ز تو هر هدیه که بُردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینات فر و سیمای تو دارد
غزلیات شمس
اغلب هدیههایی که آدمها به هم میدهند در اثر گذشت زمان از رنگ و رو میافتند. برّاقی و درخشندگیشان رو به زوال میرود. میخزند در غار خاموشی و میمیرند در دخمهی فراموشی. میشوند چیزی تهی. از معنا، احساس، شور...
بهنظرم میرسد بهترین هدیه، چراغان کردن است. معنا بخشیدن است.
برای روباه که گندم نمیخورد گندمزار جاذبهای ندارد. آتشی در دلش نمیافروزد. اما رنگ موهای شازدهکوچولو، معنا میآفریند و در شمایل طلایی گندمزار، حسی ژرف و دلاویز مینشاند و از آن پس تماشای گندمزار از زیباترین و جذابترین کارهای زندگی روباه میشود.
گاهی تداعی یک لبخند، یک لحن و آهنگ کلام، یک تکیه کلام، شیوهی راه رفتن، شیوهی حرفزدن، شیوهی نگاه کردن، جهشی نورانی و تابشی شورمند خلق میکند.
فایدهی عشق و اهلی شدن برای روباه چه بود؟ همان که در آغاز گفت:
«اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى... نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت...»
روباه وقت خداحافظی میگریست، اما در پاسخ به شازده کوچولو که با دیدن اشکهای یکریزش گفت: «پس این ماجرا فایدهاى به حال تو نداشته.» پاسخ داد: «چرا، واسه خاطر رنگ گندم.»
یعنی این جانبخشی و معناآفرینی سوغات و ارمغان کمی نیست و به این اشکها و دردها میارزد. میارزد که اشک بریزی و درد برچینی، اما جهان پیرامونت به یکباره جان بگیرد و هر شاخهی گندمی لبخندی عاشقانه نثارت کند.
از همین دست هدیهی معناآفرین را شازده کوچولو هنگام وداع با راوی داستان طرح میکند:
«- راستی میخواهم هدیهای بت بدهم... و غش غش خندید.
-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
-هدیهی من هم درست همین است... نه این که من تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند!»
چراغهای رابطه میتوانند گوشهگوشهی جهان و تجربهیهای هر روزینه و معمولی زندگی را آکنده از نشانه کنند. هر تجربه و رویدادی را حامل پیام و تداعیگر تصویری کنند. انگار هستی و زوایای پیدا و پنهانش هر دم غمزه و کرشمهای میآیند و نسیم و جوبار و باران، نوازش و حضور و بوسهاند و این نشانهها و غمزهها و لبخندها، چه آشنایی و نزدیکی و انسی با فرد پیدا میکنند: مثل هوا با تن برگ...
ماه میتابد و انگار تویی میخندی
باد میآید و انگار تویی میگذری
انگار از هر گوشهی آسمان شب تویی که با خندههایت دست تکان میدهی و همراه با هر وزش باد، خواب پنجره را آشفته میکنی. و این هدیه، زیباست. مثل اشکهای آسمان، زیباست.