عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حال خریدنیِ تاگور

«آن دم که نخستین بار از آستانه‌ی این زندگی گذر کردم، آگاهی‌ام نبود.

کدامین نیرو مرا چون غنچه‌ای در جنگل نیمشبان، در دل این رازِ دورپهنا شکوفا کرده است!

بامدادان که نور را می‌نگریستم، لحظه‌ای احساس کردم که در این دنیا بیگانه نیستم، و آن ناشناخته‌ی بی‌نام و نیست‌شکل، چون مادر در آغوشم کشیده است.

اما آن ناشناخته باز هم به هنگام مرگ، همچون آشنایی دیرین بر من روی خواهد آورد و از آن روی که این زندگی را دوست می‌دارم، می‌دانم که مرگ را نیز خواهانم.

آنگاه که کودک سینه‌ی راست مادر را از دهان خود جدا می‌یابد، گریه آغاز می‌کند تا دمی بعد با سینه‌ی دیگرش آرام گیرد.»

[رابیندرانات تاگور

به نقل از: عاشقانه‌های مرد شرقی، برگردان داود خزایی، نشر سرزمین اهورایی]


فقط باید گفت خیلی حالِ خریدنی و مطبوعی است. تاگور می‌گوید وقتی به نورِ بامدادی می‌نگریستم یکدم احساس کردم که در این جهان بیگانه نیستم. اینجا خانه‌ی من است و رازی سرمدی که نه نامش را می‌دانیم و نه شکل و شمایلش را، مرا در آغوش گرفته است. 


فکر می‌کنم اغلب ما هم در لحظاتی نادر چنین احساسی را تجربه کرده‌ایم. احساس آشنایی. احساس اینکه در این جهان غریبه نیستیم و حضوری امن و پُرمهر همه چیز را فراگرفته است. 


اما حرف تاگور به اینجا ختم نمی‌شود. می‌گوید فکر می‌کنم همان نیرویی که نخستین بار دست مرا گرفت و به زندگی کشاند و در دلِ این راز بی‌کرانه همچون بذری نشاند، همان نیرو، باز به هنگام مرگ به سراغ من می‌آید. و چون این زندگی پُر رمز و راز را دوست داشتم، مرگ را نیز عزیز خواهم داشت.


بعد یک تصویر درخشان خلق می‌کند. می‌گوید وقتی مادر سینه‌ی راست خود را از دهان نوزاد خود جدا می‌کند، نوزاد می‌گرید. گریه می‌کند چرا که نمی‌داند لحظه‌ای بعد سینه‌ی چپ مادر را خواهد داشت. 

انگار در چشم تاگور، در مرگ هم از سینه‌ی همان رازِ پُرمهری خواهم نوشید که به وقت زندگی می‌نوشیدیم.


این حرف‌ها هیچ‌کدام قابل اثبات نیستند و در بسیاری از موارد تجربه‌های شخصی ما آن را تایید نمی‌کنند. ما اغلب جهان را بی‌اعتنا به خویش می‌یابیم. جهان کار خود را می‌کند و مسیر خود را می‌رود. ما در ایستگاهی سوار این قطار می‌شویم و در ایستگاه دیگری پیاده‌‌. این قطار، بسته به آمدن و رفتن ما نیست. اما لحظات گشایشی نیز در زندگی هستند که ناگهان هستی را لبالب از آشنایی می‌بینی. 


فارغ از همه‌ی این حرف‌ها، انصافا حالِ تاگور، خریدنی است.