باز هم در برابر وسوسهی کتابهای خوانده نشده و منتظر میایستم و کتاب «فراتر از بودن» را برای بار چندم برمیدارم. نودوپنج صفحه بیشتر ندارد. نوشته بوبن و ترجمه مهوش قویمی. در حین مطالعه فکر نمیکنی مشغول خواندن چیزی هستی. احساس میکنی کسی ترانهی شیرینی زیر لب زمزمه میکند و قدمزنان از سنگفرشی انباشته از برگهای معزول و رنگین میگذرد و تو نمیدانی به چه گوش بسپاری؛ به آخرین نجوای برگهای معزول یا آن ترانهی زیر لبیِ عابر؟
خیلی از جملات و تعابیر را نمیفهمی اما انگار اهمیتی هم ندارد. موسیقی کلمات کار خود را میکند. همزمان که کتاب را میخوانی و به موازات آن، طرحی در ضمیرت شکل میبندد: دانههای برف، بیصدا ولی چرخزنان در حال آمدن و یکدست کردن زمیناند. انگار سعی دارند دوباره جهان را به آن عدمِ بیشکل، به آن «هیچِ ملایم» که سهراب میگفت بازگردانند. روپوش یا ملحفهای سپید بر اغتشاش اینهمه رنگ و فریب میکشند و این اتفاق از هر کتابی صفابخشتر است. در همین کتاب، لابهلای همین نواهای نامرتب، نویسنده میگوید: «متنهای ارزشمند هر اندازه که روشنگر باشند، باز هم کمتر از اولین دانههای برف، روشنایی میبخشند.»
کتاب رو به پایان است و پارهای از ذهن تو در حال مشاهدهی نگارهای است که برف آفریده و پارهای دیگر در حال گوش دادن به نواهای آشنای این کتاب است. و یکباره تلاقی هر دو. تلاقی نواهای کتاب با بافهی خیالین ذهن تو. بوبن از فقدان ژیسلن میگوید. ژیسلن در چهل و چهار سالگی و ناگهان به آنسوی زمان میرود. به زادگاه نامعلوم نخستین دانههای برف. و بوبن برای آنکه مثل گلولهی برف روی یک بخاری روشن، بخار نشود ناگزیر است که بنویسد و مینویسد:
«برف، کودکی در پیراهن سفید است، دخترکی که اولین گامها را روی زمین برمیدارد، کودکی یکساله، یکسال و نیمه، پدیدار میشود، ناپدید میشود، سال بعد دوباره پدیدار میشود و همیشه در همین سن باقی میماند، پیر نمیشود، از این پس تو نیز به برف شباهت داری، تا ابد... تو دیگر هرگز برف را نخواهی دید، دیگر هرگز گلهای یاس را نخواهی دید، دیگر هرگز خورشید را نخواهی دید، خودت به برف بدل شدهای، به یاس، به خورشید... به برف سفید نگاه میکنم. به برف سفید نگاه میکنم و رُزهای قرمز را میبینم... فقط در سکوت میتوان به یک رُز قرمز نزدیک شد... دربارهی جایی که واقعاً هستی هیچ شکی ندارم: تو در قلب رُزهای قرمز نهفتهای»
با خودم تکرار میکنم: «تو در قلب رزهای قرمز نهفتهای». این کلام نمیتواند لبخندی در پی نداشته باشد.
کتاب به پایان میرسد. آن رهگذر ترانهخوان به پایان سنگفرشِ پاییز میرسد. اما دانههای برف که همزمان با آغاز کتاب، راهی قلمرو مغشوش رنگها بودند، هنوز پایان نگرفتهاند.