عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

رفتنِ بی‌بازگشت تو را تنها می‌توانم به پرکشیدن ناگهانی و بی‌بازگشت کبوتری تشبیه کنم که فضای خانه را به جانب رؤیای بی‌انتهای آسمان ترک می‌کند و از پنجره‌‌ای که قاب چوبی آبی دارد و پرده‌ای بازیگوش و گلدوزی‌شده مدام این‌سو و آن‌سو می‌رود، پَر می‌کشد. پَر می‌کشد و ما می‌مانیم و یک پنجره‌ی باز و پرده‌ای بی‌قرار و آسمانی بی‌انتها که انگار شعری نانوشته یا ترانه‌ای ناسروده است. قیصر امین‌پور می‌گفت:

«از رفتنت دهانِ همه باز...

انگار گفته بودند:

پرواز!

پرواز!» 

چه می‌توانیم بکنیم جز اینکه از رهگذر همین پنجره که راه بر تو نَبست، به رنگ‌های ناپایدار آسمان نظر کنیم و ناگهانِ تو را در شعر سپید آسمان معنا کنیم. راستی، چقدر معنا کردنِ شعرهای سپید، دشوار است.

شیما...

نه. سال پیش نبود. همین دیروز بود انگار. همین دیروزِ دیروز که خداحافظی کردی و رفتی. برای آخرین بار صدایت پیچید در این خانه. برای آخرین بار کفش‌هایت را پوشیدی. برای آخرین بار در را باز کردی و بستی. برای آخرین بار از همین پله‌ها پایین رفتی. برای آخرین بار ماشین را روشن کردی... همین دیروز بود انگار... نه تنها سال پیش، همین دیروز بود، بلکه چهارده سال پیش هم وقتی برای اولین بار در راه بازگشت از مدرسه، چشم‌هایمان ابدیت را به بازی گرفت، انگار همین دیروز بود. منطق زمان را گم کرده‌ام. ساعت روح من بی‌اعتنا به منطق عامّ زمان، کار خود را می‌کند. در منطق زمانی روح من، گذشته، بخشی از منطقه‌ی حال است. بخشی از قلمروِ اکنون است.

حال غریبی است. ساعت‌ها سواحل دریا را گز می‌کنم تا برای مزار تو سنگ‌های سپید پیدا کنم. درست مثل همان وقت‌ها که می‌رفتم تا برایت میوه‌ی فوجیا بخرم. میوه‌ای که دوست داشتی. در احوال خودم حیرت می‌کنم. کسی که سال‌ها زندگی را با من شریک بوده، دیگر رفته است  و من مشغول پیدا کردن سنگ‌های خُرد سپید برای مزار او هستم. این منم آیا؟ خوابم یا بیدار؟ آنچه می‌بینم درخورِ اشک است یا لبخند؟ آنچه روی می‌دهد بیشتر به طنز شباهت دارد. چنین نیست؟

با پشتکار عجیبی به باغچه‌ات رسیدگی می‌کنم. علف‌های هرز را می‌کنم. بذرهایی که برای امسال باقی گذاشته بودی را کاشته‌ام. ریحان‌ و تربچه روییده‌اند. از بعضی دانه‌ها خبری نیست. خُردک امیدی هست که بردمند. و همین امید خُرد کافی است که به آبیاری‌شان ادامه دهم. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم. سرحال و مرتب است. اگر چه رویش بذرها کامل نیست، اما باغچه کم‌وبیش پاکیزه است. گاهی در میانه‌ی آب‌ دادن، غنچه‌ی سربه‌زیر و محجوبی غافلگیرم می‌کند. این حرکت زنده و بی‌سروصدا، به اعجاز می‌ماند. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم و احساس ملایم رضایتی در من منتشر می‌شود. انگار از آنچه دوست داشتی به خوبی مراقبت کرده‌ام. انگار می‌خواهم از طریق این باغچه و سبزی‌ها و گل‌ها راهی نامرئی به قلب زیبای تو باز کنم.


