زلزله
کودکانی را بیمادر کرده است
باد کمی به سردی میزند
هوا به سبکیِ خاطرات فراموش
و شاخهها
به عریانی لحظههای عاشق میمانند
آسمانِ آذرماه
در خوابِ بعد از ظهرِ کلاغها
آرمیده است
عبورِ شتابانِ یک فوج پرنده
منظره را هاشور میزند
و برگها به سرگرمی
کوچه را رنگ میکنند
کودکانی چند شاخه را آتش زدهاند
تا دستهایِ بیمادرشان را گرم کنند
زل میزنم به رقصِ بیحواسِ شعلهها
به انگشتهای دودآگین کودکان
و گوش میدهم
به سکوتِ صبورِ آسمان
بیقراری زیبای شعلهها
از لابهلای انگشتهای کودکان
پیداست.
جدال زیبایی و مرگ
تمامی ندارد.