عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ستونِ حنّانه، پیامبر، مولانا

در نگاهِ عارفان، همه‌ی اجزای هستی در شور و ترانه هستند و در رگان هستی، آگاهی و مهر، جاری است. مولانا می‌گفت: «جمله‌ی اجزای خاک هست چو ما عشقناک / لیک تو ای روحِ پاک، نادره‌تر عاشقی» جهان، گر چه در نگاه صورت‌بینِ ما خاموش جلوه می‌کند، اما برای آنان که دیده‌ی معنی گشاده‌اند، آکنده از غلغله و رازگویی است: «دیده‌ی معنی گشا ای ز عیان بی‌خبر / خاکِ چمن وانُمود رازِ دل‌ِ کائنات/ اقبال لاهوری». مولانا می‌گوید اگر به عالَم جان سفر کنید محرمِ این غلغله‌ها و رازافکنی‌ها می‌شوید: «از جمادی عالَمِ جان‌ها روید / غلغله‌‌ی اجزای عالَم بشنوید». آنان در نگاه صورت‌‌بینِ ما مُرده به نظر می‌رسند اما در حقیقت معنی هم شنوا هستند و هم گویا: «مُرده زین سواند و زان سو زنده‌اند / خامُش اینجا وان طرف گوینده‌اند / جمله ذرات زمین و آسمان / با تو می‌گویند روزان و شبان / ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم / با شما نامحرمان ما خامُشیم»


گرچه ذرّات هستی سراسر بهره‌مند از نوعی آگاهی و مهر است، اما نفَسِ عاشقانه‌ی انسان‌ها، روح‌افزایی می‌کند و  اجزایِ به ظاهر بی‌جان را به شور و خروش می‌کشاند. اهل جان و معنا، روح‌پروری و جان‌گستری می‌کنند. دم‌های عاشقانه، ذره‌های هوا را آبستن از روح می‌سازند. مولانا می‌گوید:


نه بخندد نه بشکفد عالَم

بی‌نسیمِ دمِ منوَّر ما

ذره‌های هوا پذیرد روح 

از دم عشق روح‌پرورِ ما

-

در من بِدَمی من زنده شوم 

یک جان چه بود، صد جان منی


حنّانه نام ستونی چوبی است که پیامبر به آن تکیه می‌داد و بعد از ساخته‌شدنِ منبر، از فراقِ او به ناله و زاری افتاد.


پیامبر برای خطبه‌ی روز جمعه به تنه‌ی درختی تکیه می‌داد. روزی پیشنهاد ساخت منبری دادند و پیامبر موافقت کرد. روز جمعه که شد و پیامبر روی منبر نشست، درخت خرما به‌مانند کودکان به فغان آمد. پیامبر فرود آمد و درخت را درآغوش گرفت تا آرام شود و گفت: در اثرِ شنیدنِ آیات خدا به گریه افتاده است.


«کَانَ یَقُومُ یَوْمَ الْجُمُعَةِ إِلَى شَجَرَةٍ أَوْ نَخْلَةٍ ، فَقَالَتْ: رَجُلٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَلَا نَجْعَلُ لَکَ مِنْبَرًا قَالَ إِنْ شِئْتُمْ. فَجَعَلُوا لَهُ مِنْبَرًا فَلَمَّا کَانَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ دُفِعَ إِلَى الْمِنْبَرِ فَصَاحَتِ النَّخْلَةُ صِیَاحَ الصَّبِیِّ، ثُمَّ نَزَلَ النَّبِیُّ فَضَمَّهُ إِلَیْهِ... قَالَ : کَانَتْ تَبْکِی عَلَى مَا کَانَتْ تَسْمَعُ مِنَ الذِّکْرِ عِنْدَهَا»(به‌روایت بخاری)


مولانا شکار این حکایت می‌شود و حرف‌های دل‌افروزی از این ماجرای شیرین با ما می‌گوید:


استن حنانه از هجر رسول

ناله می‌زد همچو ارباب عقول

گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟

گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختی

بر سر منبر تو مسند ساختی

(مثنوی:دفتر اول)


۱.  همه‌ی هستی اعم از نبات و جماد، بهره‌هایی از شعور و مهر دارند، اما دمیدن‌های جان‌های پاک و عاشق در هستی مایه‌ی روح‌‌افزایی است. نَفَس پیامبر، روح‌پروری کرده و ستونی چوبی را حنانه کرده است. 


گر نبودی چشم دل حنّانه را

چون بدیدی هجر آن فرزانه را

-

یک نفسی بام برآ ای صنم 

رقص درآر اُستُن حنّانه را

-

یا رسول الله ستون صبر را 

استنِ حنّانه کردی عاقبت

-

ذره‌های هوا پذیرد روح 

از دم عشق روح‌پرور ما


۲.  وقتی چوبی اینهمه شوریده و دل‌باخته است، ما که انسانیم چرا حنانه نباشیم؟


سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی؟

برخواست فغان آخر از استُن حنانه

-

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو


حسن بصری هرگاه این روایت را بازگو می‌کرد می‌گفت: «عباد الله! الخشبة تحنّ إلى رسول الله شوقا إلیه، فأنتم أحق أن تشتاقوا إلى لقائه»(سیر أعلام النبلاء، ذهبی)؛ یعنی:‌ بندگان خدا! چوبی از شوقِ پیامبر، زاری می‌کند، شما شایسته‌ترید که به دیدار او مشتاق باشید.


۳. عشرت جاودانه را باید طلبید. پیامبر به ستون چوبی می‌گوید کدام را می‌خواهی؟ در بهشت دوباره سبز شوی تا صالحان از تو میوه بچینند یا در همین دنیا به درخت سبزی تبدیل شوی؟ ستون چوبی آخرت را ترجیح داد.(إن تشأ غرستک فی الجنة فتأکل منک الصالحون وإن تشأ أعیدک کما کنت رطبا فاختار الآخرة على الدنیا / مسند احمد)


گفت خواهی که ترا نخلی کنند؟

شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟

یا در آن عالم حق‌ات سروی کند؟

تا تر و تازه بمانی تا ابد؟

گفت آن خواهم که دایم شد بقاش!

بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

(مثنوی:دفتر اول)


۴. درد طلب و ناله‌های شوق بود که به‌رغمِ فراق، ستون حنانه را آن‌چنان خوش‌اقبال کرد. تکیه‌گاه پیامبر نشد، اما زاری‌هایش باعث شد در آغوش پیامبر آرام بگیرد و به دست او، نوازش شود. به وصل هم که نرسیم، اگر دردمند و طالب باشیم، ستون حنّانه خواهیم شد:


مصطفی در دل ما گر ره و مَسند نکند 

شاید ار ناله کنیم استنِ حنانه شویم