می‌کوشم تو را به نحوی در همین زندگی ترجمه کنم. کوششی ناگزیر و همیشه ناکام. زندگی باید ادامه پیدا کند و این باید، چون و چرا برنمی‌دارد. زندگی باید بدون حضور تو، ادامه پیدا کند و من باید به هزار شیوه بکوشم تا فاصله‌ی بین خود و زندگی را که برای دوست داشتنِ دوباره‌اش مجاهدتی عظیم لازم دارم، کم کنم. زندگی کاربلد است. می‌داند چطور دهان پرسش‌ها را ببندد و دوباره در ما ریشه بدواند. اما آنچه هرگز قادر به پاسخ گفتنِ آن نیست، این پرسش هولناک است:

«اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیفتد از سرِ من

چه کنم؟»

طنین این پرسش، مرعوب‌کننده است. به سادگی فراتر از توان آدمی است. وزن محزون آن برای شانه‌های آدمی بی‌اندازه سنگین است. 

آری، زندگی جریان خواهد داشت. ما زنده خواهیم ماند. خواهیم خندید و با هر تپش قلبمان یک گام به سوی مرگ نزدیک‌تر می‌شویم. زندگی ادامه خواهد یافت و دلتنگی به مانند ابری پُرباران، جایی در گلوی ما، در چشم‌های مبهوت ما، تا واپسین لحظه سخت‌جانی می‌کند.

ایمان و عقیده

می‌پرسد فرق ایمان و عقیده چیست؟


ترجیح می‌دهم فقط مثال بزنم. مثال البته اثبات نمی‌کند. فقط قابل فهم می‌کند.


ایمان: با ذوقی کودکانه و آکنده از شوقی زلال، می‌نشینی کنار گل‌ها، با احتیاط و حواسِ جمع. بدون حرکتِ اضافی یا داد و قال. می‌نشینی به این آرزو که آن پروانه‌ی بازیگوش که مستانه از این گل به آن گل می‌پَرد، راه کج کند و بیاید روی شانه‌ات بنشیند. مطمئن هم نیستی که می‌آید یا نه. ولی امیدواری و می‌دانی که برای این اتفاق مبارک، باید آرام باشی و بی‌غوغا. 


عقیده: با حدّت و شدتی که به گمان تو ناشی از حرارت عشق است گل به گل و شاخه به شاخه به دنبال پروانه می‌دوی. می‌خواهی پروانه را که شکوه زیبایی‌اش در همین یلگی و رهایی است، از آن خود کنی. می‌کوشی در بند کنی، تصاحب کنی و به نام خودت سند بزنی. 


ایمان: کنار برکه‌ی آبی زلال نشسته‌ای و به تصویر قرص کامل ماه که افتاده در آب می‌نگری. اصلا فکر نمی‌کنی که این تصویر خوشِ شیرین که در آب افتاده و چشمان تو را می‌نوازد، خودِ ماه است. می‌دانی که تصویری است. تصویری است به قد و قامت و حوصله‌ی این برکه و حد و حدود آرامش و خلوص آن. یاد گرفته‌ای که به تصویر خوش ماه در آب زُل بزنی و اصلا در پیِ صید این ماهیِ گریز نیستی. چرا ماهی گریز؟ چون به محض اینکه بخواهی آن تصویر منعکس در آب را صید کنی، تصویر می‌گریزد. تصویر ماه، فقط وقتی میهمان چشمت می‌شود که سودای خام تصاحب آن را رها کنی.


عقیده: تصویر جادویی ماه در برکه، شیدایت می‌کند، بی‌قرار می‌شوی و دستت را می‌بَری در آب. آب موج برمی‌دارد و تصویر می‌گریزد.


ایمان: به خنده‌‌های بلند خوشه‌های انگور دل می‌بندی و گه‌گاه از سرِ شاخه‌ای دانه‌ای می‌چینی. می‌‌گذاری خوشه‌ها همانجا روی شاخه بمانند. آنجا زیباترند تا در مساحت دستان تو.


عقیده: می‌کوشی تا دانه‌های انگور را در بند کنی. آنچه برایت می‌مانَد مویز است. نه انگور. غادة‌السمان می‌گفت: «آیا نمی‌بینی، مَویز، کوششی است مأیوسانه برای دربند کردن دانه‌ی انگوری گریزپا!»


