عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

میر دروغین

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک

شنگینک و منگینک، سربسته به زرّینک


چون مُنکر مرگست او گوید که: «اجل کو کو؟»

مرگ آیدش از شش سو گوید که«منم اینک!»


گوید اجلش که: «ای خر! کو آن همه کرّ و فرّ؟

وان سِبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک؟


کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟

خشتست تو را بالین، خاکست نهالینک»


ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو

تا میر ابد باشی بی‌رسمک و آیینک


این هجو منست ای تن وان میر منم هم من

تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک

(مولانا)


از آن غزل‌های یگانه است. تعابیر و معانی دست در دست هم می‌دهند تا بیچارگی آدمی و توان درهم‌شکننده‌ی مرگ را تصویر کنند. خطابی پُرعتاب است به کسانی که به داشته‌های ناچیز و ناپاینده‌ی دنیا دلخوش می‌کنند و خیال می‌کنند در برابر آسیب و مرگ، رویینه شده‌اند. تصویر می‌کند وضعیت آدم فریفته‌ای را که خیال می‌‌کند امیر است و با کبر و ناز و کرّ و فرّ از میان مردم می‌گذرد. غزل پُر است از کافِ تصغیر. اسپک و زینک و شنگینک و منگینک و زرینک و کبرک و کینک و رسمک و آیینک. همه داشته‌ها و نمایش‌ها را با این کافِ تصغیر، تحقیر می‌کند. 


اشاره می‌کند که به وقت مرگ، همه‌ی آنچه دستمایه‌ی ناز و نخوت ساخته بودیم دود می‌شود و به هوا می‌رود: «گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر؟»

مرگ می‌گوید کجا رفت آنهمه اسباب غرّگی؟ آن ناز و نخوت و کبر و کین کجاست تا از تو در برابر من محافظت کند؟


با تأکید بر نقطه‌ی عطف مرگ که خط بطلان بر همه‌ی دارایی‌های کذایی می‌کشد پیشنهاد می‌کند که اگر مایلی بی‌هیچ ادا و اطواری امیر ابدی باشی، باید ضمن کاستن از دغدغه‌های دنیوی، دین حقیقی را بجویی.


اما از همه چشمگیرتر بیت یکی مانده به آخر است. تا اینجا که غزل را می‌خواندیم تصور می‌کردیم مولانا امیر پُرنخوت را در شهر دیده و این شعر را در نکوهش او سروده است. اما یکباره چشم‌انداز عوض می‌شود:


این هجو منست ای تن وان میر منم هم من

تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک


آنچه به این تُندی محل عتاب مولانا بوده است نه امیری آن بیرون، بلکه خوی و خصلتی در نهاد خود شاعر و تمامی آدمیان است. آنچه در این غزل، هجو می‌شود در واقع هجوِ آن امیری‌های موهومی است که هر کسی درون خویش دارد.


در واقع آنچه در این غزل می‌بینیم یکی از مصادق بارز رویکرد کلان مولانا به بدی است: بذرهای بدی را در نهاد خویش باید جُست.