شاعر، شورانگیزترین شعرها را همهی عمر برای او گفت، اما هرگز فرصت و امکان نیافت که به دیدار مزار او برود. کمتر شاعری میتوان یافت که اینهمه گرم، دلشدهی محمدِ پیامبر باشد. آن اندازه خاضع در محبت که میگفت هربار که به نام مصطفی درود میفرستم، سراسر وجودم شرمگین میشود، چرا میدانم چندان که باید رنگ و بوی او را نگرفتهام، چندان که باید آزاد از غیر نگشتهام:
«چون بنام مصطفی خوانم درود / از خجالتْ آب میگردد وجود / عشق میگوید که ای محکومِ غیر / سینهی تو از بتان مانند دِیْر / تا نداری از محمد رنگ و بو / از درود خود میالا نام او»
ارتباط وجودیِ شاعر با محمدِ پیامبر، ارتباطی صِرفاً راهجویانه و از سرِ تأسی نیست. او در وجود محمدِ پیامبر، دنبالِ شمس خویش است:
«دل ز عشق او توانا میشود / خاکْ همدوش ثریا میشود / در دل مسلمْ مقام مصطفی است / آبروی ما ز نام مصطفی است»
این امانت عاشقانه که همهی عُمر در سینهی اقبال لاهوری میتپید بیتأثیر از نفسِ گرمِ پدر او نبود. اقبال میگوید وقتی خیلی جوان و خام بودم، روزی گدایی درِ خانهی ما را یکریز زد و من خشمگین از این غریو و غوغا، راندمش. اقبال میگوید پدر با دیدن این ماجرا آه سوزانی کشید و چشمانش تر شد. با من گفت: فرزندم، در فردای حساب و قیامت که همهی امت جمع میشوند، وقتی نالههای این گدای دردمند بلند شود پدرت چه کند؟ «من چه گویم چون مرا پرسد نبی: / حق جوانی مسلمی با تو سپرد / کو نصیبی از دبستانم نبرد» من چگونه شرمِ حاصل از این سؤالِ پیامبر را تاب بیاورم: «اندکی اندیش و یاد آر ای پسر / اجتماع امت خیرالبشر / باز این ریش سفید من نگر / لرزهی بیم و امید من نگر / بر پدر این جور نازیبا مکن / پیش مولا بنده را رسوا مکن»
آنگاه به پسرش اقبال میگوید تو اکنون غنچهای و خام، بکوش تا از «بادِ بهارِ مصطفی» گُل شوی:
«غنچهیی از شاخسار مصطفی / گُل شو از باد بهار مصطفی / از بهارش رنگ و بو باید گرفت / بهرهیی از خُلق او باید گرفت»
سالها بعد، پسر که از پدر خود، ارثِ عاشقی بُرده است، در مناجاتی از خدا میخواهد که حساب و کتابِ زندگیاش را روز قیامت از چشمهای پیامبر، پنهان دارد: «به پایان چون رسد این عالم پیر / شود بیپرده هر پوشیده تقدیر / مکن رسوا حضور خواجه ما را / حساب من ز چشم او نهان گیر»
شاعر که چیزی جز دل نداشت (گرچه کِشت عمر من بیحاصل است / چیزکی دارم که نام او دل است) و میگفت: «جهان تُهی ز دل و مُشتِ خاکِ من همه دل»، و تنها چیزی که میتوانست پیشکش کُند دلی سوزمند و بیتاب بود: «نماز بیحضور از من نمیآید، نمیآید / دِلی آوردهام دیگر از این کافر چه میخواهی؟»، در سالهای آخر عُمر و در آخرین دفتر شعر خود(ارمغان حجاز) به مددِ نیروی خیال، سفری شاعرانه به شهرِ پیامبر ترتیب میدهد:
به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه
خود را پرندهای میداند که میخواهد در شامِ زندگی، به آشیانهی خود باز گردد. شاعر این خاکِ آشنا را دوست دارد (هر جا که تو بر روی زمین پای نهی / پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم. مولانا) به ساربان میگوید راه درازتری در پیش بگیرد، چرا که او «شهیدِ جستجو» است و میخواهد سوزِ جداییاش قوّت بگیرد:
غم راهی نشاط آمیزتر کن
فغانش را جنون انگیزتر کن
بگیر ای ساربان راه درازی
مرا سوز جدائی تیزتر کن
به حضور پیامبر میرسد و از آنچه هست اظهار شرمساری میکند. از اینکه عموم مسلمانان، اقتضای حقیقتِ «توحید» را درنیافتهاند شِکایت میکند:
جبین را پیش غیر الله سودیم
چو گبران در حضور او سرودیم
ننالم از کسی مینالم از خویش
که ما شایان شأن تو نبودیم
اقبال از رموزِ «لاإله إلا الله» آگاه است و میداند که توحید، دعوتی است به آزادگی (عشق را از شغل لا آگاه کن / آشنای رمز الاالله کن) و لوازم سنگین و لرزهآوری دارد: «چو میگویم مسلمانم بلرزم / که دانم مشکلات لا اله را». او در اغلب مسلمانان، «خویِ غلامی» میدید: «این غلام، ابنِ غلام ابنِ غلام / حُرّیت اندیشه او را حرام» میگفت مسلمانان از سرّ نبوت غافل شدهاند و گرچه در ظاهر، اهلتوحیدند اما در حقیقت همچنان بتپرستانه زندگی میکنند: «مسلم از سر نبی بیگانه شد / باز این بیتُ الحَرَم بتخانه شد / از مَنات و لات و عُزّی و هُبَل / هر یکی دارد بُتی اندر بغل». او میکوشید پیکر بیجانِ مسلمانی را به حضورِ طبیبانهی پیامبر بیاورد: «نعشش از پیش طبیبان بُردهام / در حضور مصطفی آوردهام». اقبال در سفرِ شاعرانهی خود به شهرِ پیامبر، از دردهای ناشی از بیدردی و سینههای تُهی از سوز و آهِ مسلمانان مینالد:
مسلمان آن فقیر کجکلاهی
رمید از سینهی او سوز آهی
دلش نالد، چرا نالد؟ نداند!
نگاهی یا رسول الله نگاهی!