جنید بغدادی گفته است: «محبت درست نشود مگر در میان دو تن اما چنان دو تن که یکی دگر یکی را گوید: ای من!»(تذکرةالاولیاء)
شاید تصور کنیم فراتر از آنچه جنید بغدادی شرط محبت میداند، چیزی نباشد. چه از این بالاتر که کسی به محبوب خود بگوید: «ای من». اما سعدی یک گام جلوتر رفته است: «با وجودش ز من آواز نیاید که منم!». میگوید از فرط بیخویشی اصلا مجال حرف و سخن نیست:
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
اما مولانا سخنِ ناز و بیانبازی دارد که به گمان من از سخن جنید و سعدی نیز درخشانتر است:
«در دو چشم من نشین، ای آنکه از من منتری!»
نمیگوید تو منی، میگوید تو منتری! دریافته که خدا نه جان او، بلکه جانِ جان او یا حقیقت بنیادین وجود اوست:
چونکه جانِ جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
محبت خدا او را با خودِ ژرفتری روبرو میکند. او را به مراتب پرمایهتر و اصیلتری از خویش راهیاب میکند. شاید به همین روی است که قرآن میگوید آنکه خدا را فراموش کند، خود را فراموش کرده است: «وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ»(حشر:۱۹). انگار تجربهی محبتی از آن دست که مولانا میگفت شرط شکوفایی آن منِ حقیقی است.