می‌گوید: «می‌توانی خدا را عشق بنامی؛ می‌توانی خدا را خوبی بنامی؛ اما بهترین نام خدا این است: شفقت.»(مکاشفات، ترجمه مسیحا برزگر)؛ در واقع از عالی‌ترین دلبستگی خود پرده بر می‌دارد: شفقت.


این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی:

هر چیز که در جُستن آنی آنی!

مولانای دوست‌داشتنی...

فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که مولانا را اینهمه دوست‌داشتنی کرده این است که نقش بازی نمی‌کند و آنچه می‌گوید جز حالِ خالصِ همان لحظه‌اش نیست. شعرهایش آینه‌ی کشاکش‌های بی‌پایان روح اوست و هیچ سعی ندارد بر غلغله‌های درون خود سرپوش بگذارد. 


در میانه‌ی تعلیم و شعر گفتن، حالت قبضی پیدا می‌کند و بی‌پرده‌پوشی با مخاطب در میان می‌گذارد: «سخت خاک‌آلود می‌آید سخُن + آب تیره شد سر چه بند کُن». در وسط بحثی اظهار می‌کند که دیگر سخت بی‌قرارم و نمی‌توانم سخنم را پایان دهم: «این سخن ناقص بماند و بی‌قرار + دل ندارم بی‌دلم معذور دار»


مولانا سعی ندارد تصویری آرمانی، یکدست و بی‌نوسان از خود ارائه دهد. هر چه درونش می‌جوشد و می‌خروشد را در گدازه‌های شاعرانه با ما قسمت می‌کند. 

اگر از نقد و طعنه‌ی کوته‌نظرانه‌ی کسی می‌رنجد، وانمود نمی‌کند که بردبار و با سعه‌ی صدر است و خشمی اگر آن لحظه در جانش تنوره می‌کشد در شعر روانه می‌کند:‌ «خربطی ناگاه از خرخانه‌ای + سر برون آورد چون طعانه‌ای / کین سخن پستست یعنی مثنوی + قصه پیغامبرست و پی‌روی»


از تناقض‌های دل و کشاکش‌های درونی خود با ما حرف می‌زند و هیچ پروای آن ندارد که فکر کنیم دچار حیرت و پریشانی است: «می‌کَشدَم می به چپ می‌کَشَدم دل به راست»، «گوشی کَشد مرا می، گوشی دگر کَشد وی». از وسوسه‌مندی خود می‌گوید، از کشش‌های ناهمسویی که در جان او جدالی پیوسته دارند: «هست احوالم خلاف همدگر ‌+‌  هر یکی با هم مخالف در اثر / موج لشکرهای احوالم ببین  +  هر یکی با دیگری در جنگ و کین / از تناقض‌های دل پُشتم شکست + بر سَرَم جانا بیا می‌مال دست / سایه‌ی خود از سرِ ‌من برمدار + بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار»؛ «چه کَسَم من چه کَسَم من که بسی وسوسه‌مندم + گه از آن سوی کَشَندم گه از این سوی کَشَندم / نفسی همره ماهم نفسی مست الاهم + نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم / نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم + نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم»؛ «یک دمی خوش چو گلستان کُنَدم + یک دمی همچو زمستان کُنَدم / یک دمم فاضل و استاد کند + یک دمی طفل دبستان کُنَدم / یک دمی سنگ زند بشکندم + یک دمی شاه دُرُستان کُنَدم / یک دمم چشمه‌ی خورشید کند / یک دمی جمله شبستان کُنَدم»


احوال پرکشاکش او یادآور تصویری است که از مستی شوریده به دست داده است. مستی که بسان کشتیِ بی‌لنگری کژمژ می‌شود و نیمه‌ها و سویه‌های مختلف دارد: «چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد + وز حسرت او مُرده صد عاقل و فرزانه / گفتم ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان + نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه / نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل + نیمیم لب دریا نیمی هم دُردانه»


