من فکر میکنم اعلامیهی ۳۰ مادهایِ حقوق بشر کافی نیست. باید بند دیگری به آن افزود. باید افزود که هر انسانی حق دارد یک پنجره داشته باشد که وقتهای نَفَستنگیِ دل بتواند آن را به جانب پرنده و ابر و مهتاب بازکند. من فکر میکنم ظلم بزرگی است که خیلی از آدمها از داشتن چنین پنجرهای محرومند.
من فکر میکنم دلدادگان قبل از آنکه به یکدیگر شب به خیر بگویند باید حقیقت مهمی را به هم یادآور شوند. به هم بگویند: از یاد مبر که تنها هستی. بعد اضافه کنند: اما تنها تو نیستی. من فکر میکنم بهترین شیوهی دعوت از یک دوست را باید از لوئیس بورخس فرا گرفت. وقتی که در نامهای نوشت:
«تنهاییِ من به سرش میزند، تا با تنهاییِ تو به صحبت بنشیند.»
من فکر میکنم تنها درس مهمی که میشود از کودکان آموخت این است که زندگی بدونِ مقادیری از جنون، به مرگ خواهد باخت. کودکان تنها یک درس مهم به ما میدهند و آن اینکه هر گاه برای زیستن به دنبال دلیل باشیم، معلوم میشود که سهم لازم خود را از جنون نبُردهایم.
من فکر میکنم بیانصافی است در برابر گلی که به تمامی پژمرده است درنگ نکنیم و به احترام خدمتی که به زندگی کرده است، کلاه از سر بر نداریم. آخر زندگی کوتاه و دلیرانه او اگر نبود، شاعران به چه استناد میکردند؟