به گمانم سارتر درست میگفت که «جهنم، یعنی دیگران». ما با تمامیتخواهی خود، با قضاوتهای عاری از آگاهی خود، عرصه را بر همدیگر تنگ میکنیم. نمیگذاریم هر کسی چنان باشد که دوست دارد. در قراردادی نانوشته، بر دست و پای همدیگر بند میگذاریم. زندگی را بر هم تنگ میکنیم. رفتارمان با همدیگر بیشباهت به پروکروستس نیست. در ویکیپدیا آمده: «پروکروسْتِِس، در اسطورههای یونان، راهزنی است غول پیکر که به شکلی هولناک قربانیان خود را میکشت... رهگذران را به بهانه مهماننوازی به خانه خود میبرد و روی تختی میخواباند و اگر از طول تخت کوتاهتر بودند آنقدر آنها را میکشید یا بدنشان را در روی سندان با چکش میکوبید تا همطول تخت شوند و اگر بلندتر از تخت بودند از پاهایشان میبرید تا به اندازه تخت شوند.»
اما به گمانم بوسعید هم راست میگفت که «هر کجا پنداشتِ تست دوزخ است و هر کجا تو نیستی بهشت است». این منِ بزرگ و گستردهای که از خودمان تعریف کردهایم عامل بسیاری از تلخکامیهای ما است. آنقدر در بند هویتی برساخته و بیپایه از خویشتنایم که هر صدایی را، صدایی علیه خودمان تلقی میکنیم. این ولعِ سیریناپذیرِ «داشتن»، این توجه بیحد و حصر به «نُمایاندن»، «بودن»را برای ما تلخ کرده است. استاد فروزانفر سخن ژرف بوسعید را در بیتی آورده است:
آنجا که توئی تست دوزخ آنجاست
وآنجا که تو نیستی بهشت است همه
دیگری دوزخ میشود زمانی که حریم «آزادی» یا «آگاهی» ما را که بارزترین وجه انسانی ماست، نادیده میگیرد و مایل است چه به مدد عشق و محبت و چه توسط خشونت و تهدید، ما را شبیه خود سازد. ما دوزخ خویش میشویم زمانی که جز سودای خود نداریم، از نردبان ما و منی بالا میرویم و خود را مرکز جهان میبینیم و میخواهیم. اینجاست که باید به مانند بوسعید دعا کنیم: «خداوندا! بوسعید را از بوسعید برهان!»