چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد
وز می وصل تو لب بر لب جامی برسد
پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا
گهگه از عشق توام دُردی جامی برسد
گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو
هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد
(خاقانی)
پارهای از یک غزل خاقانی است و خیلی زیباست. گاهی تنها و تنها دلت لک زده برای حضور کسی که دوستش داری. به دریافت نشانهای، صدایی، پیامی از او. حتی اگر به خشم و عتاب، آلوده باشد. آنچه اهمیت دارد قرار گرفتن در مغناطیس حضور اوست، حتی اگر توأم با جفا باشد. همین که ساقی جام تو باشد بسنده است، گیرم آنچه میدهد دُرد و ناصاف است.
این ابیات گرم خاقانی یادآور حکایت درخشانی است درباب ذوالنون مصری، عارف قرن سوم هجری. عطار در تذکرةالاولیاء آورده که مریدی نزد ذوالنون مصری میآید و شکایت میکند که هر چه کوشیدم دری وا نشد و نظری از جانب خدا به سوی من نبود. ذوالنون به او میگوید امشب که رفتی سیر غذا بخور و نماز مخوان و همه شب بخواب تا «اگر دوست به لطف نمیآید به عتاب آید، تا اگر به رحمت نظر نکند به عُنف باری نظر کند.» مُرید میرود و سیر غذا میخورد، اما نماز را میخواند و بعد میخوابد. در خواب پیامبر را میبیند که به او میگوید در این راه باید استقامت داشت. پیامبر در خواب به او میگوید: «سلام من بدان راهزنِ مدعی برسان و بگوی ای مدعی دروغزن! اگرت رسوای شهر نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه ما مکر نکنی و ایشان را از درگاه ما نفور نکنی.» مُرید که بیدار میشود به نزد ذوالنون میآید و پیام را به شیخ میرساند. ذوالنون با شنیدن این پیام «از شادی به پهلو میگردید و به های های میگریست.»
حکایت درخشانی است. با منطق شرع و عقل، همخوان نیست، اما رمزی عاشقانه دارد. شگرد عاشقانهی ذوالنون است برای آنکه سلامی و عتابی از دوست بشنود. چه ذوقی میکند ذوالنون از شنیدن آن پیام پُرعتاب. چه شادی و گریهی توأمانی.