حالا اینها چه ربطی به خدا و نحوه‌ی رویارویی با مذهب داشت؟ احتمالا اگر چند بار و با حوصله این سخنِ سیمون‌وی، عارفِ بزرگ مسیحی را بخوانیم بهتر به تفاوت ایمان و اعتقاد در مواجهه با خدا پی ببریم:


«اصول اعتقادی دینی اموری نیستند که باید مورد تصدیق واقع شوند؛ بلکه اموری‌اند که باید از فاصله‌ی خاصی، با دقّت، احترام و عشق بدانها نگریست... این نگرش دقیق و عاشقانه، با ضربه‌ای که بر اثر این نگرش به آدمی وارد می‌شود، موجب می‌گردد که منبع نوری در نفس بتابد که همه‌ی وجوه حیات انسانی را در زندگی دنیوی روشن می‌کند. اصول اعتقادی به محض اینکه تصدیق شوند این هنر را از دست می‌دهند.»


عقیده قاب گرفتنِ یک باور معین است. تصدیق است. ایمان دویدن در پیِ یک زمزمه است. جستجو است. مولانا می‌گفت: «جانا قبول گردان این جستجوی ما را...»


عقیده یک واکنش ذهنی است به اینکه آیا آهویی در این حوالی هست یا نه. ایمان اما کوششی عاطفی است برای ردگیری بویی که در فضا پیچیده است. بویی که انگار از عبور آهویی حکایت می‌کند. آهویی که نمی‌دانی کجاست و حتی مطمئن نیستی که هست آیا یا نه.

بیتی دارد هوشنگ ابتهاج که خیلی به چشمم عزیز است:


یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی

چندین هزار امید بنی‌آدم است این


چه امیدها که تباه شد. چه امیدها که بر باد رفت. تنها بر باد رفتن امید نبود، از اعتبار افتادن معنا و جایگاه امید هم بود. می‌بینی؟ امید هم رفت در صفِ آنهمه تعبیرِ قشنگ که دستمالی شد. یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی... یک دم نگاه کن...

دین و اخلاق

می‌دانی، اگر هر چه به خودت رجوع کنی ببینی که نمی‌توانی تعدادی از گزاره‌های موجود در متون دینی و مذهبی را اخلاقی ارزیابی کنی، چند راه پیش روی خود داری.


یکی اینکه بگویی اصلاً دین با اخلاق مغایر است و برای اخلاقی زیستن ناگزیر باید عطای دین را به لقایش بخشید.


یکی اینکه بگویی اصلاً از کجا معلوم درک اخلاقی من معتبر و قابل اعتنا است؟ خدا از من داناتر و به درستی و نادرستی امور واقف‌تر است. بهتر است به صدای وجدان خود گوش ندهم و تسلیم امر خدا باشم.


یکی هم این است که بگویی آخر خدایی که من می‌شناسم و دوستش دارم محال است به چیزی امر کند که خلاف اخلاق باشد. آخر من او را وجودی عادل و در حد اعلای خیر اخلاقی می‌دانم. 


بعد با خودت می‌گویی شاید درک فعلی من خطا باشد، ولی مگر من می‌توانم فراتر از وسع اخلاقی خود عمل کنم؟ به هر حال، من هر چه به خودم مراجعه می‌کنم می‌بینم این حرف خلاف اخلاق است، حالا اگر همچنان به آن حرف پایبند باشم و ندای وجدانم را نادیده بگیرم، آن‌وقت گویی دارم اعتراف می‌کنم که آن ترازوی درونی که خدا در من به ودیعه نهاده است، قابل اعتماد نیست. بعد مشکل دیگری پیدا می‌شود و آن اینکه اگر این ترازوی درونی غلط کار می‌کند، چطور با همین ترازو پی بُرده‌ام که خدا وجودی در حد اعلای خیر اخلاقی است؟ نکند آنجا هم ترازوی من خطا کرده باشد؟ باز از خودت می‌پُرسی: اگر ترازوی وجدان من غلط کار می‌کند، چرا خداوند چنین ترازویی در من نهاده است؟ بعد اگر نتوانی به این پرسش‌های سمج جواب قانع‌کننده بدهی، ناگزیر می‌شوی اینطور فکر کنی: شاید آن سخن که من با مراجعه به ترازوی درونی خود آن را غیراخلاقی یافته‌ام، اصلاً خواسته‌ی خدا از من نیست. بعد می‌پُرسی خوب اگر خواسته‌ی خدا از من نیست، پس چرا در متن دینی آمده است؟ آن وقت بهترین جواب این است: آن سخن برای آن روزگار و مخاطبان اولیه متن، اخلاقی بوده است. 


