سخنرانی کوتاهی است با نام «راز از دیدگاه خیام و مولانا». گفتار آموزندهای است از استاد ملکیان. میکوشد تفاوت منظر خیام را با عارفان و نیز خداناباوران و منکران طرح کند. میگوید هفت پرسش اصلی در فلسفه داریم که به زعم خیام از زمرهی رازها هستند و ما نفیاً یا اثباتاً نمیتوانیم در خصوص آنها چیزی بگوییم.
اصلِ حرفها به کنار، یک چیزی آقای ملکیان در خصوص موضع خودش میگوید که خیلی برایم جالب است. یعنی تعبیر خیلی جالبی است. میگوید عقلم با خیام است و دلم با عارفان. عقلم میگوید حرف خیام درست است و دلم میگوید کاش حرف عارفان درست باشد...
و من چقدر این تفکیک را دوست دارم. از اونامونو بشنویم:
«اگر کسی ایمان داشته باشد که خدا و روح جاودانهای در کار نیست، یا ایمان نداشته باشد که خدا و روح جاودانهای در کار هست _ و این دو با هم متفاوتاند _ برای من محترم است؛ ولی از کسی که آرزو میکند نه خدا نه روح جاودانه وجود داشته باشد، بیزارم....
... انسانِ عاقلِ منصف ممکن است در خلوت عقل خود با خود بگوید خدایی نیست. ولی فقط مرد شریر در خلوتِ دلِ خود میگوید خدایی نیست.»(درد جاودانگی، میگل د اونامونو، ترجمه خرمشاهی)
شاید اهمیتی نداشته باشد که عقلمان چه میگوید. شاید آنچه محل داوری است گفتههای دل ماست.