مولانا دوست داشتنی است چرا که حیرت‌هایش را با ما قسمت می‌کند. حیرتش را از خویشتن و پرسش‌ها و ندانستن‌هایش را. او تنها پاسخ‌ها و دانسته‌ها را به ما نمی‌گوید، از حیرت‌ها و پرسش‌هایش هم حرف می‌زند:


«مرا گویی که رایی؟ من چه دانم + چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم / مرا گویی بدین زاری که هستی + به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم / منم در موج دریاهای عشقت + مرا گویی کجایی؟ من چه دانم / مرا گویی به قربانگاه جان‌ها + نمی‌ترسی که آیی؟ من چه دانم / مرا گویی چه می جویی دگر تو + ورای روشنایی؟ من چه دانم / مرا گویی تو را با این قفس چیست + اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم»؛ «من این ایوان نُه‌تو را نمی‌دانم نمی‌دانم + من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم / همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم + من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم»


در وجودِ خود‌ دوهزار من و ما می‌بیند «زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم» و از بی‌رنگی و بی‌نشانی خود در حیرت می‌ماند و می‌گوید که حتی خویش را چنان که هست نمی‌شناسد: «وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم + کی ببینم مرا چنان که منم؟»


مولانا خود را بیگانه با هیچ انسان و حال انسانی نمی‌بیند:‌ «جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم»، «ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟ + با مردگانت مُرده‌‌ام با زندگانت زنده‌ام» 


ترنس راتیگان(۱۹۱۱-۱۹۷۷)، نمایشنامه‌نویس انگلیسی گفته است: «من انسانم و هیچ امرِ انسانی با من بیگانه نیست.» و اونامونو پس از نقل این گفته می‌نویسد خوش‌تر دارد بگوید: «من انسانم و هیچ انسان با من بیگانه نیست.»(درد جاودانگی، اونامونو، ترجمه بهاء‌الدین خرمشاهی)


مولانا در شعرهایش «به شکل‌ خلوتِ خود» است و راویِ «موج‌های تیزِ دریاهای روح». تلاشی برای تصویرسازی‌های مرسوم و عامه‌فریب نمی‌کند و شباهتی به مشایخ به یقین‌رسیده‌ که در مقامِ «تمکین» مأوی گرفته‌اند ندارد. مولانا، راویِ‌ رنگ‌های درونی خویش است و گویی با فاش کردن خود، به ما می‌گوید: «شما که غریبه نیستید».

ستونِ حنّانه، پیامبر، مولانا

در نگاهِ عارفان، همه‌ی اجزای هستی در شور و ترانه هستند و در رگان هستی، آگاهی و مهر، جاری است. مولانا می‌گفت: «جمله‌ی اجزای خاک هست چو ما عشقناک / لیک تو ای روحِ پاک، نادره‌تر عاشقی» جهان، گر چه در نگاه صورت‌بینِ ما خاموش جلوه می‌کند، اما برای آنان که دیده‌ی معنی گشاده‌اند، آکنده از غلغله و رازگویی است: «دیده‌ی معنی گشا ای ز عیان بی‌خبر / خاکِ چمن وانُمود رازِ دل‌ِ کائنات/ اقبال لاهوری». مولانا می‌گوید اگر به عالَم جان سفر کنید محرمِ این غلغله‌ها و رازافکنی‌ها می‌شوید: «از جمادی عالَمِ جان‌ها روید / غلغله‌‌ی اجزای عالَم بشنوید». آنان در نگاه صورت‌‌بینِ ما مُرده به نظر می‌رسند اما در حقیقت معنی هم شنوا هستند و هم گویا: «مُرده زین سواند و زان سو زنده‌اند / خامُش اینجا وان طرف گوینده‌اند / جمله ذرات زمین و آسمان / با تو می‌گویند روزان و شبان / ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم / با شما نامحرمان ما خامُشیم»


