تصوف در سدههای آغازین، سویهای زاهدانه و خائفانه داشت. یکی از مهمترین چهرههای این نوع از تصوف، حسن بصری(۲۱ - ۱۱۰ ه) است. عطار در تذکرةالاولیاء در باب سویهی آکنده از خوف و گریهی حسن بصری اشارات زیادی دارد:
{نقل است که در حال کودکی معصیتی بر حسن رفته بود. هر گاه که پیراهنِ نو پوشیدی آن گناه را بر گریبان نوشتی. پس چندان بگریستی که از هوش برفتی.
چندان خوف بر وی غالب بوده است که چنان نقل کردهاند که همچنان نشسته بودی که گفتی در پیش جلاد نشسته است و هرگز کس او را لب خندان ندیدی. دردی عظیم داشت. تا حدّی که یک روز این حدیث میخواند که «... آخر کسی که از دوزخ بیرون آید مردی بود نام او هنّاد.» حسن گفت: «کاشکی من آن مرد بودمی.»
یکی از یاران وی گفت: شبی حسن در خانهی ما مینالید. گفتم: «این نالهی تو از چیست، با چنین روزگاری که تو داری، بدین آراستگی؟» گفت: «از آن مینالم و میگریم که نباید بیعلم و قصد حسن کاری رفته باشد یا قدمی به خطا برداشته یا سخنی به زبان آمده بود که بر درگاه رضای حق پسندیده نبود...»
چون وقت مرگش در آمد کسی او را خندان ندیده بود. در آن وقت بخندید و گفت: «کدام گناه و کدام گناه؟» و جان بداد. پیری او را در خواب دید گفت: «هرگز در حال زندگانی نخندیدی. سبب خنده چه بود؟ و آن که گفتی: «کدام گناه و کدام گناه» چه معنی داشت؟» گفت: «در آن حالت آوازی شنیدم که «... سخت بگیرش ای ملَک الموت که هنوز او را یک گناه مانده است.» مرا از آن شادی خنده آمد. گفتم: «کدام گناه؟» و جان بدادم.
نقل است که روزِ عید [بر] جماعتی بگذشت، میخندیدند و بازی میکردند. گفت: «عجباز کسانی میدارم که میخندند و حقیقت حال ایشان معلومشان نه.»
سؤال کردند که «قومیاند که چندانی ما را میترسانند که دل ما از خوف پاره میشود. این روا بود؟» گفت: «امروز با قومی صحبت دارید که شما را بترسانند و فردا ایمن باشید، بهتر از آن بود که صحبت با قومی دارید که شما را امروز ایمن میکنند و فردا به خوف اندر باشید.»}
حالا این شمایل پُراشک و خوف حسن بصری را _بی آنکه در پیِ تخفیف قدر او باشیم_ بگذاریم در کنار آن روایت آکنده از بسط و خنده عاشقانهی مولانا. هر دو عارف و بزرگند. حرف من این نیست که کدامیک بهتر است. حرفم این است که توجه کنیم تصوف چه سیری را طی کرده است. از آن زهد و خوف و اشک تا این عشق و شوق و خنده.
ابوسعید ابوالخیر گفته است: «خوش بودن فریضه است»(چشیدن طعم وقت، شفیعی کدکنی)
«ای الله! هر جزو مرا به انعامی به شهر خوشی و راحتی برسان و هزار دروازهی خوشی بر هر جزو من بگشای؛ و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.»(معارف بهاءولد)
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنکه آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گر چه من خود ز ازل دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
(غزلیات شمس)
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
(غزلیات شمس)