بعد از خودت می‌پرسی آخر چطور می‌شود حرفی برای یک زمانی اخلاقی باشد و برای زمانی نه؟ اینجا دو چیز می‌توانند پاسخ‌گو باشند. یکی نظر به روند تکاملی امر اخلاقی و دیگری نظر به سرشت اصلاح‌گری اجتماعی که مقتضی اصلاحِ گام به گام است. 


یعنی چه؟ یعنی اینکه وقتی در یک جامعه‌ای زنان نه تنها ارث نمی‌بُردند بلکه به ارث بُرده‌ می‌شدند و ساختار آن جامعه مردسالارانه بوده، تعیین حق ارث برای زنان، یک گام اخلاقی و رو به جلو در اصلاحِ ساختارهای اجتماعی است. یعنی با نظر به آن زمینه‌ی تاریخی، این اقدام، اقدامی کاملا اخلاقی و اصلاح‌گرانه بوده است. اما آیا باید در همین‌جا متوقف شد؟ یعنی آیا نباید به روند و فرآیند اندیشید و گفت: آنچه در متن دینی می‌بینیم یک روندِ رو به جلو در مسیر نفیِ هر گونه تبعیض بوده است و ما باید با اتکا به درک اخلاقی خود به این روند و فرایند تداوم بخشیم و هر گونه تبعیض و نابرابری را مغایر با خواسته‌ی خدا بدانیم؟


بعد پرسش دیگری گریبانت را می‌گیرد. اگر این ترازوی درونی من قابل اعتماد است، پس اساساً چه نیازی به دین وجود دارد؟ پاسخ این است که آدم‌ها بدون دین هم می‌فهمند که چه کاری اخلاقی و چه کاری غیر اخلاقی است. اصلاً دین برای شناساندن بد و خوب اخلاقی نیامده است. اخلاق، مستقل از دین و امری پیشادینی است. دین البته با معرفی یک ناظر آرمانی که خداوند است و با تذکر پیوسته به ما که در جهانی زندگی می‌کنیم که ذره‌ای نیک و بد در آن گمشدنی نیست، می‌تواند به اخلاقی زیستن ما کمک شایانی کند. از همه مهم‌تر، دین‌ورزی می‌تواند ما را از خودپروایی به دیگرپروایی سوق دهد و می‌دانیم که خودپروایی چقدر مانع و مزاحم زندگی اخلاقی است. یعنی دین در خدمت اخلاقی زیستن است و بنا نیست نهادی در برابر اخلاق باشد. 


اما آیا کارکرد دین تنها همین است؟ همین که انگیزه‌ی اخلاقی زیستن را در ما تقویت کند؟ پاسخ منفی است. دین، سامان‌بخشِ ارتباط ما با آن کانون مقدس و خیر اعلی است. اصلاً اساسی‌ترین کارکرد دین همین است که ما را از تنگنای زندگی مادی و دنیوی به ساحتی بی‌اندازه گشوده، روشن و متعالی عبور دهد.


اما آیا این حرف‌ها و پاسخ‌ها، دلیلی از خود متون دینی دارند؟ البته که نه. چون اساساً پرسش، پرسشی درون دینی نبوده است که برای پاسخ به آن ناگزیر از استناد به تکه‌هایی از متون دینی باشیم. پاسخ ناگزیر باید از جنس پرسش باشد. اگر چه می‌توان اشارات و قرائنی از مجموعه متون دینی به سود این تقریر یافت و در میان نهاد، اما پاسخ اساسا سرشت فلسفی دارد.


ولی آیا اغلب دینداران می‌توانند بدون آنکه دلایل صریح و روشنی از خودِ متن دینی داشته باشند، به چنین نگاهی تن دهند؟


[این نوشته از تحقیقات ممتاز و سودمند آقای دکتر ابوالقاسم فنایی الهام گرفته است. برای فهم کامل‌تر جوانب این بحث، مراجعه به کتاب "دین در ترازوی اخلاق" و "اخلاق دین‌شناسی" ایشان بسیار راه‌گشاست.]