گرچه ذرّات هستی سراسر بهره‌مند از نوعی آگاهی و مهر است، اما نفَسِ عاشقانه‌ی انسان‌ها، روح‌افزایی می‌کند و  اجزایِ به ظاهر بی‌جان را به شور و خروش می‌کشاند. اهل جان و معنا، روح‌پروری و جان‌گستری می‌کنند. دم‌های عاشقانه، ذره‌های هوا را آبستن از روح می‌سازند. مولانا می‌گوید:


نه بخندد نه بشکفد عالَم

بی‌نسیمِ دمِ منوَّر ما

ذره‌های هوا پذیرد روح 

از دم عشق روح‌پرورِ ما

-

در من بِدَمی من زنده شوم 

یک جان چه بود، صد جان منی


حنّانه نام ستونی چوبی است که پیامبر به آن تکیه می‌داد و بعد از ساخته‌شدنِ منبر، از فراقِ او به ناله و زاری افتاد.


پیامبر برای خطبه‌ی روز جمعه به تنه‌ی درختی تکیه می‌داد. روزی پیشنهاد ساخت منبری دادند و پیامبر موافقت کرد. روز جمعه که شد و پیامبر روی منبر نشست، درخت خرما به‌مانند کودکان به فغان آمد. پیامبر فرود آمد و درخت را درآغوش گرفت تا آرام شود و گفت: در اثرِ شنیدنِ آیات خدا به گریه افتاده است.


«کَانَ یَقُومُ یَوْمَ الْجُمُعَةِ إِلَى شَجَرَةٍ أَوْ نَخْلَةٍ ، فَقَالَتْ: رَجُلٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَلَا نَجْعَلُ لَکَ مِنْبَرًا قَالَ إِنْ شِئْتُمْ. فَجَعَلُوا لَهُ مِنْبَرًا فَلَمَّا کَانَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ دُفِعَ إِلَى الْمِنْبَرِ فَصَاحَتِ النَّخْلَةُ صِیَاحَ الصَّبِیِّ، ثُمَّ نَزَلَ النَّبِیُّ فَضَمَّهُ إِلَیْهِ... قَالَ : کَانَتْ تَبْکِی عَلَى مَا کَانَتْ تَسْمَعُ مِنَ الذِّکْرِ عِنْدَهَا»(به‌روایت بخاری)


مولانا شکار این حکایت می‌شود و حرف‌های دل‌افروزی از این ماجرای شیرین با ما می‌گوید:


استن حنانه از هجر رسول

ناله می‌زد همچو ارباب عقول

گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟

گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختی

بر سر منبر تو مسند ساختی

(مثنوی:دفتر اول)


۱.  همه‌ی هستی اعم از نبات و جماد، بهره‌هایی از شعور و مهر دارند، اما دمیدن‌های جان‌های پاک و عاشق در هستی مایه‌ی روح‌‌افزایی است. نَفَس پیامبر، روح‌پروری کرده و ستونی چوبی را حنانه کرده است. 


گر نبودی چشم دل حنّانه را

چون بدیدی هجر آن فرزانه را

-

یک نفسی بام برآ ای صنم 

رقص درآر اُستُن حنّانه را

-

یا رسول الله ستون صبر را 

استنِ حنّانه کردی عاقبت

-

ذره‌های هوا پذیرد روح 

از دم عشق روح‌پرور ما


۲.  وقتی چوبی اینهمه شوریده و دل‌باخته است، ما که انسانیم چرا حنانه نباشیم؟


سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی؟

برخواست فغان آخر از استُن حنانه

-

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو


حسن بصری هرگاه این روایت را بازگو می‌کرد می‌گفت: «عباد الله! الخشبة تحنّ إلى رسول الله شوقا إلیه، فأنتم أحق أن تشتاقوا إلى لقائه»(سیر أعلام النبلاء، ذهبی)؛ یعنی:‌ بندگان خدا! چوبی از شوقِ پیامبر، زاری می‌کند، شما شایسته‌ترید که به دیدار او مشتاق باشید.


