خالی نمیشود. دستهای زندگی هرگز به تمامی خالی نمیشود. همیشه چیزی برای شگفتزده کردن و بند زدن چینیهای شکسته دارد. بهرغمِ همهی محرومیتها و مصیبتهایی که در این عُمر کوتاه از سر میگذرانیم، از آستینِ زندگیِ شعبدهکار، هماره چیزی برای نوازش شدن پیدا میشود.
دستهای زندگی همیشه چیزهایی برای پیشکش کردن دارد.
پنجره را باز میکنم و به آسمان نگاه میکنم. ستارهها هنوز زیبا هستند. چه بسا تعدادی از آنها مُرده باشند، اما همچنان نورشان چراغافروزِ زیبایی است. تنم درد نمیکند. چشمهایم میتوانند از این پنجرهی کوچک به آسمان پُرستارهی شب نگاه کنند. چه سعادتی است! آدمیزاده به رغمهمهی تیرهکاریها که در کارنامه دارد، چه هنرهای دلفریب که آفریده است: موسیقی... ساز و آوازهای دلپرداز.
احساس میکنم در تباه و تیرهترین احوال هم، چیزهایی برای خوشبخت بودن، برای شکر کردن و قدردانستن باقی است. گمان نمیکنم آنکه از زیباییهای جهان به وجد نمیآید بتواند چیز چندانی برای معنادهی به زندگی پیدا کند.
«تکه نانی را شکستن، قطعهای از موسیقی موزارت را گوش کردن، زیر بارانی با طراوت راه رفتن، در همین لحظه افرادی هستند که از انجام کارهایی تا این حد ساده منع شدهاند.»(کریستین بوبن)
پنجره هست. آسمان و شب و ستاره هست، و: رنگآمیزیهای افسانهسازِ صداها. هنوز میتوان درخششهای هستی را میهمان شد. هنوز جایی چراغی روشن است.
هنوز کودکان، شبها به خوابی ژرف میروند تا رؤیای فرداها را مشق کنند.
هوشنگ ابتهاج به ما میگوید نیرویی که تنفّس در زلالِ کهرباییِ سپیدهای نصیب ما میکند چارهسازِ تمام افتادنها است:
«نگاه کن!
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفهزار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نَفَس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.»
—
دو حکایت زیر، درسآموزِ قدردانی هستند:
نقل است که: احمد حَرب، همسایهیی گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه، آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید، مریدان را گفت: «برخیزید! که همسایهی ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم. اگر چه گبر است، همسایه است». چون به درِ سرای او رسیدند، بهرام، آتش گبری میسوخت، پیش باز دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که: «مگر گرسنهاند و نان تنگ است تا سفره بنهم». شیخ گفت: «خاطر نگاهدار! که ما بدان آمدهایم که تا غمخوارگی کنیم، که شنیدهام که مال شما دزد برده است.» گبر گفت: «آری، چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آن که از من بُردند، نه من از دیگری؛ دوم آن که نیمهای بردند، و نیمهای نه؛ سوم آن که دین من با من است، دنیا خود آید و رود.» احمد را این سخن خوش آمد، گفت: «این را بنویسید! که از این سه سخن بوی مسلمانی میآید.»(تذکرةالاولیا)
خارکش پیری با دلق درشت
پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی برمیداشت
هر قدم دانهی شکری میکاشت
کای فرازندهی این چرخ بلند!
وی نوازندهی دلهای نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزیت کدام؟
عمر در خارکشی باختهای
عزت از خواری نشناختهای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نیام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شامام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگیام
عز آزادی و آزادگیام»
(هفت اورنگ جامی)