هر چقدر که ایمان، خوب است، عقیده بد است. هر چقدر که ایمان جاری می‌کند، عقیده متوقف می‌کند. هر چقدر که ایمان پَر می‌دهد، عقیده پَر می‌کَند. هر چقدر که ایمان سبک می‌کند، عقیده سنگین می‌کند. هر چقدر که ایمان سیلان است، عقیده انجماد است.

اصلاً تا کسی درنیافته که ایمان خوب است و عقیده بد، درنیافته که عارفان چه می‌گویند.

اردلان سرفراز ترانه‌ای دارد با نام مستی. در ستایش مستی نیست، در بیان عجز مستی است. ترجیع‌بند ترانه این است: «مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی‌کنه». اول می‌گوید می‌روم به میخانه تا غم‌هایم را جا بگذارم:


«من غمای کهنه مو بر می‌دارم

که توی میخونه‌ها جا بذارم»


بعد ادامه می‌دهد:


«خسته از هر چی که بود 

خسته از هر چی که هست

راه می‌افتم که برم

مثل هر شب مستِ مست

باز دلم مثل همیشه خالیه

باز دلم گریه‌ی تنهایی میخواد

بر میگردم تا ببینم کسی نیست

می‌بینم غم داره دنبالم میاد»


عجب تصویری! در راه بازگشت از میخانه و درحالی‌ که سراپا مست است دلش یک گریه‌ی سیر می‌خواهد. به پشت سر نگاه می‌کند تا مطمئن شود کسی نیست و بتواند با خیال راحت زاری کند. نگاه می‌کند و می‌بیند کسی به دنبال اوست. غم به دنبال او است.


شعری فریدون مشیری دارد که نظیر همین مضمون است. می‌گوید:


«پر کن پیاله را

کاین آب آتشین 

دیریست ره به حال خرابم نمی‌‌برد.


من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته‌ام

تا دشت پر ستاره‌ی اندیشه‌ها‌ی گرم

تا مرز ناشناخته‌ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره‌های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی‌بَرَد»


از شراب نومید است. رو به عشق می‌آورد. از عقاب بلندپرواز عشق می‌خواهد تا او را به آنجا ببرد که هیچ شرابی قادر به بُردن نیست. اما بی‌ستاره است و عقاب هم او را به جایی نمی‌‌بَرد.


«هان ای عقاب عشق!

از اوج قله‌های مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم‌انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی‌‌بَرَد

آن بی‌ستاره‌ام که عقابم نمی‌بَرَد»

گل زیبای من

دو فردای دیگر که ورق برگشت

برگه‌های دلت سرگرمی باد است


گل زیبای من

هیچ بهاری

هرگز

تکرار تو نیست

می‌دانستی؟


گل زیبای من

روی خود را با کدام سیلی

سرخ کرده‌ای؟


۳ شهریور ۹۸

گلایه‌های سعدی از بی‌اعتنایی یا بی‌وفایی دوستان چقدر زیباست:


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی

-

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

-

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

-

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یکدل سَرِ دست برفشانی

[سرِ دست بر فشاندن: بی‌اعتنایی کردن]

-

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد


این گلایه‌ها خیلی زیباست، گر چه نابجاست. اساسا از آبی که نمی‌جوشد نباید گلایه کرد. اگر دوستی و پیوندی به نحو طبیعی نجوشد و میوه‌ی توجه و مهر ندهد، چه جای گلایه؟ از تفقد و اعتنای بعد از گلایه چه فایده؟ 

طریق ادب

ظاهرا یکی از آدابِ دوست داشتن این است که اگر دوست از شما رنجید و شما را به خاطر کم‌کاری و خطایی ملامت کرد، اگر چه خود را مقصّر نمی‌دانید، اما به حرمت محبت او، آن کوتاهی و کم‌کاری را بپذیرید. یعنی گرچه باور ندارید که از شما خطایی سرزده، اما از سرِ ادب دوستی، چون و چرا نکنید و بپذیرید. از سعدی و حافظ بشنویم:


گفته بودی همه زَرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

-

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش گو گناه من است

سعدی خوب، سعدیِ دوست داشتنی

سعدی، پیامبر دوستی است. گمان می‌کنم در میان آثار رنگ‌رنگ و بسیار سعدی، آنچه بیش از همه محل تأکید است و شاید بتوان آن را پیام اصلی سعدی دانست این است: جهان را باید خَرجِ دوستی کرد.