۳. عشرت جاودانه را باید طلبید. پیامبر به ستون چوبی می‌گوید کدام را می‌خواهی؟ در بهشت دوباره سبز شوی تا صالحان از تو میوه بچینند یا در همین دنیا به درخت سبزی تبدیل شوی؟ ستون چوبی آخرت را ترجیح داد.(إن تشأ غرستک فی الجنة فتأکل منک الصالحون وإن تشأ أعیدک کما کنت رطبا فاختار الآخرة على الدنیا / مسند احمد)


گفت خواهی که ترا نخلی کنند؟

شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟

یا در آن عالم حق‌ات سروی کند؟

تا تر و تازه بمانی تا ابد؟

گفت آن خواهم که دایم شد بقاش!

بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

(مثنوی:دفتر اول)


۴. درد طلب و ناله‌های شوق بود که به‌رغمِ فراق، ستون حنانه را آن‌چنان خوش‌اقبال کرد. تکیه‌گاه پیامبر نشد، اما زاری‌هایش باعث شد در آغوش پیامبر آرام بگیرد و به دست او، نوازش شود. به وصل هم که نرسیم، اگر دردمند و طالب باشیم، ستون حنّانه خواهیم شد:


مصطفی در دل ما گر ره و مَسند نکند 

شاید ار ناله کنیم استنِ حنانه شویم

به این پیری رهِ یثرب گرفتم...

شاعر، شورانگیزترین شعرها را همه‌ی عمر برای او گفت، اما هرگز فرصت و امکان نیافت که به دیدار مزار او برود. کمتر شاعری می‌توان یافت که اینهمه گرم، دلشده‌ی محمدِ پیامبر باشد. آن اندازه خاضع در محبت که می‌گفت هربار که به نام مصطفی درود می‌فرستم، سراسر وجودم شرمگین می‌شود، چرا می‌دانم چندان که باید رنگ و بوی او را نگرفته‌ام، چندان که باید آزاد از غیر نگشته‌ام:

«چون بنام مصطفی خوانم درود / از خجالتْ آب می‌گردد وجود / عشق می‌گوید که ای محکومِ غیر / سینه‌ی تو از بتان مانند دِیْر / تا نداری از محمد رنگ و بو / از درود خود میالا نام او»


ارتباط وجودیِ شاعر با محمدِ پیامبر، ارتباطی صِرفاً راه‌جویانه و از سرِ تأسی نیست. او در وجود محمدِ پیامبر، دنبالِ شمس خویش است:


«دل ز عشق او توانا می‌شود / خاکْ هم‌دوش ثریا می‌شود / در دل مسلمْ مقام مصطفی است / آبروی ما ز نام مصطفی است»


این امانت عاشقانه که همه‌ی عُمر در سینه‌ی اقبال لاهوری می‌تپید بی‌تأثیر از نفسِ گرمِ پدر او نبود. اقبال می‌گوید وقتی خیلی جوان و خام بودم، روزی گدایی درِ خانه‌ی ما را یکریز ‌زد و من خشمگین از این غریو و غوغا، راندمش. اقبال می‌گوید پدر با دیدن این ماجرا آه سوزانی کشید و چشمانش تر شد. با من گفت: فرزندم، در فردای حساب و قیامت که همه‌ی امت جمع می‌شوند، وقتی ناله‌های این گدای دردمند بلند شود پدرت چه کند؟ «من چه گویم چون مرا پرسد نبی: / حق جوانی مسلمی با تو سپرد / کو نصیبی از دبستانم نبرد» من چگونه شرمِ حاصل از این سؤالِ پیامبر را تاب بیاورم:‌ «اندکی اندیش و یاد آر ای پسر / اجتماع امت خیرالبشر / باز این ریش سفید من نگر / لرزه‌ی بیم و امید من نگر / بر پدر این جور نازیبا مکن / پیش مولا بنده را رسوا مکن»

آنگاه به پسرش اقبال می‌گوید تو اکنون غنچه‌‌ای و خام، بکوش تا از «بادِ بهارِ مصطفی» گُل شوی:

«غنچه‌یی از شاخسار مصطفی / گُل شو از باد بهار مصطفی / از بهارش رنگ و بو باید گرفت / بهره‌یی از خُلق او باید گرفت»

