موسی در راه سفر است که آتشی میبیند. به خانواده خود میگوید درنگ کنید که من آتشی دیدم. امیدوارم که پارهای از آن را برای شما بیاورم یا در پرتو آتش راه یابم. به تنهایی به جستجوی آتش میرود. چون میرسد ندایی به یکباره او را فرامیگیرد: ای موسی، این منم پروردگار تو، پایپوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی. من تو را برگزیدهام پس به آنچه وحی میشود گوش فرا ده. منم من خدایی که جز من خدایی نیست. پس مرا پرستش کن و به یاد من نماز برپادار. قیامت فرارسنده است. میخواهم آن را پوشیده دارم تا هر کسی به آنچه میکوشد جزا یابد.
و ناگهان در اوج این پیامهای بلند و آسمانی، از موسی میپرسد: در دست راست تو چیست؟
موسی پاسخ میدهد: این عصای من است. بر آن تکیه میدهم و با آن برای گوسفندانم برگ میتکانم و کارهای دیگری هم برای من از آن برمیآید.
(به روایت قرآن، سوره طه)
راستی چرا موسی به پاسخی کوتاه اکتفا نکرد؟ خدا که از او نخواسته بود کارکردهای عصا را شرح دهد. تنها پرسیده بود چه در دست توست؟
تبیین شاعرانه ماجرا این است که موسی سخن را به درازا کشاند چرا که از این گفتوگو لذت میبُرد و خوش داشت به شیوه و شگردی مدتزمانِ این واقعهی درخشان را بیشتر کند.
عرفی شیرازی گفته است:
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانک حرف عصا گفت موسی اندر طور
و اقبال لاهوری گفته است:
به حرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
من هم خیلی سال پیش گفته بودم:
تا مستتر ز بادهی ناب خدا شود
موسی حدیث و حرف عصا را بهانه کرد