به نظر می‌رسد در میان ارزش‌هایی که سعدی بر می‌شمارد هیچ‌یک در ترازِ «دوستی» نیست. دوستی صدرنشین ارزش‌های زندگی است. دوستی والاترین است. این ابیات را ببینید:


گر دنیی و آخرت بیاری

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو سیم سیاه خود نگه دار

-

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مُقدَّمست


دنیا و آخرت و تمامی بهره‌مندی‌ها در برابر یوسفِ دوستی، همچون پولی ‌کم‌بها است. دوستی، یوسف است و باقی چیزها سیم سیاه.


گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


سعدی دریافته است که می‌توان از خود چشم ‌پوشید، از کامیابی دو جهان چشم پوشید اما چشم‌پوشی از دوست برای او فراتر از طاقت است:


ز هر چه هست گزیر است و ناگزیر از دوست

-

از دنیی و آخرت گزیر است

وز صحبت دوست ناگزیرم

-

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

-

با دوست کُنج فقر بهشت است و بوستان

بی‌دوست خاک بر سر جاه و توانگری!


می‌گوید جهان بدون دوستی به هیچ نمی‌ارزد و درخور ذره‌ای التفات نیست. نه تنها جهان، بلکه کلام هم اگر خادم دوستی نباشد، اسباب پشیمانی است:


دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم!

-

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

-

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کَندم

-

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح‌پرور است

-

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

جز سِرّ عشق هر چه بگویی بطالت است

-

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم


می‌گوید بهشت نقد، جز در صحبت دوست به دست نمی‌آید:


مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌بَرَد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد


خلاصه اینکه از نظر سعدی، بهترین کار، خرج کردن زندگی در پایِ دوستی است:


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش


چه خوب که شاعری در این مرتبه از شیرین‌سخنی و سرشاری از تجارب غنی، چنین قدردان و ثناگوی دوستی است. و چه خوب که سعدی بود. و چه خوب که سعدی هست.

زمین خدا فراخ است

مکن کاری که بر پا سنگت آیو

جهان با این فراخی تنگت آیو

(بابا طاهر عریان)


در قرآن آمده است که «زمینِ خدا فراخ است»(وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ: زمر/۱۰؛ نساء/۹۷). معنای این سخن با نظر به سیاق و بافت آن چنین است: اگر گوشه‌ای از زمین برای ایمان شما مناسب نبود، آنجا را ترک کنید و به گوشه‌ی دیگری هجرت کنید. عذر مقبولی نیست که بگویید جهان بر ما تنگ آمده بود و امکان ایمان نداشتیم. زمین خدا وسیع و فراخ است و این وسعت و فراخی به شما امکان می‌دهد تا اگر در محیط نامناسبی قرار دارید، آنجا را به مقصد قلمروِ مناسبی ترک کنید.


مولانا اما معنای رمزی و عارفانه‌ای از این سخن استشمام می‌کند. می‌گوید مراد از زمین خدا، زمینی نیست که زیر پای ماست. منظور از زمین خدا، اقلیم معنوی خداوند است. عرصه‌ای است که اولیای حق به جانب آن رفته‌اند و وسعت بی‌پایانی است که سالک معنا رو به آن سو دارد:


آنک «ارض الله واسع» گفته‌اند

عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

(مثنوی، دفتر اول)


مولانا می‌گوید وضعیت ما در این دنیا، مانند وضعیت جنین است. باید جنبشی بکنیم تا از جهانِ مادی که همچون رَحِم است فراتر رویم و قدم به عرصه‌ی واسع بگذاریم. به جهانِ فراخ:


اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نوربین

وز جهان چون رَحِم بیرون روی

از زمین در عرصه‌ی واسع شوی

آنک «ارضُ الله واسع» گفته‌اند

عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ

نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

(مثنوی، دفتر اول)


در جهان فراخ که قلمرو معنوی خداست، دل احساس تنگنا نمی‌کند و درخت جان از کمبود هوا و آب، نمی‌خشکد.