سال‌ها بعد، پسر که از پدر خود، ارثِ عاشقی بُرده است، در مناجاتی از خدا می‌خواهد که حساب و کتابِ زندگی‌اش را روز قیامت از چشم‌های پیامبر، پنهان دارد: «به پایان چون رسد این عالم پیر / شود بی‌پرده هر پوشیده تقدیر / مکن رسوا حضور خواجه ما را / حساب من ز چشم او نهان گیر»


شاعر که چیزی جز دل نداشت (گرچه کِشت عمر من بی‌حاصل است / چیزکی دارم که نام او دل است) و می‌گفت: «جهان تُهی ز دل و مُشتِ خاکِ من همه دل»، و تنها چیزی که می‌توانست پیشکش کُند دلی سوزمند و بیتاب بود: «نماز بی‌حضور از من نمی‌آید، نمی‌آید / دِلی آورده‌ام دیگر از این کافر چه می‌خواهی؟»، در سال‌های آخر عُمر و در آخرین دفتر شعر خود(ارمغان حجاز) به مددِ نیروی خیال‌، سفری شاعرانه به شهرِ پیامبر ترتیب می‌دهد:


به این پیری ره یثرب گرفتم

نوا خوان از سرود عاشقانه

چو آن مرغی که در صحرا سر شام

گشاید پر به فکر آشیانه


خود را پرنده‌ای می‌داند که می‌خواهد در شامِ زندگی، به آشیانه‌ی خود باز گردد. شاعر این خاکِ آشنا را دوست دارد (هر جا که تو بر روی زمین پای نهی / پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم. مولانا) به ساربان می‌گوید راه درازتری در پیش بگیرد، چرا که او «شهیدِ جستجو» است و می‌خواهد سوزِ جدایی‌اش قوّت بگیرد:


غم راهی نشاط آمیزتر کن

فغانش را جنون انگیزتر کن

بگیر ای ساربان راه درازی

مرا سوز جدائی تیزتر کن


به حضور پیامبر می‌رسد و از آنچه هست اظهار شرمساری می‌کند. از اینکه عموم مسلمانان، اقتضای حقیقتِ «توحید» را درنیافته‌اند شِکایت می‌کند:


جبین را پیش غیر الله سودیم

چو گبران در حضور او سرودیم

ننالم از کسی می‌نالم از خویش

که ما شایان شأن تو نبودیم


اقبال از رموزِ‌ «لاإله إلا الله» آگاه است و می‌داند که توحید، دعوتی است به آزادگی (عشق را از شغل لا آگاه کن / آشنای رمز الاالله کن) و  لوازم سنگین و لرزه‌آوری دارد: «چو می‌‌گویم مسلمانم بلرزم / که دانم مشکلات لا اله را». او در اغلب مسلمانان، «خویِ غلامی» می‌دید: «این غلام، ابنِ غلام ابنِ غلام / حُرّیت اندیشه او را حرام» می‌گفت مسلمانان از سرّ نبوت غافل شده‌اند و گرچه در ظاهر، اهل‌توحیدند اما در حقیقت همچنان بت‌پرستانه زندگی می‌کنند: «مسلم از سر نبی بیگانه شد / باز این بیتُ الحَرَم بتخانه شد / از مَنات و لات و عُزّی و هُبَل / هر یکی دارد بُتی اندر بغل». او می‌کوشید پیکر بی‌جانِ مسلمانی را به حضورِ طبیبانه‌ی پیامبر بیاورد: «نعشش از پیش طبیبان بُرده‌ام / در حضور مصطفی آورده‌ام». اقبال در سفرِ شاعرانه‌ی خود به شهرِ پیامبر، از دردهای ناشی از بی‌دردی و سینه‌های تُهی از سوز و آهِ مسلمانان می‌نالد: 


مسلمان آن فقیر کج‌کلاهی

رمید از سینه‌ی او سوز آهی

دلش نالد، چرا نالد؟ نداند!

نگاهی یا رسول الله نگاهی!