اردلان سرفراز ترانهای دارد با نام مستی. در ستایش مستی نیست، در بیان عجز مستی است. ترجیعبند ترانه این است: «مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه». اول میگوید میروم به میخانه تا غمهایم را جا بگذارم:
«من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونهها جا بذارم»
بعد ادامه میدهد:
«خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مستِ مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریهی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
میبینم غم داره دنبالم میاد»
عجب تصویری! در راه بازگشت از میخانه و درحالی که سراپا مست است دلش یک گریهی سیر میخواهد. به پشت سر نگاه میکند تا مطمئن شود کسی نیست و بتواند با خیال راحت زاری کند. نگاه میکند و میبیند کسی به دنبال اوست. غم به دنبال او است.
شعری فریدون مشیری دارد که نظیر همین مضمون است. میگوید:
«پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد.
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستارهی اندیشههای گرم
تا مرز ناشناختهی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطرههای گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبَرَد»
از شراب نومید است. رو به عشق میآورد. از عقاب بلندپرواز عشق میخواهد تا او را به آنجا ببرد که هیچ شرابی قادر به بُردن نیست. اما بیستاره است و عقاب هم او را به جایی نمیبَرد.
«هان ای عقاب عشق!
از اوج قلههای مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غمانگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبَرَد
آن بیستارهام که عقابم نمیبَرَد»