فکر میکنم یکی از چیزهایی که مولانا را اینهمه دوستداشتنی کرده این است که نقش بازی نمیکند و آنچه میگوید جز حالِ خالصِ همان لحظهاش نیست. شعرهایش آینهی کشاکشهای بیپایان روح اوست و هیچ سعی ندارد بر غلغلههای درون خود سرپوش بگذارد.
در میانهی تعلیم و شعر گفتن، حالت قبضی پیدا میکند و بیپردهپوشی با مخاطب در میان میگذارد: «سخت خاکآلود میآید سخُن + آب تیره شد سر چه بند کُن». در وسط بحثی اظهار میکند که دیگر سخت بیقرارم و نمیتوانم سخنم را پایان دهم: «این سخن ناقص بماند و بیقرار + دل ندارم بیدلم معذور دار»
مولانا سعی ندارد تصویری آرمانی، یکدست و بینوسان از خود ارائه دهد. هر چه درونش میجوشد و میخروشد را در گدازههای شاعرانه با ما قسمت میکند.
اگر از نقد و طعنهی کوتهنظرانهی کسی میرنجد، وانمود نمیکند که بردبار و با سعهی صدر است و خشمی اگر آن لحظه در جانش تنوره میکشد در شعر روانه میکند: «خربطی ناگاه از خرخانهای + سر برون آورد چون طعانهای / کین سخن پستست یعنی مثنوی + قصه پیغامبرست و پیروی»
از تناقضهای دل و کشاکشهای درونی خود با ما حرف میزند و هیچ پروای آن ندارد که فکر کنیم دچار حیرت و پریشانی است: «میکَشدَم می به چپ میکَشَدم دل به راست»، «گوشی کَشد مرا می، گوشی دگر کَشد وی». از وسوسهمندی خود میگوید، از کششهای ناهمسویی که در جان او جدالی پیوسته دارند: «هست احوالم خلاف همدگر + هر یکی با هم مخالف در اثر / موج لشکرهای احوالم ببین + هر یکی با دیگری در جنگ و کین / از تناقضهای دل پُشتم شکست + بر سَرَم جانا بیا میمال دست / سایهی خود از سرِ من برمدار + بیقرارم بیقرارم بیقرار»؛ «چه کَسَم من چه کَسَم من که بسی وسوسهمندم + گه از آن سوی کَشَندم گه از این سوی کَشَندم / نفسی همره ماهم نفسی مست الاهم + نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم / نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم + نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم»؛ «یک دمی خوش چو گلستان کُنَدم + یک دمی همچو زمستان کُنَدم / یک دمم فاضل و استاد کند + یک دمی طفل دبستان کُنَدم / یک دمی سنگ زند بشکندم + یک دمی شاه دُرُستان کُنَدم / یک دمم چشمهی خورشید کند / یک دمی جمله شبستان کُنَدم»
احوال پرکشاکش او یادآور تصویری است که از مستی شوریده به دست داده است. مستی که بسان کشتیِ بیلنگری کژمژ میشود و نیمهها و سویههای مختلف دارد: «چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد + وز حسرت او مُرده صد عاقل و فرزانه / گفتم ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان + نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه / نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل + نیمیم لب دریا نیمی هم دُردانه»
مولانا دوست داشتنی است چرا که حیرتهایش را با ما قسمت میکند. حیرتش را از خویشتن و پرسشها و ندانستنهایش را. او تنها پاسخها و دانستهها را به ما نمیگوید، از حیرتها و پرسشهایش هم حرف میزند:
«مرا گویی که رایی؟ من چه دانم + چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم / مرا گویی بدین زاری که هستی + به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم / منم در موج دریاهای عشقت + مرا گویی کجایی؟ من چه دانم / مرا گویی به قربانگاه جانها + نمیترسی که آیی؟ من چه دانم / مرا گویی چه می جویی دگر تو + ورای روشنایی؟ من چه دانم / مرا گویی تو را با این قفس چیست + اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم»؛ «من این ایوان نُهتو را نمیدانم نمیدانم + من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم / همیگیرد گریبانم همیدارد پریشانم + من این خوش خوی بدخو را نمیدانم نمیدانم»
در وجودِ خود دوهزار من و ما میبیند «زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم» و از بیرنگی و بینشانی خود در حیرت میماند و میگوید که حتی خویش را چنان که هست نمیشناسد: «وه چه بیرنگ و بینشان که منم + کی ببینم مرا چنان که منم؟»
مولانا خود را بیگانه با هیچ انسان و حال انسانی نمیبیند: «جفت بدحالان و خوشحالان شدم»، «ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای؟ + با مردگانت مُردهام با زندگانت زندهام»
ترنس راتیگان(۱۹۱۱-۱۹۷۷)، نمایشنامهنویس انگلیسی گفته است: «من انسانم و هیچ امرِ انسانی با من بیگانه نیست.» و اونامونو پس از نقل این گفته مینویسد خوشتر دارد بگوید: «من انسانم و هیچ انسان با من بیگانه نیست.»(درد جاودانگی، اونامونو، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
مولانا در شعرهایش «به شکل خلوتِ خود» است و راویِ «موجهای تیزِ دریاهای روح». تلاشی برای تصویرسازیهای مرسوم و عامهفریب نمیکند و شباهتی به مشایخ به یقینرسیده که در مقامِ «تمکین» مأوی گرفتهاند ندارد. مولانا، راویِ رنگهای درونی خویش است و گویی با فاش کردن خود، به ما میگوید: «شما که غریبه نیستید».