می‌گوید وسعت و فراخی قلمرو خداوند دلالت بر این دارد که درخت‌ها و خوشه‌های بسیار در آن می‌رویند و برای رویش بذر جان‌ یا گشایش بال‌های روح هیچ تنگنایی نیست:


گر نروید خوشه از روضات هو

پس چه واسع باشد «ارض الله» بگو

(مثنوی، دفتر چهارم)


«زمینِ خدا فراخ است» برای مولانا اشارتی است به بالاتر خرامیدن، به سهم‌های ناچیز و اندک قانع نشدن و به قلمروهای فراخ‌تری روی آوردن:


لیک با این جمله بالاتر خَرام

چونک «ارض الله واسع» بود و رام

(مثنوی، دفتر ششم)


در بینش عارفانه، هستی بسیار پهناور است. شمس می‌گفت: «عالَم حق فراخنایی است، بسطی بی‌پایان عظیم». قرآن می‌گوید آنان که از خدا روی می‌گردانند زندگی تنگی را تجربه می‌کنند: «و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگى تنگ خواهد داشت»(وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا: طه/۱۲۴) و در وصف حال سه تن از صحابه پیامبر اسلام که سرگرم دنیا شدند و از امتثال امر پیامبر سرپیچاندند آمده است: «زمین با همه فراخی‌اش بر آنان تنگ گردید و از خود به تنگ آمدند»(حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ: توبه/۱۱۸). آن سه صحابی وقتی به خطا و کوتاهی خود واقف شدند جهان را بسیار تنگ یافتند و حتی در جان خود هم احساس تنگنا کردند. انگار دریافتند که در اثر خطا، پرنده‌ی روح‌شان از وسعت و فراخی اقلیم خدا دور افتاده است. 


در تلقی عارفان، ساحت معنوی جهان بی‌اندازه فراخ و پهناور است و تنها در این قلمرو است که پرنده‌ی جان ما احساس تنگنا نمی‌کند. تنها با زندگی در قلب خداست که از تجربه‌ی تنگنا آزاد می‌شویم.

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

شاید گمان ‌کنیم اقتضای عشق واپس‌نشستن و انفعال است. شاید تصور کنیم عشق با پژمردگی، خمودگی و وانهادن آزادی همراه است. شاید خیال کنیم دچار عشق شدن ملازم کناره‌گیری از کارزار است. شاید فکر کنیم عشق در جستجوی پناهگاهی است و نه پروازی.(شاملو می‌گفت: همه / لرزش دست و دلم / از آن بود که / عشق / پناهی گردد، / پروازی نه / گریز گاهی گردد). شاید فکر کنیم دوست داشتن پیله‌بافتن و پذیرش اسارت است.


در نگاه مولانا اما، عشق، بشارت آزادی است. می‌گفت عاشق کسی است که قیامت‌انگیزی می‌کند. دریا می‌شوراند. قفل زندان می‌شکند. به جدال با روزمرگی و ابتذال می‌رود. جهان را به شمایل قلب خود می‌خواهد. روز و شب را مثل خود مجنون می‌کند.


روز و شب را چون خودم مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

___


مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد


ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد


چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد


عاشقی که مولانا به رسمیت می‌شناخت با دل غیور و آتشین خود در برابر تقدیر می‌ایستد و به پشت‌گرمی عشق آن توانایی بی‌پایان را می‌یابد که رنگ قلب خود را بر سر و رخسار عالَم بپاشد.


بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم


گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم


چرخ ار نگردد گِرد دل از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم


عشق برای مولانا نوید آزادی است. آزادی از قیدوبندهایی که جسم و ماده بر او تحمیل می‌کنند و آزادی از قواعد قراردادی بیرونی که بر پرواز او پیشاپیش حد می‌گذارند. عشق برای مولانا ضامن شور آزادی است:


یکی تیشه بگیرید پیِ حفره‌ی زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


عشق او را برای شکستن، گرم و چابک می‌کرد. شکستن چه؟ خویشتن. شکستن آن "شیشه‌جانی" و "ترسنده‌طبعی" که مانع سفر دریایی می‌شود. توقع مولانا از عشق آن بود که او را از تمامی زندان‌ها‌ برهاند. کدام زندان؟ زندان تن، طبیعت، قراردادهای عقل و اجتماع و ابتذال حسابگری‌. زندان ترس از مرگ و گذر زمان. عشق برای مولانا ریشخند مرگ بود. رهایی از دلواپسی زمان بود: "روزها گر رفت گو رو! باک نیست". 


عشق برای او بال و پر زدن در هوای ناممکن بود.